-69- بازم جاموندم..
در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودیم..من نشسته بودم و کیفم را در بغلم گرفته بودم..بشری به کناره ی ایستگاه تکیه داده بود..دو هفته به اربعین مانده بود..گفتم بشری من اصلا فکرشو نکردم اربعین نرم کربلا همه ش با خودم گفتم امسال میرم امسال میرم..گفت منم همینطور فاطمه..پارسال اربعبن برام چیزایی پیش اومد که خی لی سختم بود و قصد جدی دارم امسال برم .. تازه از امامزاده صالح برگشته بودیم...دعا کرده بودم..گفتم با هم اومدیم اینجا زیارت یه طوری همه چیز جلو برود که اربعین با هم کربلا باشیم..
دلم قرص شده بود...
حالا درست یک روز مانده به اربعین من اینجا نشسته ام و زانوی غم بغل گرفته ام و بشری در راه نجف تا کربلا است...
من
درست یک سال از بشری عقب ترم...حالا باید بگویم در حاشیه اربعین اتفاقاتی
پیش آمد که خی لی سختم شد..و قصد جدی دارم سال بعد ایران نباشم..
چرا نشد؟چرا خوب نیستم؟
- ۹۶/۰۲/۰۸