آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-72- تموم میشه

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ

کجایین الان که باید باشین؟ الان که هیچ کس نیست کدوم گوری رفتین؟فقط دیگه برنگردین اگه رفتین دیگه برنگردین..نمیخوام باشید..اینجوری زندگی کردن خی لی قشنگ تر از اینه که که باشید و ببینید و هیچ حرکتی مزمید.نه من بداخلاق نیستم..تحمل میکنم..تحملمیکنم و لبخند میزنم و خودمو سازگار میکنم اما اگه بخواید دورم بزنید دیگه نگاهتونم نیفته بهم.چون جوری ازتون متنفر میشم که دیگه راه بازگشت نذاره..یه انقدره شعور داشته باشید بپرسید چته..نه بیشعور نیستم..احمقم نیستم فازمم غم نیست من خی لی خوش اخلاقم مشکل از همتونه ..که عین مجسمه وایستادید و هیچ کاری نمیکنتید..از این نقطه به بعد دیگه خودمم هیچ کاری نمیکنم..به درک بذار همینطوری اشک بریزم..بمونم تو این قفسه شیشه لعنتی..هیچ کس به عنشم نباشه!

من خی لی ام خوش اخلاقم امادارم بالا میارم تو این قفس شیشه ای که هر طرف میرم میخورم تو دیوار..آره به روی خودتونم نیارید که من روز به روز کنار این سازگاریام دارم آب میشم..یه جایی میرسه میبینید حالم بده و دارم خون بالا میارم..آره میبینید که دیگه نفسای آخرمو میکشم چون تمام این بغضا مونده و من یه چاردیواری ام نداشتم که بخوام خالیشون کنم..همش غده شده..یه غده بزرگ لعنتی که دیگه تهشه..داره میترکه و وقتشه همه جا رو غرق کثافت کنه..

ترحم نکنید به من فقط ولم کنین اگه قراره برین ..برین و دیگه نمیخوام ببینمتون هیچ وقت!برین و گورتونو گم کنین..دیگه برنگردین..چون این بغض لعنتی داره میترکه و همه جا رو غرق کثافت میکنه..

راستی یادتون نره که من خی لی ام خوش اخلاقم!

  • آسو نویس

-71- میخوام بگم تنهایی سخته

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ

میگه کاش بودیم با هم..میگم آره کاش بودی..دیگه همه چیز از کاش گذشته.آره نیلو میخوام بگم دیگه باید واقعی بشی..واقعی تر از این..باید جریان داشته باشی نو زندگیم..چون قراره خی لی کارها بکنیم.و من تنهام.این روزا تنها تر از همیشه و کسی نمونده پیشم.باید باشی..کاش نزدیک بودی..یعنی میخوام بگم سخته تنهایی..تفریحاتت خلاصه میشه تو حرف زدن و کسی نیست..یعنی نه که کسی نباشه اون کسی که باید باشه نیست..اونی که بیاد و راه برید و حرف بزنید نیست..اون ماشین قدیمیه که کنار خیابون پارکه..هر بار میبینمش یادِ تو می افتم..نه تنها یادِ‌تو بلکه یاد همه آلزایمری ها..و نمیدونم چرا همش خودمونو توش تصور میکنم که داریم میریم شمال.و آهنگ در دنیای تو ساعت چند پلی میشه..عه کیمیا ..شمال..سبز بودناش و باروناش..درست مثلِ خودت که سبزی..

میریم شمال...دستامونو از تو ماشین میاریم بیرون و میگیم و میخندیم..تمام حرفایی که زدیم.آرزوهایی که کردیم رو عملی می کنیم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته.قول دادیم یه روز با هم بریم و زیر بارون قدم بزنیم..هممون با هم..من براتون هدیه هاتونو بیارم و بگم که چه قدر دور بودین..و چرا انقدر دور بودین..کاش نزدیک بودین و قولامونو عملی میکردیم..واقعی میخندیدیم مثل شب بیدار موندنامون..مثل ساعتِ صفر عاشقی و آرزو برای اینکه خوب بشه حالمون..آره وقتشه خوب بشه حالمون.کی میرسه اون روز..

میگم بیا بزرگ نشیم..هوم؟بمونیم تو همین روزای نوجوونیمون..تو قشنگیامون..میگم یادته اون روزی که با هم حرف زدیم و قول دادیم که بزرگ نشیم؟قول دادیم همیشه بفهمیم فرق ماربوآیی که یه فیل خورده با کلاه..یعنی باید بفهمیم..هنوز باید حالمون خوب بشه با خوندن کتابا..با دیدن هری پاتر..با متنای قشنگی که تو آلزایمر میفرستیم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته..

ببین میگم یعنی انقدر شبیه هم شدیم که با هم یه پیامو فوروارد میکنیم؟واقعن یعنی؟این یه روزی آرزوم بود.یک سال و نیم گذشته یک سال و نیم خیلیه بذار حساب کنم..سیصد و شصت و پنج روز اون طرف و صد و هشتاد روز حدودی هم این طرف..میشه پونصد روز و خورده ای..چه قدر خوشحالم که پونصد روز قشنگ با شماها داشتم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته

انقدر خوبین که از فاصله های دور انرژیاتون میرسه بهم و اصلا شوخی نمیکنم از این بابت چون واقعن میرسه..دارم به این فکر میکنم اگه شماها نبودین چطوری میگذروندم این روزا رو؟چطوری رشد میکردم و میخندیدم و یاد میگرفتم ازتون که مهربون باشم..شماها بهم یاد دادین مهربونی چیه و چطوریه..با همون دو نقطه پرانتزایی که هممون تجربش کردیم و بارها مردیم باهاش.اگه نبودین من چطوری حالم انقدر خوب بود؟

قلباتون بهم نزدیکه؟قلبم بهتون نزدیکه..دلتون که میگیره دلِ منم میگیره..مثلِ علان..که دلم گرفته..بیاین بریم شمال..با همون اتوبوس سبز نارنجیه که دو ماهه کنار خیابون پارکه..بیاین بریم..از اینجا بریم..بریم جایی که آدماش فرق ماری که فیل خورده رو با کلاه بفهمن..جایی که نفس بکشیم..بریم حایی که هم کویر باشه و هم دریا و هم جنگل..آهنگ در دنیای تو ساعت چند است گوش کنیم..بیاین بریم..جایی که خودمون باشیم..هری پاتر ببینیم و کتاب بخونیم و خوش بگذرونیم..بیاین انقدر دور نباشیم..بیاین که قلبم دیگه میخوادتون..نیازتون داره..همین الآن..همین الانِ الان..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته..باید باشین..بیشتر از همیشه..

باید باشین که بغلتون کنم..سفت و طولانی!

  • آسو نویس

یکی از چیزهایی است که بعد از تمام شدن مدرسه ها فکرم را مشغول کرده است نامه نوشتن است..برای کسانی که دوستشان دارم...ما خاطره های مشترک زیادی داریم که حالمان از مرورش خوب می شود..عکس های خوبی هم داریم..خوب که نه از آن حرفه ای ها..از آن ها که همه مان در آن زشت ترین افتاده ایم..و عموما من در حال خندیدن مثل گراز هستم!اما آن ها رو دوست دارم آن ها واقعی ترین و دلچسب ترین عکس های من محسوب می شوند..سلفی هایی که با هم گرفته ایم و من زشت ترینم را دوست دارم..خی لی شب ها فولدر را باز میکنم و ساعت ها خیره میشوم به سلفی های کاخ گلستان...به شب های مشهد..لعنت !

حقیقتش این است که این روزها بیشتر از هر حسی میترسم..از اینکه آدم های زندگی ام بروند..مثلا روزی باشد که هیچ کدامشان نباشند و من در غار تنهایی هایم فرو بروم..شده است کابوس شب هایم..انگار که ندیدنشان اذیتم کند و دیدنشان بدتر..دلم میخواهد یک روز دیگر وسط حیاط مدرسه چرت بگوییم..از قالبمان بیرون بیاییم و قیافه ها را کنار بگذاریم..حس میکنم آدم های اطرافم همه شان ماسک زده اند و خودشان نیستند..خودِ خودِ واقعی آن روزها نیستند..و این کابوسم شده است که برسد روزی که تنها ترین باشم..چند وقتی دوری کردم و دوری کردم ..خواستم وابسته شان نباشم..اما بدتر شد..روز به روز بیشتر جایِ خالیشان را در زندگیم حس کردم..آدم های این روزهایم باهوش ترین ها و فهمیم ترین ها بودند..حالا گیر افتاده ام میان کسانی که دغدغه هایشان دغدغه من نیست..

انگار دوستانم را از من گرفته اند..متعلق به من نیستند..انگار نمی توانم خودم باشم..میترسم از اینکه خودم باشم..از یادآوری این افکار دلهره میگیرم تمام وجودم از ترس میلرزد..یکی از قشنگ ترین سلفی ها را با حنا دارم..این شکلی است که در صحن انقلاب گم شده ایم و بعد از پرس و جوهای بسیار راه را پیدا نکرده ایم و خسته شده ایم..هوا سرد بوده است و من سرم را گذاشته ام روی شانه ی حنانه..چادرم را هم به حالت پوشیه روی صورتم گرفته ام و سلفی گرفته ایم..هنوز وقتی سلفی را نگاه میکنم تمام خاطرات روزهایم مرور می شود...یا همان عکسی که من سرم را کج کرده ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و میخندم و فاطمه از پشت سرم خودش را کج کرده است..لعنت به حسِ خوب آن عکس..

دارم برایشان نامه می نویسم...میخواهم یکی از عکس هایمان را چاپ کنم و ضمیمه ی نامه کنم و بگویم این عکس را عاشقم..گیر کرده ام بین خاطرات و بیرون نمی آیم..کاش زودتر حالمان خوب شود...از قالب یخمان دربیاییم و چرت بگوییم..مقابل هم گارد نگیریم...ترسم از بین برود و خودم باشم..بی هیچ دغدغه ای..مثل همان روزهایِ قبل که انگیزه ای بود وقتی در ورودی مدرسه را طی میکردم تا برسم به همان کلاس آخر راهرو سمت چپ...کاش زودتر برگردیم به همان روزهای قبل و مهم تر این که خودمان باشیم..

اصلی ترین عاملی که باعث شد بیایم و دل را بزنم به دریا و این ها را بنویسم امروز بود..این که رفته بودم مسجد و با خیلی ها حرف زدم و این یعنی خی لی ها را میشناختم این وسیع بودن سطح ارتباطات جزو خوشبختی هایم محسوب می شود..در این روزهای بی کسی این ها نشانه خوبی است..مثلا می خواهم بگویم خی لی ذوق کردم از اینکه سرور را دیدم و خندیدیم..به یاد روزهای کلاس قرآنم..واقعا خوشحال شدم و حالم خوب شد..از وقتی رسیده ام خانه دارم حرکات موزون از خودم در می آورم و حالم خوب است..جرات کرده ام خاطرات قبل را مرور کنم و حرف بزنم کاری که سه ماه جرات و توان انجامش را نداشتم..حقیقتا خوشحالم اما نه مانند آن عکس دسته جمعی مان رو به روی دربِ باب الرضا...

  • آسو نویس

-69- بازم جاموندم..

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ب.ظ

در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودیم..من نشسته بودم و کیفم را در بغلم گرفته بودم..بشری به کناره ی ایستگاه تکیه داده بود..دو هفته به اربعین مانده بود..گفتم بشری من اصلا فکرشو نکردم اربعین نرم کربلا همه ش با خودم گفتم امسال میرم امسال میرم..گفت منم همینطور فاطمه..پارسال اربعبن برام چیزایی پیش اومد که خی لی سختم بود و قصد جدی دارم امسال برم .. تازه از امامزاده صالح برگشته بودیم...دعا کرده بودم..گفتم با هم اومدیم اینجا زیارت یه طوری همه چیز جلو برود که اربعین با هم کربلا باشیم..

دلم قرص شده بود...

حالا درست یک روز مانده به اربعین من اینجا نشسته ام و زانوی غم بغل گرفته ام و بشری در راه نجف تا کربلا است...

من درست یک سال از بشری عقب ترم...حالا باید بگویم در حاشیه اربعین اتفاقاتی پیش آمد که خی لی سختم شد..و قصد جدی دارم سال بعد ایران نباشم..
چرا نشد؟چرا خوب نیستم؟

  • آسو نویس

-68- دارم خودمو میبازم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ب.ظ

 

فکر کنم تو طول این یک سال متوجه نشدن که من مدام صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم اما از یه جایی به بعد دیگه تموم میکنم رابطه رو...خسته میشم و ول میکنم میرم...نمیخوام ول کنم برم..میفهمین؟

دوست ندارم برم..

پس کاش سعی کنن بفهمن که انقدر با شوخیاشون تحقیرم نکنن..چیزی نمیگم بهشون و چیزی نمیگم اما یه روزی مجبور میشم همه چیز رو کنار بزنم و تموم کنم این بازی رو.مهم ترین چیزی که این چند وقته فهمیدم معنای سکوته...این که خی لی وقتا تو رابطه های حضوری فقط حضور دارم و سعی میکنم شنونده باشم و چیزی نگم با این که خی لی حرف ها دارم..ترجیحم تو رابطه های دوره...دلم میخواد نبینمشون و براشون بنویسم حرفامو..نگران این نباشم که نگاهم به چشماشون بیفته..به نوع نگاهشون و حالت و رفتارشون..حتی میزان شمارش نفس هاشون..

ترجیح میدم از پشت این صفحه مجازی با تموم عشق و وجودم براشون بنویسم و علامت چینی کنم...جاهایی که نیاز داره دو نقطه پرانتز بذارم ...بعضی جاها قلب و بعضی جاها سه نقطه...قدرت کلمات رو بهشون نشون بدم..

دیگه برام مهم نباشه که دارم چی میگم و چی کار میکنم..میخوام از دنیای آدما فاصله بگیرم..به خودم برسم..به فکر خوشحالیای خودم باشم..نه این که نظر بقیه چیه و به نظرشون این کار درست یا غلطه..دیروز روزِ من بود..با خودم نشستم و تنهایی دوتا فیلم دیدم..برای خودم ساعت خریدم با بندهای سبزآبی.میخوام آویز ساعت بخرم به شکل مرغ آمین!همه مسخره ام کردن به خاطر این کار..اما مهم نیست..

دیشب رفتم برای خداحافظی از معلممون و یکی از دوستام..میخوان برن کربلا...ازشون خداحافظی کردم...اما بیشتر گذاشتم مکالمه هاشون بین خودشون باشه..خودمو تو جمعشون قاطی نکردم..حتی ناراحت نشدم از این که حتی روشونو به سمت من نمیگردنن..ناراحت نشدم از اینکه چیزی رو فهمیده بودن و به من نگفتن..ناراحت نشدم از اینکه حس اضافی بودن داشتم..باورتون میشه حتی ناراحت نشدم از اینکه موقع حرف زدن من روشون رو میکردن اون ور و به حرفای من توجه نمیکردن...اصلا ناراحت نشدم فقط شب تا صبح گریه کردم..همین!میبینید چه قدر قوی شدم؟ :)

پ.ن : با تموم بغض و دلتنی و ناراحتی بند آخر رو نوشتم.

پ.ن :دارم سعی میکنم از دنیای آدما فاصله بگیرم و این کار برای من سخته..من که کل زندگیم بین آدما و داستاناشون خلاصه میشه..اما واقعا تو بعضی جمع ها حس اضافی بودن دارم...

پ.ن : به نظر خی لیا من دیوونم..چون آدما رو دوست دارم..چون به زندگی خوشبینم...چون سعی میکنم خودمو خوشحال نگه میدارم ... چون به دنیای خودم اهمیت میدم..چون فیلم میبینم و با شخصیتاش زندگی میکنم...چون دنبال کتابای خوب میگردم..چون طبق روز نمیگردم و هر چی دوست داشته باشم انجام میدم..چون پاییز رو دوست دارم..چون احساساتی ام...اما به قول چهرازی آره بگو من دیوونم اصلا کی خواست عادی باشه هیچ وقت؟

پ.ن : نمیدونم حالت ناراحتی و کم آوردن و بغضم از تو متن معلومه؟تنها بودنم معلومه؟ به جایی رسیدم که با تک تک سلولام تنهایی رو حس میکنم...

  • آسو نویس

-67- خاطره

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 

بعد از ماه ها اتوبوس سوار شده ام..جا هست اما نمینشینم..میله اتوبوس را دو دستی چسبیده ام..برعکس همیشه اتوبوس برایمان آهنگ گذاشته است..خواجه امیری آواز میخواند.‌چشمانم را میبندم و پرت میشوم به سال پیش..این روزها...که درگیر عشقی عجیب و غریب بودم..و حالا ...
حتی میترسم بنشینم..کنار صندلی های اتوبوس را جوری تعبیه کرده اند که میتوانی سرت را به آنها تکیه دهی..چیزی شبیه شانه های تو..وقتی شب های سرد زمستان شال گردنم را دور صورتت میپیچیدم و خودم سرم را روی شانه هایت میگذاشتم..بعد از رفتنت انقدر تنها شده ام که حتی نمیخواهم روی صندلی اتوبوس بنشینم..چشمانم را باز میکنم وسط مسیر پیاده میشوم..این روزها حتی خواجه امیری هم به من رحم نمیکند..

  • آسو نویس

-66- خوابشو دیدم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 

صبح های چهارشنبه که میشد زودتر از همیشه بیدار میشدم حول و هوشِ ساعت هفت صبح نیمچه صبحانه ای میخوردم و استرس میکشیدم..ساعت یازده تا یک میرفتم کلاس قرآن...تمام مدتی که آنحا بودم حالم با دوستانم خوب بود..میگفتیم و میخندیدیم ..اما هنوز دلشوره داشتم..زمان اذان که میشد من و "ب" میرفتیم مسجد کنار کلاس قرآنمان...در تمام طول مدت نماز حال آشوبم ادامه داشت...ساعت موعود فرا می رسید و در تمام مسیری که به سمت کلاس هلال احمرم با "ب" قدم برمیداشتیم خودم را مشتاق به حرفایش نشان میدادم در حالی که چیزی نمیفهمیدم...ساعت دو که کلاسمان شروع میشد آرام میگرفتم..این حس عجیب آشوبی در تمام جلسات این کلاس همراهم بود...

چند چهارشنبه برایم به شکل این چنینی گذشت...چهارشنبه ای که اواخر کلاس بود...هدیه ای را که از قبل برای استادمان در نظر گرفته بودم روبان پیچیدم و رویش یادداشت نوشتم..به همراه حدیثی از امام علی که میفرمایند به یکدیگر هدیه بدهید که هدیه محبت را جلب میکند..ثانیه به ثانیه دیدارمان را یادم است..من سمت راست راه پله ها بودم و "ب" آن طرف تر کنار من ایستاده بود..خانوم "ر" آمد و من بر خلاف تمام روزهایی که در مورد احساسم هیچ حرفی نمیزنم آرام و شمرده به او گفتم که خوشحالم روزهایی از عمرم را با او گذرانده ام و بسیار زیاد ممنونم از اینکه این روزا حالمونو خوب کردین ..بعد از اینکه هدیه را دادم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود...خوشحال بودم.

چهارشنبه قبل ترش را یادم می آید که "ب" نیامده بود و من تمام طول مسیر را آشوبی کشیده بودم..آنقدر که خوب یادم است وقتی به مسجد رسیدم کنار همان راه پله ها نشستم و نبضم را گرفتم..عجیب تند میزد.عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد...از صبح آن روز چیزی نخورده بودم و حالا ساعت ۲ بود..از گرسنگی فشارم افتاده بود یا از عجیب بودن دیدار این معلم؟نمیدانم.تنها یادم است وقتی کنار مسجد ولو شده بودم خوابم برد..آن قدر طولانی که وقتی بیدار شدم استادرا روبه رویم دیدم که دارد به گیجی من میخندد و میخواهد که بروم طبقه بالا تا کلاس را شروع کند.

امان از آن چهارشنبه آخر..که چقدر خودم را نگه داشتم تا روز آخر گریه و زاری نکنم..از دلتنگی آن روز دپرس نباشم...لحظه به لحظه دیدارهایمان حالم را خوب میکند.چه قدر با "ب" اذیت کردیم و خنداندیم..و دیالوگ های آخرمان که از ما خواستی بیاییم و سر بزنیم..و حال خوبِ من از شنیدن این جمله..آن روز خودم را خوب نشان میدادم اما ضربان قلبم همان بود...خوب یادم هست که وقتی قرار بود سِرُم را به صورت نمونه برای کسی بزنند داوطلب شدم!و چه قدر خندیدیم و خندیدیم و خاطره ساختیم...

امروز راهم به کلاسمان افتاد...میترسیدم..پایم جلو نمیرفت...نمی توانستم از راه پله ها بالا بروم و خاطره ها را توی ذهنم مرور کنم..میترسیدم که نکند حال آشوبم برگردد...چند دقیقه ای نشستم و خاطراتمان را مرور کردم...و یادم آمد که دیشب خوابش را دیده ام...از آن خواب ها که تا چند روز در تمام وجودت تکرار میشوند و تنها چیزی که آن زمان میتوانست حالم را خوب کند این بود که زنگ بزنم و حالت را بپرسم و ابراز ناراحتی کنم از اینکه کلاس هایی که قرار بود دوباره اینجا برگزار شوند کنسل شده است...میخواستم زنگ بزنم و بگویم که با "ب" قرار گذاشته بودیم از مدرسه بیاییم و دوباره کنار همان راه پله ها بغلت کنیم ... اما هیچ کدام از کارها را انجام ندادم ..فقط هنذفری رو برداشتم و توی لیست صوت ها بالا و پایین رفتم تا آخر سر یک کدام را پلی کردم...صدای ضبط شده کلاسمان بود...

حالا حدود سه تا چهارشنبه است که ساعت دو سرم را روی میزهای مدرسه گذاشته ام و با معلم های آبکی مدرسه دست و پنجه نرم میکنم...کجا هستند معلم های این چنینی که مسیر زندگیمان را به جاهای خوب ببرند؟؟

  • آسو نویس

-65- اگر سه دست داشتم!یا اگر دستانم روی سرم بودند

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۲ ب.ظ

از زمانی که به خاطر دارم خانم جون مرا یک سر و سه دست صدا میکرد...محله مان پر از پسر بود..پسرهایی هم سن و سال خودم...بعدازظهر که میشد دوچرخه قرمز رنگم را برمیداشتم و بازی میکردم...همه مان شبیه هم بودیم...مثلا همین همسایه کناریمان احمد..چهاردست داشت که دوتای آن روی زانوهایش و دوتای دیگرش کنار گوشش روییده بودند..یا همین هوشنگ که سه دستش از میان ابروانش بالا آمده بودند.همه مان رفیق بودیم..چه هوشنگ چه احمد و چه من که سه دستم از میان موهای پرپشتم بالا آمده بود..در یکی از صبح های جمعه با صدای کامیون بلند شدم..از پنجره بیرون را نگاه کردم..امیر بعد از سال ها که خانه شان را به خاطر کار پدرش جابجا کرده بودند برگشته بودند..امیر با همه مان فرق داشت..او تنها دو دست داشت و هر دو دستش هر کدام از شانه اش درآمده بودند!او با همه مان متفاوت بود!!! پ.ن : یه هویی و بدون فکر تو مدرسه!

  • آسو نویس

-64- برداشتِ هفتم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۲ ب.ظ

دیویدم خی لی وقت است کنارت گذاشته ام.فکر میکردم قوی شده ام و دیگر نیازی به پشتیبان ندارم.گمان میکردم میتوانم خیلی مقاوم باشم و خودم تمام کارهایم را انجام دهم.اما کم آورده ام..نبودت در زندگی ام پررنگ شده است.بیا که میخواهم برایت دلبری کنم...

قرر است موهایم را لخت کنم و بریزم دورم..چشمانم را با دقت خط چشم بکشم و رژ لب بزنم..قرار است سایه هایم را با رنگ لباسم ست کنم..پیرهن گلبه ای که سال ها است برایم خریده ای را بپوشم و عطر بزنم...با دقت تمام ناخن هایم را لاک بزنم و روی انگشت حلقه ام را طرح بزنم.حلقه ساده و سفیدی که خودم انتخابش کرده ام را دستم کنم و بعد مانند تمام خانم ها خانه را مرتب کنم و قورمه سبزی را بار بگذارم .پرده ها را کنار بزنم.گلدان هایمان را آب دهم و آهنگ ملایم بیا عاشقم کن را بگذارم و به انتظار آمدنت بایستم.

بیا که من قوی نیستم.من دلم میخواهد برای بیرون رفتنم از تو اجازه بگیرم..دلم میخواهد گاهی ادا در بیاورم و بگویم که حالم خوب نیست تا تو کنارم بنشینی و نگرانم شوی.دلم میخواهد با تمام وجودم دلبری کنم.

برای مهمانی رفتنمان.شلوار کتان دمپایم را پا کنم و مانتو فیروزه ای را تنم کنم..بعد تمرکز کنم تا روسری آبرنگی بلندم را سرم کنم و لبنانی ببندم.کیفم را بردارم و چادرم را روی سرم بیندازم و چادرم لیز بخورد و تو برایم مرتبش کنی.کفش های پاشنه بلندم را از جاکفشی بردارم و بپوشم..توی آسانسور قد و قامتت را نگاه کنم...کت و شلوارت را که تازه از اتوشویی گرفته ای و حلقه هایمان که نشانه تعهدمان به هم است.دلم میخواهد جلویت خانمی کنم و آرام راه بروم..

بیا که من اشتباه کرده ام..قوی نیستم..دلم تنگ می شود برای دلبری هایم ..برای نگاه کردنت و شیطنت هایت..بیا که دلم تنگت است...

پ.ن : عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا...    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ هفتم ...

پ.ن :

کاش همسرم بودی

و در آشپزخانه کوچکمان

غذا کمی می سوخت، شیر سر می رفت

یک بشقاب چینی می شکست

یک لیوان کریستال هم؛ از همان فرانسوی های اصل

تو، مثل مردهای قدیم داد می زدی:

«حواست کجا است خانووم؟!»

و من آرام و با لبخند می گفتم :

«به تو آقا...»

                     /ناشناس/

  • آسو نویس

 

اولین خانمی بود که رفتارهایش به دلم نشسته بود..برای منی که تقریبا عاشق همه میشوم و برای هر کس دلتنگ میشوم چیز عجیبی نبود اما تمام کسانی ک من دوستشان داشتم مردهای معروفی بودند که شاید خیلی از آدم ها آن ها را بشناسند و دوستشان داشته باشند.این بار مربی هلال احمرمان دلم را برده بود او دارای تمام ملاک های یک خانم بود که من دوستش داشتم..تمآم عقاید مذهبی که من دنبالش بودم را به طور کامل داشت...شیطنت هایش از من بالاتر بود و بیشتر از همه می دانست که در هر موقعیت باید چه کند.
یک ماه و نیم که با او رفت و آمد داشتیم و هلال احمر را آموزش میدیدیم فکر نمیکردم او هم همچون من دیوانه و عاشق باشد و مدام با خودش درگیر.
قضیه کتاب را قبلا گفته ام که ربان قرار بود بزند و من هیچ وقت فکر نمیکردم میان کتابش او هم قبلا جایی برای کسی ربان زده باشد.
کتابش را خواندم و ماجرای عاشق شدنش مرا درگیر کرد...
حالا که ازدواج کرده است نمیدانم چه شده است وچه بر سر او آمده است و حالا همسرش همان آقا سعید است یا نه..چیزی نگفته است اما چه قدر خوشحالم که او همزاد من است.
تا به حالا میترسیدم که متنی که برایش نوشته ام را به او بدهم اما حالا همین کار را در آخرین جلسه خاهم کرد.
همان کاری که خودش کرده بود...

تلفن زدم به دوست مجازی ام و با او حرف زدم وقتی قضیه ربان را برایش تعریف کردم چیز عجیبی به من گفت.به او گفتم که سر کلاس به معلممان گفته ام که اگر میشود برای من هم روی کتابم ربان بزند و بعد کتابش را هدیه کند و حالا که کتاب را تحویل گرفته ام رسیده ام به جایی از کتاب که باعث شده است لبخند بزنم در یکی از قسمت های کتاب نوشته است : "همان روز عصر به مغازه گل فروشی رفتم تا روبانی به شکل گل برای روی کتاب خریداری کنم" این جای کتاب را که خواندم خنده ام گرفت از اینکه چه صحنه مشابهی را برایش پیش آورده ام . بعد از تعریف این داستان برای نیلو که رفیق مجازی ام است و ادامه دادن جمله ام که به نظرم او هنوز هم عاشق سعید است نیلو گفت : حتما همینطور است...چون با تعریف های تو او هنوز هم بعد از یازده سال برای کسانی که دوستشان دارد ربان می بندد و مگر می شود انسان اولین های زندگی اش را یادش برود؟

همه این ها را اینجا می نویسم تا مبادا یادم برود که چه قدر با تک تک کلمات این کتاب همزاد پنداری کردم وحس های مربیمان را درک کردم ...وقتی که خودش را سرگرم می کرد تا مبادا نفسش بر او غالب شود وقتی رابطه اش را با پسرها محدود میکرد چون می دانشت که نمیتواند خودش را کنترل کند...وقتی که تلاش می کرد تا شهدا را سرلوحه زندگی اش قرار دهد و وقتی که مدام حس های مختلف را تجربه می کرد...

اسم کتاب را گذاشته است بن بست...قبل از شروع کتاب با خودم دلیل این اسم گذاری را فکر می کردم.وقتی به آخر های داستان رسیدم فهمیدم که بن بست نام نشریه آخری بوده است که سردبیر آن آقا سعید بوده است و شعری در آن به چاپ رسیده است که آن شعر نوازشگر گوش هایش برای همیشه شده است.

وقتی که کتاب را خواندم نیم ساعت در بهت عجیبی بودم که نمیتوانستم گریه کنم یا بخندم تنها به این فکر میکردم که میشود روزی من هم در نقطه ایده آلی ایستاده باشم...با وجود تمام این شرایط و رفتارها... می شود زمانی که من هم برسم به روزی که اعتماد به نفسم و رفتارهایم شبیه باشد به این مربی؟ و دعا کردم که خدا دستانم را بگیرد و من را در راه و مسیر مستقیم و درست قرار دهد که من تنها ترینم...

پاراگراف هایی که برای من جذاب بودند :

+"... شهید بابایی در جواب به او می گوید : اگر من نفسم را مشغول نکنم او مرا مشغول خواهد کرد.راضیه!حالا من هم از این قائده مستثنی نیستم..."

+ "...من آن قدر بی جنبه بودم که تنها با خوردن دست امیر به دستم حالم دگرگون شده بود و این یعنی برای من خداحافظی با کارم..."

+"...در کل سرم توی کار خودم بود و از اینکه کوچک ترین حاشیه ای درباره ام به وجود بیاید، بیزار بودم.اما حالا قضیه فرق می کرد.من به خاطر شهدا به کار با پسرهای دانشگاه تن داده بودم.پسرهایی که حتی یک بار هم آن ها را ندیده و اطلاعاتی درباره شان نداشتم..."

+"...من تازه آن شب فهمیدم آقا سعید شاعر است..."

پ.ن : بچسبد به این پست برای کسانی که دنبال کننده وبلاگم نبوده اند. [کـلـیـکـ]

پ.ن : عنوان مربوط است به جمله ای که پشت کتاب حک شده است

پ.ن : دلم میخواهد وبلاگ را به بیان انتقال دهم

پ.ن : این عکس را ببینید [کـلـیـکـ]

 

  • آسو نویس