آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-82- در جست و جوی تغییرات

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ق.ظ
نگار با من حرف زد از کارهایی که میکند و از شرایطی که در آن قرار دارد، میگفت از آدم ها دوری می کند و خود را در شرایطی قرار داده است که احتمالا تا حد خی لی زیادی خاص است

با نیکی بعد از مدت ها در دایرکت حرف زدم و به من حرف هایی زد که دو ماه است مشغولم کرده است..از آن دیداری که با هم داشتیم تا به الان به حرف هایش فکر می کنم..به کاری که با خودش کرده بود و حرفی که با من زده بود و قولی که آن شب به من داده بود.

از آن دایرکتی که با نیکی حرف زدم تا آن صحبت های اولیه ام با نگار فکرم درگیر شده است..به این فکر می کنم که مگر میشود دور از آدم ها زندگی کرد..با آدم های کمی رابطه داشت..به کسی نصفه شب پیام نداد و عکس نفرستاد..این ها را با خودم میگفتم و به حرف های نگار گوش می دادم..چیز عجیبی برایم بود و مدام با خودم فکر می کردم
نمیخواهم بگویم از آدم ها متنفر شده ام که نشده ام..آدم ها هنوز هم جزو مهره های اصلی زندگی من هستند..هنوز هم می توانم بگویم من از دیدن هر موجودی..هر آثار خلق شده ای..هر نقاشی کشیده شده ای و هر موجود شگفت انگیزی خوشحال می شوم و کیف می کنم.
اما همه این ها تا قبل صحبت هایم با نیکی و نگار بود..یا بهتر از آن می توان گفت نگار و نیکی کاری را کرده بودند که من مدت ها بود دنبالش بودم اما توان انجامش را نداشتم.
حالا که دو ماه از آن صحبت های شاید کوتاه گذشته است..به مرحله ای رسیده ام که پی وی هایم به تعداد محدودی رسیده اند ..تعداد دیگری هم هستند که تا مرز پیام دادن به آن ها پیش می روم و بیخیال می شوم..عکس میفرستم و تا ندیده اند حذفش میکنم..مینویسم و ذوق میکنم و تا ندیده اند پاک میکنم..من آدم ها را دوست دارم اما حالا بعد از گذشت دو ماه تغییر کرده ام و یا به احتمال قوی تری خواسته ام تغییر کنم..

پ.ن : بچسبد به این پستِ نگار [کـلـیـکـ]

پ.ن :میخوام بگم منم با نگار موافقم..نمیدونم خوب یا بدیشو...
  • آسو نویس

-81- آینده مبهم

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ق.ظ



photo by : me

دلم همه جا هست جز جایی که باید..میان غروب های رفته پاییز وقتی نسیم صدای اذان را از لا به لای برگ های زرد و نارنجی وارد کلاس می کرد.دلم میان ترس های آن روز هایم گیر کرده است..برای تلاش هایی که نمیدانم از کجا و برای چه بود..میان تنفر و عشقی که به آدم ها پیدا کرده بودم..میان طعم شیرین خامه کیک وسطِ ترافیک.

دلم گیر کرده است میان خنده های از ته دلم..وقتی که کوچک تر بودم، کوجک تر از چیزی که هستم و این که هر چقدر بزرگ تر میشوم ترس هایم بیشتر میشود و توان مقابله ام به نسبت بیشتر و این مهم ترین نکته ای است که میان بزرگ شدن حس می کنم..من ۱۶ساله شده ام ..درست ترش این که چیزی نمانده است تا ۱۶ سالگی و این نشان می دهد که کمتر از دو سال دیگر من ۱۸ساله خواهم شد..و هجده ساله شدن یعنی بزرگ شدن..بزرگ شدنی که هیچ قسمتش دست خودت نیست..انگار مستقل شده ای و باید از دیگران برای کارهایت اجازه بگیری..انگار بزرگ شده ای اما هنوز هم ترس هایت را همراهت حمل می کنی..نمیخواهم بگویم میترسم که نباید بترسم ..این را خی لی وقت است با خودم قرار گذاشته ام..به خودم قول داده ام که ترس هایم را نشان ندهم و جلو بروم..تا تهِ هر چیزی می روم..با ترس می روم..بارها سکته میکنم اما تا تهِ قضیه می روم..حالم خوب است..این روزها حالم خوب است..اما دو ماه دیگر ۱۶ساله می شوم..و کارهای زیادی برای انجام دادن دارم..لیست کرده ام که قرار است تا قبل کنکور کجا باشم..هیچ امیدی ندارم..هیچ راهی ندارم..و تنها یک ترس دائمی با من است که اگر نشد..اگر نرسید..اگر نتوانستم..

پ.ن : آینده ام به مبهمی همین عکس است..

پ.ن : چند روز تا اربعین مونده؟[جاده به جاده..پای پیاده...جاموندم اما زائر زیاده...]


  • آسو نویس

-80- خطراتِ خاطرات

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ق.ظ
گفته اند باید نوشت..برای تمام دردهایی که درمان ندارند..برای غمی که آرام آرام می آید و در جانمان رخنه می کند..غم گذرِ زمان..حسی شبیه ورق زدن آلبوم های قدیمی با عکس های سیاه و سفید..با چهره هایی که به مرور چروکیده تر از قبل می شوند و لبخندهایی که برایمان تازگی دارند..آن جا که حس میکنی چه قدر تغییر کرده ای و چه قدر تغییر کرده اند..دیگر تاب نمی آوری و میان مرور خاطراتت اشک میریزی...زمانی که خاطرات به یک باره به سمتت هجوم می آورند و به قول کسی خطراتِ خاطرات...

پ.ن : کاش مسکنی قوی تر از عکس ها وجود داشت
پ.ن : سلول های نوشتنم به سمت نابودی میرن..
پ.ن : هیچ وقت نتونستم باعث و بانی حذف نوشته های بلاگفا رو ببخشم :)
پ.ن : لعنت به قول هایی که عملی نمیشن
  • آسو نویس

-79- نشونه خوبیه

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ
این که امیدها و آرمان ها و جذابیت آدما داره برام برمیگرده نشونه خوبیه..

  • آسو نویس

-78- گویا ما دل تنگ زاده شده ایم

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ق.ظ

من آدم خی لی کارها نیستم..اصل مطلب همین یک جمله است..من آدم اجتماعی نیستم...نمی توانم با دیگران ارتباط برقرار کنم..من به شدت خجالتی ام مخصوصا در رابطه های دو نفره..برایم هیچ فرقی ندارد که طرف روبه رویم مرد باشد یا زن..پسر یا دختر..در رابطه های دو نفره خجالت میکشم و کم می آورم...من دوستان زیادی دارم..با آدم های متفاوتی از هر قشری رابطه دارم..من نمی توانم لحظات جذابی را برای دیگران به ارمغان بیاورم و همه این ها در حالتی است که من در میان جمع دوستانم اصلا آدم خجالتی محسوب نمیشوم..شاید داوطلب بودن برای رابطه های جدید همیشه من بوده ام..اما من وانمود می کنم..من وانمود میکنم که خجالت نمیکشم...وانمود میکنم کنفرانس دادن برایم آسان است و جزو داوطلب ها همیشه هستم..هیچ کس نمیفهمد که من چه قدر خجالتی خواهم بود.اگر از معلم ها و آدم های اطرافم درباره ام بپرسید میگویند خجالتی؟چیز محالی است اما هیچ کس نمیفهمد من از هر چیزی که میترسم می روم توی دلِ همان چیز..برای همین است که بارها وسطِ کلاس خندیده ام و حرف زده ام و کارهای بی پروا انجام داده ام..

من آدمی نیستم که حالم را با خودم خوب کنم..من آدم جمعم..عاشق کارهای تیمی و گروهی و دیوانه رابطه های بیشتر ازدو نفر..من بلد نیستم روی نیمکت های دو نفره، تک نفره بنشینم..تا به حال یادم نمی آید جز مکان های معدودی را تنهایی رفته باشم..از تنها بودن میترسم..همیشه دنبال کسی بودم که کنارم راه برود که بگویم فلانی همراهم است..من از تنها بودن میترسم..از روزهایی که دوستانم غایب شوند در مدرسه هم میترسم..من آدم کارهای تیمی و گروهی هستم.

من بلد نیستم دلتنگ نباشم..من همیشه آدمی بوده ام که به ریزترین جزییات فکر کرده ام...به اینکه در چه ثانیه از کدام ساعت کسی که دوستش دارم ابرویش را بالا داده است...من طرز خنده آدم ها در ذهنم می ماند..اینکه انگشتانشان چه مدلی است..وقتی حرف می زنند کدام کلماتشان را بیشتر کش می دهند و کدامشان را مکث می کنند..من آدم فراموش کردن نیستم..حافظه بلند مدت قوی ای خصوصا در مورد آدم ها دارم..حرف هایی از کسانی که فراموششان نمیکنم..مثل نگاه و چشمک معمولی اش یا حتی تر مثل آن حرفی که آن روز گوشه حیاط در عین بی تفاوتی به من زد و من هنوز هم بعد از گذشت مدت ها فراموشش نکرده ام..من نمی توانم دلتنگ نشوم..هر چقدر هم وانمود کنم که دوستش ندارم آخر وقتی بعد مدت ها میبینمش..دلم مچاله می شود و میفهمم بیشتر از قبل دوستش دارم

من آدم جذابی نیستم..هیچ گزینه ای برای جذابیتم وجود ندارد..نه حرفه ای بلدم..نه زیبا میخندم..نه خوب حرف میزنم..اما دوستان جذابی دارم و آدم های جذاب را می شناسم و با آن ها رابطه دارم..من اصلا آدم باهوشی در روابطم نیستم اما باهوش ها را می شناسم و دوستشان دارم..حرکاتشان را دنبال می کنم و با هر حرکت کوچکشان خوب تحلیلشان می کنم..

من آدم از دور نگاه کردنم..آدم عاشق شدن ها و دل تنگ شدن ها و دوست داشتن ها..من محبت را میفهمم اما محبت کردن را بلد نیستم..من کسی نیستم که با اولین نگاه در یک جمع بتوان به او اعتماد کرد..این بزرگ ترین چیزی است که همیشه زجرم داده است..من آدم خی لی از کارها نیستم..

من خی لی خسته ام..از دوست داشتن ها ..

انگار ما دل تنگ زاده شده ایم..

پ.ن : حالم از تمام چیزهایی که نیستم به هم میخورد

پ.ن : چطور انقدر خوبن بعضیا و من انقدر در برابرشون کوچیکم..دلم میخواد بغلش کنم..همینطوری که امروز یکی دیگه رو ب جاش بغل کردم..

  • آسو نویس

-77- بی تفاوتی

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۷ ب.ظ


اینکه چقدر در طول زندگی قراره تغییر بکنیم و یا این که چقدر تا الان تغییر کردیم چیز عجیبیه و انقدر این روند آروم و تدریجیه که فقط میشود روزهایی به عقب برگشت و همه چیز را مرور کرد.

پارسال در این روزها چشم هایم از بی خوابی پف کرده بود و انگیزه داشتم برای درست کردن کادوی معلممان..برای نوشتن متن ها و ذوق کردن هایم.امسال همان ها آن هایی نیستند که پارسال بودند..آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده اند که برایم عزیز اند..معلم هایی که از اعماق قلبم دوستشان دارم اما دیگر برایم بزرگ نیستند اما دست نیافتنی چرا.به جایی رسیده ام که با هیچ چیز عمیقا خوشحال و ناراحت نمیشوم..ادا در می آورم اما واقعا ته قلبم همان نیست جز یک بار که واقعن از اعماق وجودم خوشحال شدم بابت بودنشان هیچ بار دیگری حالم آن قدر خوب نبوده است.

میخواهم بگویم تغییر کرده ام و تغییر کرده اند اما این قدر به همه چیز بی اهمیت شده ام که حتی دلم نمیخواهد بروم و به معلم های جدیدم بگویم روزشان مبارک باشد..شاید هم عوض نشده ام...میترسم..میترسم بروند..یک سال رفت..نه ماه تحصیلی در پایان است و دو سال دیگر قرار است به همین سرعت تمام شود..

پ.ن :

تویی تنها نقطه روشنه این روزام

حال خوبیه دیوونگی با تو چقدر دوس دارم دیوونگیاتو

  • آسو نویس

-76- گرمای دستات

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ب.ظ
اینطوری بودم که دستاش چه حس خوبی به آدم میده...چه قدر زیبا ان..چه قدر قشنگن..

+من خوردم به تو
به گرمای دستات...
  • آسو نویس

-75- فرشته های زمینی

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

 

نمی توانم اشک هایم در راهروهایت را نادیده بگیرم..تمام حس آوارگی و تنهایی که برایم با خود به همراه آورده بودی..سست شدن پاهایم و جاری شدن اشک هایم پس از سخنرانی های مدیر و دیگر چیزی نشنیدن فراموش نشدنی است...پله ها را تند و تند دویدن و هق هق کردن جزیی از تصاویر اولیه ذهنم از فرهنگ است.

اوایل ماه مهر،محرم بود...تنها امید مدرسه رفتن زیارت عاشوراهای صبح بود و هق هق هایی که گوشه نمازخانه می کردم..حالم خوب نبود..تمامِ آسمانی که بالای سر فرهنگ بود برایم نشانه غم بود..ابرها خبیث و زشت به نظر می آمدند.

نمیدانم از کجا شروع شد..از سلام و احوال پرسی های معمول که نه..احتمالن از دعوای ساده ما شروع شد با معلم تاریخ سر بستن یا باز کردن پنجره ها و شوکی که به تماممان وارد شد...و احساس شکستگی غروری که همه مان بعد آن دعوا داشتیم..چیزی نمی دانم..

شهریورماه که برای کلاس های تابستانی به مدرسه میرفتیم روی نیمکت مینشست و چای می خورد و درس می داد..حالمان تنها با او خوب بود..احساس می کردم تنها لحظه هایی که می شود آرام بود زنگ هایی است که با او کلاس داریم..اما رفت..معلم موقت بود..التماس کردیم..نامه دادیم..درخواست..هر نوع امضایی که لازم بود بزنیم تا او بماند..و نماند..سومی ها با تمام دشمنی که با ما داشتند به ما فهماندند که معلم اصلی این درس خی لی بهتر است و اصرار به ماندن معلم موقت نکنید..چیزی نمیفهمیدم تنها چیزی که در آن لحظه میخواستم بودنِ او بود..که نماند.

حالم با هیچ کدامشان خوب نبود و من خودم نبودم..صبح ها با چشمان پف کرده وارد مدرسه میشدم درس میخواندم و جواب میدادم و هیچ اتفاقی نمی افتاد..تنها روز به روز افسرده تر میشدم..هیچ دلیلی برای شادی نمیدیدم..

بچه های کلاسمان؟خنثی ترین بودند..تنها نکته خوبشان این بود که کاری به کارت نداشتند..خودشان بودند و خودشان.هر کس کار خودش را میکرد و گه گاهی دعوایی می کردیم..

کمی که گذشت به فکر افتادم که حال خودم را خوب کنم..میخواستم قهرمان خودم بشوم و دریغ از این که بدانم حالِ خوب در چند قدمی من است..گلدان نارنجی رنگم را روی میز معلم گذاشتم و این باعث شد کم کم به جای اینکه مات و مبهوت به چهره معلم های جدید نگاه کنیم با آن ها حرف بزنیم..همه شان خنده بلد بودند..مهربانی از چهره شان پیدا بود..در آن بهبهه دعوا و جدل سومی ها با ما، معلم ها تنها امیدهای ما بودند..کسانی که حداقل فکر می کردیم می توانیم به آن ها تکیه کنیم.

 برگ های گل کم کم پژمرده شدند و گلدانم چند باری روی زمین افتاد..دوباره افسرده شدم..انگار قرار نبود هیچ چیز خوب پیش برود..زنگ های تفریح بیرون نمی رفتم..برای خودم روی نیمکتم می نشستم و شعر می خواندم و گوش می کردم..به لوطی گری هایشان.

حقیقت این بود که همه جیز همان قدر کند و مزخرف پیش می رفت که نمی دانم از کجا خندیدم..از کجا صبح ها چشمانم پف کرده نبود..از کجا معلم ها به اسم کوچک صدایم کردند..هیچ کدام از این شروع ها را یادم نمی آید..حتی نمی دانم که غزاله از کی برایم غزاله شد و مبینا از چه زمانی مبینا..همه چیز همینقدر ناگهانی اتفاق افتاد..بدون هیچ پیش زمینه ای.

تنها جیزی که فهمیدم این بود که سومی ها با ما حرف زدند..معلم ها مهربان تر شدند..دلمان برایشان تنگ میشد..حرف میزدیم..درد و دل می کردیم..امتحان کنسل می کردیم و درس می خواندیم و درس میخواندیم..

چند وقتی است که کلاسمان رنگ و بوی کلاس دارد..بچه هایِ بی بخارمان با محبت شده اند..دل هایشان پیش هم نشسته است..معلم ها با ما میخندند و شیطنت هایمان را تحمل میک نند..سومی ها ما را به رسمیت می شناسند..در و دیوارهای مدرسه پر از حس وابستگی است..حتی اگر سال اولی باشیم و چیزی درک نکنیم خوب میفهمیم که وابسته شده ایم..به صبح منتظر معلم ها شدن..به حدس زدن نام مراقب های جلسه امتحان ... به کراش زدن روی چهارمی هایمان..

این روزها سرهایمان رو به آسمان است و نگاهمان به سمت ابرهایی که دیگر نه تنها خبیث و زشت نیستند بلکه پر از عشق و صفا هستند...

+همه حالِ خوبمون باهات به کنار،اون وقتی که سر امتحان آروم کمرمونو صاف میکنی تا قوز نکنیم یه طرف...

+قشنگیِ بی نهایتِ آدما...

  • آسو نویس

-74- گرمایِ آغوشش

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

خواب دیدم دستم را زیر سرش گذاشته ام و با احتیاط جا به جایش می کنم..چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود..همه جا سرد بود..سنگین شده بود..توان تکان دادنش را نداشتم ..یک دستم را تکیه قرار دادم و سرش را به سینه ام چسباندم..باران آمد ..آن قدر شدید و زیاد که نمی توانستم صحبت کنم..همه می دویدند و فرار می کردند..کمک میخواستم و کسی نبود..رهایش کردم ..چشم هایش را باز نمی کرد..درد می کشید..گریه می کردم..زار میزدم ..

تا چند ساعت بعد این خواب در جایم مچاله شده بودم و از ترس به خودم میلرزیدم..

گرمای وجودش در سینه ام جا مانده است!

  • آسو نویس

-73- چندتا خوبی؟

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

این روزا که تو راهرو میبینمت با خودم میگم چه خوب شد که قبول نکردن تو بری...

  • آسو نویس