آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-62- سفرنامه لاهیجان

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

این سفرنامه کاملا لحظه ای است و پس از اتفاق افتادن هر کدام آن ها را یادداشت کرده ام..در نتیجه لحن من برای قضاوت در مورد آدم ها طبق شرایط فعلی همان اتفاق است و در آخرهای متن من همان چیزی را نوشتم که حس کرده ام.شما هم نه من را قضاوت کنید و نه آن ها را..زیرا ما هیچ کدام جای یک دیگر نیستیم.

توصیه یک : این فیلم را ببینید من خودم این آهنگ را با فیلم میکس کردم اینجا

پارت یک: سال های پیش که نه من بوده ام و نه برادرهایم.سال هایی دور در زمانی که برای من و امثال من بسیار غریبه است بابا و مامان در سرپل ذهاب زندگی می کنند.زندگی پر از جنگ و دود و بمباران...زندگی که کنار پرده های گل گلی اش اسلحه آویزان بود و مدام شهید می آوردند.
رفقایشان حالا بعد از سی سال یکدیگر را پیدا کرده اند و بعد از چندبار تلفنی حرف زدن بی تاب دیدن هم شده اند. رفیق ترین مامان خانمی است که آن زمان تنها بیست سال داشته است.می توانم دستان صاف و سفید و جثه ریزش را در عکس های سیاه و سفید قدیمی پیدا کنم...مامان مدام برایم میگوید که چه روزهای عجیب و شادی را با هم گذرانده اند و چه شعرهایی که در پناهگاه ها نخوانده اند و چه بی تابی هایی که نکشیده اند.
بار سفر را بسته ایم و همراه چند خانواده از دوستان بابا به سمت لاهیجان میرویم. منزل دوست مامان آنجا است اما حالا دیگر خبری از آن دستان سفید و جثه ریز نیست..این ها را از عکس های دیجیتالی تلگرام تشخیص دادم..مهم ترین تغییری که برای دوست مامان اتفاف افتاده است این است که همسرش شهید شده است و حالا با دلتنگی بسیار انتظار ما را می کشد که برویم و ببینیمش.
امروز میان راه با خانواده دیگری از دوستان بابا و مامان کنار جاده ایستادیم و صبحانه خوردیم و حرف زدیم..چیزی از حرف های دوست بابا تکانم داد و مرا به فکر فرو برد،میگفت: خانه شهید داریم میرویم..حتمن پر از برکت و صفا است.
اینقدر با اطمینان این را گفت که دلم لرزید از ایمان ها و شجاعت های نصفه و نیمه مان.حالا دوباره راه افتادیم و ماشین هایمان شانه به شانه هم حرکت میکند.
پارت دو:
نزدیک های خانه شان میخندیم و شوخی میکنیم که حالا بعد از سی سال در دیدار اول گریه میکنید؟میگویند شاید گریه هم کردیم و من کاملا خنده ام میگیرد و میگویم گریه ندارد که.
وارد خانه شان که میشویم کفش هایم را که در میاورم و سرم را بالا میگیرم که پله هایشان را بالا بروم میبینم عکس شهیدشان روی دیوار است در اولین دیدارم با خانه شان خود شهید به استقبالمان آمده بود..حال عجیبی میگیردم و ناخودآگاه بسم الله میگویم و زیرلبی به شهید سلام میکنم..بالای خانه که میرسم و مینشینم پسرش را که میبینم حالم عوض میشود..دوست بابا هی عکس را نگاه میکند هی پسرش را بغل میکند.
حالم عجیب است و با اینکه کسی گریه نمیکند اشک در چشمان من جمع میشود..اینجا بوی شهید میدهد و پر از عشق و مهر و بوی شهید است.رویم را میکنم به سمت عکس و میگویم من که برای تو آمده ام که با خود ببری ام..همین.
پارت سوم: نکته عجیبی که در این خانه خیلی زیاد فکرم را مشغول می کند درک شدید حضور مداوم شهید است.برای منی که تازه شهدا را درک میکنم و سعی میکنم که بفهممشان خانه جور دیگری است.انگار برای هر اتفاق کوچک در خانه شهید اجازه میدهد و آدم دلش نمی آید که دل کسی را بشکند..حرف بدی بزند.


و نکته عجیب تر شباهت عجیب و غریب پسر به پدر است.این بشر بسیار شبیه پدر است..من که پدرش را ندیده ام که خودش هم ندیده است، اما ظاهرشان که مو نمیزند.امشب تعارف را کنار گذاشتم و برای ارضای کنجکاوی خودم از رفیق بابا پرسیدم اخلاقش چه قدر به پدرش رفته است؟ سر را تکان میدهد و لبخند عمیقی می زند و میگوید سجاد دقیق همان احمد سابق است..همه مهمان نوازی هایش و جدی گرفتن هایش. دلم میرود پی این دوری های دردناکی که پر از شیرینی است.
همسر آقا سجاد پسر شهید ببن حرف هایش برایم میگوید که طبق تعریف های مادرشوهرش از شهید سجاد شبیه بابا است.
رفته ایم سمت استخر معروف لاهیجان...همین آقا سجاد دو سال پیش تصادف عجیبی کرده است که از تعریف کردنش من غریبه حالم گرفته شد.زنده ماندنش از دعای پدر شهیدش است.حال لگن هایش مصنوعی است و باید یک عصای کوچک در دست بگیرد و راه رود...با خودم میگویم خداروشکر که هنوز هم هست..بودن چنین فرزندان شجاع و دلیری دلگرمی همسران شهدا است.


پارت چهارم: استخری که گفته ام را پیدا میکنیم و زیرانداز پهن میکنیم .. رفقای بابا دستان آقا سجاد را میگیرند و کمکش میکنند راحت از سکو بالا بیاید و مینشینند کنار هم..خودم را میان جمع مردانه شان جا میکنم تا راحت تر بشنوم و ببینم. رفیق های بابا برای اینکه شیطنتی کرده باشند حرف راه افتادن در صبح زود را پیش می آورند.آقا سجاد چهره اش تغییر می کند و با همان نگاه خاصش که در همین چند روز آشنایی از او فهمیده ام ..زیر چشمی و نیم رخ با سر پایین نگاه میکند به صورت رفیق بابا که یعنی نزن این حرف را..از این حالت خنده ام میگیرد که یک هو میبینم شیطنت رفیق بابا میخوابد و به لبخند عمیقی تبدیل میشود..سر سجاد را پدرانه به سمتش می کشد و ماچش میکند و میگوید تو همان احمد خودمان هستی..لبخندت همان لبخند است و خنده ات شبیه ترین به پدرت...سجاد هم چهره جدی و پر جذبه اش تغییر می کند و میشود مثل یک پسر برای بابایش...در همین حالت اشک چشمان مرا که از دور تنها نظاره گر این ماجرا هستم میگیرد  و با خودم فکر میکنم که برای یک پسر قهرمان چه کسی جز پدر است و امان از وقتی که پدر نباشد...حال من بیشتر از آنها گرفته است...این صحنه ها برای من پر از درد است..خسارات جنگ تا به نسل ما رسیده است.
سجاد در همان حالت آرامش بخش در حالی که سرش در میان بازوان خمیده دوست پدرش جا گرفته است غرور و جذبه اش را کنار میگذارد و میگوید امشب را برایم از بابا بگویید...میگویند از کدام خصلتش بگوییم؟ میگوید از شیطنت هایش..از شجاعتش!بابا قدش بلند بود؟بابا ریش داشت؟بابا چطور حرف میزد؟
راستش را که بخواهید حس من این است که دوستان بابا نمی توانند آنطور که باید خاطرات پدرش را تعریف کنند.دلم میخواهد جلو بروم و من برایش تعریف کنم و بگذارم هی گریه کند و هی گریه کند..اما نمیتوانم نه چیزی میدانم و نه حرفی برای گفتن دارم.

پارت پنجم: بر سر مزار شهید میرویم...یک ساختمان بزرگ که موکت شده است و بالای سر هر کدام از شهدایش یک گل است.جلوتر میروم مینشینم و فاتحه میخوانم کم کم همه میرسند..آقا سجاد یک صندلی برای خودش می آورد به خاطر تصادفش و لگن مصنوعی اش اجازه نشستن روی زمین را ندارد.
یکی از رفقای بابا کنترلش را از دست میدهد و روی قبر می افتد و شروع به هق هق میکند..با گریه اش همه گریه می کنند...او آرام میشود...دوست بعدی دلش میگیرد و به حالت سجده روی قبر گریه می کند..گوشه تری نشسته ام و چادرم را روی سرم کشیده ام و هق هق میکنم..شهدا همیشه مرا به گریه انداخته اند..در این میان صورت سجاد خیس میشود و اشک هایش شکل دیگری دارند..پر از عشقند..پر از سوال و پر از فراق..در همان حال فیلم میگیرد از اولین دیدار پدر با دوستانش.به نظرم نیاز به تفکر ندارد و حتی اگر چیزی از شهدا ندانی با دیدن این صحنه دلت قیلی ویلی میرود...از این درد طولانی وغریبی که فرزندان شهدا کشیده اند..اینکه پدری هیچ وقت نبوده است تا پسری را بغل کند تا گاهی روی زانو بنشیند تا قدش هم قد پسرکش شود و دستانش را بگیرد و بگوید که بابا هست سجاد..یا هیچ وقت از پشت روی شانه پسرش نزده است تا بگوید بابا جان حالا هم هستم...در کنار کت و شلوار دامادی که تن پسرش بوده است نبوده است..در تمام این سال ها یک زن ایستاده است که حضورش گرم تر و قوی تر از همیشه است.
همسرش کنارش نشسته است و با اشک های همسرش اشک میریزد.اما همسر شهید میخندد..حالش خوب است از پیدا کردن امانتی های شهیدش.و رفقای بابا را آرام می کند.همه که ساکت میشوند صدای گریه ای توی گوشم میپیچد...او هم طاقت نمی آورد و من دوباره با آن ها اشک میریزم.
مهم ترین نکته ای که اینجا برایم پررنگ بود اشک های یک مرد بود..که من خیلی وقت ها در مقابلش گارد گرفته بودم و میگفتم مرد که گریه میکند دل آدم میگیرد و دیگر نمی تواند به او تکیه کند..اما حالا میدیدم که انگار با اشک های مرد انسان استوارتر می ایستد..دلیلش را میفهمم.اشک های متفاوت این بشر حال آدم را خوب میکند..این نشان دهنده غیرت و قلب پر محبت این بشر است..با خودمیگویم قطعا دیدن اشک های یک مرد وقتی در مقابل پدر و مادرش باشد..وقتی در مقابل شهید باشد وقتی در هیئت اهل بیت باشد پر از افتخار و استحکام است. و این افتخار و قسمت همسر سجاد است که خادمی فرزند شهید را می کند..

پارت ششم:این پسر سی ساله شخصیت متفاوتی دارد که مرا به سمت خودش می کشد تا بشناسمش این برای من که عاشق معاشرت با آدم های متفاوت و شخصیت های جدید هستم معمولی است. با اینکه پدری بالای سر این پسر نبوده است اما شخصیت این پسر مقاوم و محکم و مستقل است.کاملا چهره ای دارد که به نظر من نیاز هر مردی است ..پر از جذبه، پر از قوی بودن.و در مقابل همسرش بسیار قدردان و بسیار مقتدر..چیزی که جذبم میکرد..این بود که هر بار همسرش چای برایش تعارف میکرد صاف توی چشم هایش نگاه میکرد و لبخند میزد و این به نظرم ارزشمندترین رفتار است..این شخصیت عجیب این پسر از کجا است؟ از کدام الگو برداری است؟وقتی این پسر پدر را یادش نمی آید اما دوست بابا کاملا معتقد است سجادِ حالا همان حاج احمدِ فرمانده است..او میگوید حتی نوع نگاه و لبخندش شبیه ترین است ..این ها چطور می شود که شباهت پیدا می کنند؟وقتی کسی نیست؟ پس هست.و به قول شهید آوینی شهدا رفته اند و ما در زمین جا مانده ایم آن ها هستند و حضورشان مداوم و مستمر و همیشگی است.
این ها را جز اینجا به کسی نخواهم گفت. که بارها نمیدانستم رفتارم چطور باید باشد..در مقابل آقا سجاد که یک نامحرم بود اما واقعا مثل برادرم دوستش داشتم و دلم میخواست بعد از این همه دوری در آخر چیزی از پدرش بفهمد.با همسرش حرف میزنیم و شروع میکنیم که هدیه هایی که تدارک دیده ایم برایشان بدهیم.خانم های دور هم همه شان دست می زنند ومیخندیم و باز شود دیده شود... هدیه ای برای آقا سجاد آورده اند و صدایش می کنیم که بیاید..سجاد برای همه این ها همان نوزاد سه چهارماهه است..می آید و لبخند میزند..همه برایش دست می زنند، میفهمم که خوشحال میشود..وقتی بعد از سال ها دوری و گشتن پیدا می کنند یکدیگر را.مینشیند کنارمان و میخندیم و فیلم میگیریم و هدیه ها را باز می کنیم.همسرش لباسی که برایش هدیه آورده اند را میپوشد و می آید..دوباره دست میزنند همه و این خانه پس از مدت ها پر از خنده شده است.بعد ناهار نمی گذارند کمکشان کنیم..مثل همان دیشبش که هر کاری کردیم تا ظرف هایشان را بشوییم سجاد با همان نگاه معروفش به شخصه من را که ترساند و نتوانستم دست به آب بزنم ..اما برای ظهر گوش نمیدهیم و جلو میرویم..سجاد همچنان اصرار دارد که دست نزنیم به خانمش میگوییم با این همه ظرف بیچاره میشوی و میخندیم و موقع ظرف شدن حرف میزنیم از خاطرات این روزها می گوید...


تمام که میشود با خانمش مینشینیم و دارت بازی می کنیم .سجاد دوام نمی آورد و میگوید من هم بازی کنم.با طاهره خانم یکی از همین دخترهای دوستمان  و همسر آقا سجاد سمیه خانم بازی می کنیم.میگوید بیا و بنشین.امتیاز جمع می کنیم و با زینب دختر نه ساله شان حسابی میخندیم و آخرش با هزار زور با اینکه نفر دوم شده ام از آنها شیرکاکاعو میگیرم و آنقدر پنج نفره میخندیم و بازی میکنیم که کشته میشویم
پارت ششم: رفته ایم جمعه بازار.من و سمیه خانم با طاهره دختر سی و خورده ای ساله که حالا طلاق گرفته است و زینب دختر نه ساله آقا سجاد.بعد از اینکه تمام بازار را زیر پا میگذاریم و عینک خنگولی ها را امتحان میکنیم و یخ در بهشت میخوریم و میخندیم برمیگردیم.


سمیه خانم افراد توی ماشین ها را جا ب جا می کند و من را میبرد توی ماشین خودشان.حالا ما چهار نفر که پایه ترین ها برای بیرون رفتن هاییم با ماشین آقا سجاد میرویم که بام سبز را بگردیم.یکی از سوژه هایی که ما در این سفر با او همراه بودیم ماشین خفن آقا سجاد بود (optima)که از این ماشین های صد میلیونی سقف بازشو بود و ما مدام با آن میخندیدیم.آن شب شب آخر بود و قرار بود ما بام سبز لاهیجان را ببینیم و برگردیم.ساعت حدود۱۱ شب بود که صدای ضبط ماشین را زیاد کردیم و آهنگ های شبانه گوش دادیم و با زینب شیطنت کردیم و موش کوچولوی زینب که عروسکی ببش نبود را از سقف بیرون بردیم.

چیزی که عجیب ترین اتفاق برای من بود و من ذهنیتی متفاوت از سجاد داشتم سیگار کشیدن و آهنگ بکوب گذاشتن آن شب بود..طاهره پرسید اهل آهنگ گذاشتن توی ماشین هستید و گفت نه..از لیست آهنگ هایش مشخص ود که نیست و گفت که زینب گه گاهی گوش می دهد.نمیخواستم درک کنم که این پسر همان شهید است و چقدر براین عجیب بود.برای من که یکی از رویایی ترین آدم ها و خنگ ترین در رابطه ها هستم این اتفاق قطعن جالب و جدید بود..اما ترسیدم..راستش را میگویم بین دو راهی غریبی گیر افتاده بودم.من همان دختری بودم که یک ماه تمام مراقبت میکردم آهنگ های بزن بکوب گوش ندهم و رابطه هایم را با نامحرم ها درست کنم این اتفاق دردناک بود اما نمیگویم لذت بخش نبود که بود.سیگار از مضر ترین چیزهایی است که من همیشه در مقابلش گارد میگیرم اما در داستان هایم از این شب های تاریک و سیگار و آهنگ یاد کرده ام که این تجربه تجربه متفاوتی بود و من تا به حال این قدر دچار دوگانگی شخصیت نشده بودم.بگذارید اینجا در امن ترین پناهگاه افکارم واقعیت را بگویم و ریز به ریز حال جذاب آن شب را روایت کنم.
صدای آهنگ زیاد بود و ما سه نفر عقب نشسته بودیم ساعت ۱۱ شب بود.سجاد و همسرش هم جلو بودند.دستانمان را از پنجره بیرون کرده بودیم و بع سمت بام سبز قشنگ لاهیجان می رفتیم.آقا سجاد به خاطر لگن مصنوعی اش نتوانست زیاد راه رود و  ما چهارنفری با جیغ و دادهای الکی و ترس مزخرفمان سوار چرخ و فلک شدیم.بعد اتمام دورهایمان نیم ساعت دنبال دستشویی گشتیم.سوار ماشین که شدیم بسیار با وقاربه خانه رفتیم و شام خوردیم.سر سفره اینقدر با هم خندیدیم که دل درد گرفته بودم و چادرم را روی سرم انداخته بودم و در حال مردن از خنده بودم.بعد از دو شب تازه همه شان با هم صمیمی شده اند پیر و جوان ندارد البته..رابطه های ما بستگی به رفتارمان دارد.به کله پاچه و نیم رخش خندیدیم تا نوع ماشین های مختلف و باقلا قاتق و شکایت و اینجور چیزها.عکس شام آخرمان را گرفتیم و قرار شد ما برویم و از آن یکی خانه بالش بیاوریم..جمعمان دوباره جمع شد و سمیه خانم پیشنهاد داد که سجاد ما را ببرد فالوده لخته بخوریم.او هم که پایه ترین برای شب های شمال با ماشین خفنش.این شد که راه افتادیم ساعت یک نیمه شب بود و ما در خیابان های لاهیجان پرسه میزدیم.با آهنگ هایی از محسن یگانه که کل ماشین را پر کرده بود و شوخی بر سر آهنگ تکون بده که دیگر آخرهایش دوام نمی آوردم و با خودم درگیر بودم.در تناقض عجیبی که خدا در این لحظه هایم وجود نداشت..نمیگویم جذاب نبود که بسیار جذاب و باحال بود ..آهنگ زیاد با آن ماشین خفن و دیوانه بازی های ما اما نبود.به خدا که خدا نبود و  این برایم سخت بود..برایم سیگار کشیدن سجاد عجیب بود و دلم نمیخواست هیچ وقت این را از او ببینم.او برای من شده بود یک آدم جذاب که در بسیاری از چیزها دلم میخواست الگویم باشد اما سیگار و آهنگ مرا درگیر کرد.کنار خیابان وایستایم و فالوده خوردیم تلفن سمیه خانم زنگ زد فاطمه خانم دوست مامان بود وقتی شنید که یک هویی آمده ایم اینجا گفت خوش ب حالتان .بعد تلفن حرف زدن سمیه خانم آقا سجاد پرسید که کی بود و چی گفت؟وقتی شنید که مادرش گفته است خوش به حالتان چیزی نگفت و رفت بیرون و با یک فالوده دیگر آمد یک کمی اش را خورد و داد دست خانومش بین راه خانومش میخواست بیاندازد دور که سجاد گفت نههه سمیه خانم تعحب کرد و گفت مگر میخوری اش؟سجاد گفت برای مامان گرفتم میخورد.این برابم نکته مثبتی بود،این اخترام و عشق به مادر جذاب بود..وقتی این پسر کسی را جز مادرش ندارد و پدر هیچ وقت بالای سرش نبوده است..وقتی برگشتیم خانه دوام نیاوردیم و سریع خوابمان برد صبح بعد از صبحانه راه افتادیم و حالا در میانه جاده در حالی که در نزدیکی های رودبار من خاطرات را مینویسم ...
بعد از صبحانه آفا سجاد ما را تا یک جایی رساند و راهنماییمان کرد از چه جاده ای برویم..مادرشون فاطمه خانم که رفیق مامان است گریه های عجیبی میکرد که دل آدم را به درد می آورد.وقتی دوباره پیاده شدیم تا بار آخر خداحافظی کنیم حال عجیبی داشتم.دور شدن چهار خانواده که روزهای خوبی با هم داشتند و در شب آخر بسیار با هم مچ شده بودند و کلی خندیده بودند و یکدیگر را سرکار گذاشته بودند سخت بود و باعث شد تا دقایق زیادی خداحافظی طول بکشد.آقا سجاد آمد کنار پنجره ماشینمان و رو کرد به مامان که صمیمی ترین دوست مادرش است و گفت مامان منو تنها نذارید اون الان حتما تو خونه داره گریه میکنه.زنگ بزنید بهش و سر بزنید.تنها نذارینش...اینقدر با مظلومیت گفت که داقعا فهمیدم دلش تنگ است و بی قرار برای مادرش.از او خداحافظی کردم و تشکر کردم بابت دیشب و راه افتادیم
حالا که در راه هستیم دلتنگ دیشب شده ام که چیزهای زیادی یاد گرفتم و البته از خط قرمزهای خودم عبور کردم و نمیخواستم اینگونه شود..دلتنگ خنده های سر سفره شده ام..دلتنگ روزی که مردها با هم یکی شده بودند تا ما خانم ها را سرکار بگذارند.اما عجیب ترین و مهم ترین چیزی که من از این سفر یاد گرفتم این بود که مراقب خودم باشم..مراقب رابطه هایم باشم..مراقب ملاک ها و خط قرمزهایم باشم..نشود که روزی به خاطر چیزهای کم ارزش تری قبول کنم مردی که سیگار می کشد و آهنگ های آن چنانی گوش می دهد و خدا حضورش در زندگی اش کم رنگ شود پایش به زندگیم باز شود و من احساس خوشبختی کنم...
 من آن شب رویایی ترین اتفاقی که دنبالش بودم را چشیدم اما دلم نمیخواهد هیچ وقت در جایگاه سمیه خانم بنشینم و این کارها را بکنم..من نمیخواهم کسی که حتما میتواند فوق العاده ترین مرد باشد و دلبرترین سیگار بکشد و خدا را در زندگی اش کم زنگ کند..نه دلم نمیخواهد.من در تناقض غریبی گیر افتاده ام
از روزی که به خانه شان رفتیم جز احترام از این پسر ما ندیدیم لبخندی هم در ۱۲ ساعت اول نبود تا اینکه مردها با یکدیگر حرف زدند و کمی صمیمی تر شدند و از خاطرات پدرش برایش گفتند.همسرش گاهی برای رفتن به بیرون با شیطنت پیشنهادهای عجیب و غریب میداد و اولین عکس العمل جذابش را آنجا دیدم که همان نگاه معروفش را به خانومش انداخت و برای مایی که تا به حال او را نمیشناختیم چیز غریب و جذابی بود.بعد از آن مهر و محبتش یه دخترش و الفاظی که صدایش میکرد اینکه مدام اصرار داشت بگوید که من بابایش هستم با گفتن : زینب بابا بیا.

 شک ندارم اگر جای سمیه خانم بودم سیگار را از دستش میگرقتم و بیرون پرت میکردم حداقل برای سلامتی خودش..با این یک قسمت عجیب مشکل دارم و دوباره همان بحث بی توجهی به آهنگ های اتتخابی که خدا را در زندگی هایمان کم رنگ می کند..

این سفر برای من جزو بهترین خاطراتم بود..چون حسابی حالم با شهیدشان خوب شد و معجزاتی از او شنیدم که باعث شد امیدوار شوم

جلوی لب تاب نشسته ام و یکی یکی عکس ها را مرور می کنم و مامان هم زنگ زده است به فاطمه خانم که دلتنگ است و بابا هم توی تلگرام به آقا سجاد پیام میدهد...عکس ها را ظهر با زینب دختر آقا سجاد تبادل کرده ام..این را هم نوشتم و این عجیب و غریب ترین سفرنامه ای است که نوشته ام و خودم سبکش را بسیار دوست دارم

  • آسو نویس

-61- تجربه ای لذت بخش

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ب.ظ

 

سناریو اول :

از پشت در به کلاسی که یک ساعت و نیم از آن گذشته است نگاه کردیم و صدای خنده هایشان را شنیدیم...وقتی با خجالت تمام سر کلاسش نشستیم و گوش کردیم..هیچ حالت ب خصو۱ی نداشتم و چیزی سر در نمیاوردم..حس میکردم  آدمی است که تا به حال در عمرم ندیده ام..همه چیزش با همه فرق داشت و خب آن روز اصلا به دلم ننشست

سناریو دوم :

جلسه بعدی که رفتیم سر کلاس با اینکه سعی میکردم به شوخی هایش نخندم اما آخرهایش طلسم من هم شکست و توانستم با او بخندم..آن قدر خندیدم که نفسم بالا نیامد و نوشتیم و حرف زدیم و تنفس های مصنوعی دادیم و خندیدیم.

سناریو سوم :

از وقتی که وارد کلاس می شد میتوانستی صورت بشاش و پر از انرژی اش را ببینی.می آمد و برایمان تعریف میکرد از اینکه آن روز چه اتفاقاتی افتاده است و ما وادار بودیم که بخندیم...چه خاطره هایی که از نور دوعین آقا (که منظور همسر است)تعریف کرد و ما چقدر خندیدیم آن قدر می خندیدیم که گاهی صدای آقایانی که طبقه پایین بودند در می آمد و ما این بار ریزتر میخندیدیم

سناریو چهارم :

هرچه به جلسات آخر نزدیک می شدیم حالمان با هم خوب تر میشد...شایسته تر از او معلمی نبود که بتواند سه ساعت ما را بخنداند و یاد بدهد و ما خسته نشویم و با اینکه روزه ایم با انرژی مضاعفی به خانه مان برگردیم. او در روزهای آخر برایِ همه مان مهربان ترین و شرورترین بود.

سناریو پنجم :

تا جلسه آخر کلاس نفهمیدم که یک ماه با چه فرشته ای در ارتباط بودم و همین جلسه آخر که تزریقات را آموزش میدیدیم مهرش عجیب تر بر دلم افتاده بود و آرزو میکردم آن جلسه شلوغ و پر خنده تمام نشود و تمام نشود و تمام نشود.

سناریو ششم :‌

رفته ام و به او میگویم کتابی که خودتان نوشته اید و قراراست بهمان بدهید برای من را روبان بزنید و یادداشت بنویسید...میخندد و میگوید به روی چشمم...
به دوستم می سپارم که جلسه بعدی که من نیستم برود و کتابمم را از استاد بگیرد و دقت کند که حتمن رویش روبان زده باشد و یادداشت کرده باشد.قولش را گرفته ام تا ببینم چه خواهد شد

سناریو هفتم :

بعد از کلاس با دست هایمان که مصدوم است عکس میگیریم و من برعکس همیشه پیاده به سمت خانه راه می افتم و با خودم می گویم که من چه قدر خوشبختم که همیشه مربی ها و استادهای متفرقه ام انسان های درست و جذابی قرار می گیرند و خدا را شکر می کنم...کم کم خاطرات توی سرم می چرخند و آماده میشوم که در دنیایشان گم شوم..

سناریو هشتم :

من یک بیمارم..من بیماری درگیری با خاطرات را دارم.بعد از تمام شدن هر دوره کلاس در هر زمینه ای دلتنگ میشوم و گریه ام میگیرد..این دوره که برایم پر از تجربه های جدید بود و آشنا شدن با انسانی که قطعا جز اینجا هیچ وقت با او آشنا نمیشدم ..این انسان جزو باشعورترین ها و جذاب ترین ها برایِ من بود و از کسانی بود که به جرات میتوانم بگویم حتما دلتنگش می شوم و رابطه ام را با او ادامه خواهم داد.جزو آدم هایی که میدانم در خیلی لحظات زندگی یادش خواهم آ رد و با گوش دادن صدایش برای بار هزارم خواهم خندید. به خانه که رسیدم صدای ضبط شده معلممان و شوخی های سر کلاسمان را زیاد کردم و عکس امروزِ کلاسمان را گذاشتم روبه رویم و شروع کردم به گریه کردن از شوقِ این روزهای خوب که برایم پر از اتفاقات خوب بود..گریه ام با تمام گریه های دنیا فرق داشت از آن گریه هایی بود که بعدش نیشم از خنده بسته نمیشد.یکی از آن اتفاق خوب هایی که بل انرژی معلم گرفتم برگشتن به روزهای نوشتنم بود:)

پ.ن : دوره هلال احمر را گذراندم با یکی از استادتربن های جذاب همیشه مهربان که شدیدا دوستش دارم و دلتنگش شده ام.

پ.ن : آخ که چقدر دلتنگم

پ.ن : خدایا شکر :))))

برای دیدن عکس های بیشتر روی لینک ها کلیک کنید :)

یک

دو

سه

  • آسو نویس

-60- میدونی چرا صورتِ من شده کبود؟عمو نبود!

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بعد از آن دوشنبه شومِ لعنتی در حالی که تنها چند روز از خرید گوشیِ جدیدم گذشته بود و تازه موزیک های جدیدی رویش ریخته بودم و هنذفری در گوش توی ماشین به آنها گوش می دادم اتفاق بد و شومی رخ داد و حالم را به قدری بد کرد که تازه فهمیدم آرامش در کی و کحا است...همان موقع می خواستم گوشی را بسوزانم و دوباره خانواده مان به آرامش قبلی و روزهای خوبش برگردد.

آن دوشنبه شوم لعنتی به قدری وحشتناک بود که باعث شد اشک چشمانم خشک شوند...اتفاق آن شب را نمی توانستم هضم کنم.تنها توانسته ام گذر کنم و تحمل کنم و نظاره گر آن اتفاق باشم.فردای آن روز سر نماز ظهر بودم بین دو نماز دلتنگ کوثر(برادرزاده ام)شدم...به خاطر اتفاقات دیشبش که نه توان گفتنش را دارم و نه دلم میخواهد بنویسمشان.یک آن دلم هوایی اش شد و در اینستاگرامم نوشتم که یاد حضرت زینب افتادم وقتی که برادرزاده اش بی بی رقیه جان داد جلویش و دم نزد. و من حالا تمام اتفاقات شوم شب قبلش را فراموش کرده بودم تنها افتادن کوثر و کبود شدن پلکش را به یاد داشتم و باعث شد که دلم آتش بگیرد.آن روز بین دو نماز با دلسوزی عجیبی که یادم نمیاید جایی تجربه اش کرده باشم جز با روضه های اهل بیت گریه کردم...تقریبا نیم ساعت بین نماز ظهر و عصرم سرم به سجده بود و گریه میکردم و روضه بی بی زینب گوش می دادم تا کمی دلم آرام بگیرد.و مهرم بعد از آن خیس شده بود.

از آن دوشنبه شوم لعنتی تقریبا سه هفته ای می گذرد و همچنان آن اتفاق شوم پابرجا است و من مدام از آن فرار کرده ام.در طول این سه هفته من هر بار با کوثر تلفنی حرف زده ام و یا عکسش را دیده ام دوباره مانند همان روز گریه کرده ام.حتی با یادآوری آن پلک کبود...مثل همین الان دلم سوخته است و اشکم بی امان باریده است...همه این ها را نوشته ام که بگویم تا عمه و خاله نشده اید نمیفهمید معنی اینکه خون می کشد نمیفهمید معنی دلتنگیِ واقعی را...نمیفهمید معنی جان دادن رقیه جلوی عمه زینبش چه بوده است.

در تمام این سه هفته از حرف زدن با کوثر هم خودداری کرده ام..اما حالا کمتر از نیم ساعت دیگر قرار است ببینمش و از الان نشسته ام گریه هایم را میکنم تا مبادا جلوی دختر بچه معصوم قشنگم بر روی صورتم اشکی باقی بماند...

پ.ن :‌دعایمان کنید که محتاجیم

پ.ن : تنها چیزی که در این سه هفته به دادم رسیده است صدای گرم برادرم از پشت تلفن بوده است که آرامشش را به من انتقال داده است

پ.ن : شدیدا به آغوش یک برادر نیاز دارم تا گریه کنم و زار بزنم

پ.ن : الهی و ربی من لی غیرک : خدایا من به جز تو چه کسی را دارم؟

بچسبد به مداحیِ میدونی چرا صورت من شده کبود که سه هفته است نوای تکراری شده است که گوش می دهم.

  • آسو نویس

-59- آن من است او

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

پرده را کنار میزنم و با یک گیره به گوشه پنجره وصلش میکنم... پنجره را باز میکنم هوای خنک صبح جمعه کل خانه را در بر میگیرد..گلدان های رنگارنگی که خی لی وقت است پشت پنجره مهمان خانه ام شده اند را آب می دهم ..آهنگ را پلی میکنم.چاوشی شروع می کند به خواندن:"جان من است او..."دو تخم مرغ..کمی آرد..شیر و همه وسایل را با هم ترکیب میکنم وقتی که آماده شد آنها را در قالب کیک میگذارم .."مثل ندارد باغ امیدش"فر را روشن میکنم و قالب کیک را با احتیاط داخلش میبرم.
دامن گلداری که مرا شبیه دخترهای زیبای شمال می کند را تنم می کنم ...با یک پیرهن ساده فیروزه ای که آستین های بلندش همیشه مانع از کارهایم میشود و وادارم می کند که چندتایی تای رو به بالا بزنمشان..."شمع دل است او"جلوی دراور مینشینم ..حالا بوی کیک تمام فضای خانه را پر کرده است.موهایم را چند بار دور دستم میپیچانم و سپس با گیره ای آنها را نگه میدارم..
به سمت آشپزخانه می روم دستگیره را بر می دارم و در فر را باز میکنم ...بوی کیک تازه خودش را روی صورتم پرتاب می کند.."معتدل است او"آن را روی میز میگذارم و لیوان و بشقاب گلدار صورتیمان را میچینم..گل های نرگسی که صبح از دکه گل فروشی گرفته ام توی گلدان می گذارم...کلید در قفل در می چرخد و کسی وارد می شود ... لبخندش از بوی کیک عمیق تر می شود...می گوید : سلام
و تمام زندگی ام سراسر شور می شود...
چاوشی می گوید "آن من است او...هی مبریدش..."

  • آسو نویس

-58- شعارها به باورها تبدیل می شوند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

حالا که با هجمی از استرس به اینجا پناه آورده ام خواستم  از روزهای پر دغدغه ی زندگی ام بگویم

اینکه خودم را به آب و آتش می زنم تا خی لی چیزها را یاد بگیرم...خی لی عادت ها را ترک کنم و بسیاری از باورها را در خودم ایجاد کنم.تلاش می کنم که نترسم و این شاید بزرگ ترین هدفم در ماه های پیشِ رو باشد.دریافته ام آدم هایی هستند که می خواهند برای انجام کاری ریسک کنند و می ترسند...که خب طبیعی است اما داستان از اینجا جالب می شود که پس از اتفاق افتادن این ریسک آرامش نسبی به فرد بر می گردد...در حالی که من از ابتدای ریسک کردنم ترسی در وجودم نهفته است تا وقتی که کار تمام شود و احتمالا بعد از اتمام ریسک هم تا چند ماه از ترس ماجرا توانایی انجام کاری را ندارم و این بزرگ ترین ضعفِ من در زندگی شخصی ام می تواند باشد.

چون نتیجه این ضعف ها برایم گران تمام شده اند...باعث شده اند که خی لی کارها را که توانایی انجامشان را دارم ، نکنم..چون ترسیده ام.و این باعث شده فردی با توانایی کمتری از من کار را قبول کند و خب تشویق هم شود و من مدام بترسم که ای بابا اگر کمی زودتر اقدام کرده بودم اینطور نمی شد و من حالا قرار بود که آن جا باشم.

داستان از این قرار است که هدفم پیاده کردن شعار من کلا نمی ترسم و هر چیزی قیمتی دارد است
باید مراقبت کنم برایِ حفظ خیلی از توانایی ها و موقعیت هایم و کاملا فرصت هایم را ببینم و خودم را نشان دهم...زرنگ باشم تا چیزهایی که وجود دارند به اسم خودم ثبت کنم و احتمالا نیاز به محیطی رقابتی دارم.محیطی که کسی مدام تشویق کند و گه گاهی زور بگوید که انجام بده...بکن...نکن و تو میتوانی و از این جور انرژی مثبت هایی که به نظر مسخره می آیند و به شدت مفیدند.

انگار هر چه بزرگ تر می شوم تصمیمات و انتخاب هایم عاقلانه تر و با صبر بیشتری همراه می شود و از این بابت بسیار زیاد خوشحالم.که میدانم اگر صبری نباشد در میانه راه کم می آورم و همه این اتفاقات خوب را مدیون آدم هایی هستم که هر کدامشان گوشه ای از امید را گرفته اند و برایِ من به ارمغان می آورند...آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان اما حرف هایشان را شنیده ام و از آن ها یاد گرفته ام و یا آدم هایی که در شروع رابطه با آن ها هستم و نیاز دارم که خودم را ثابت کنم...

هجم استرسی که در من فوران میکند مسلما به خاطر تغییر سرنوشتم است که صد و بیست دقیقه ای مشخص می شود.فردا که هجم نگرانی های امتحان های ورودی تمام شود برنامه ای خواهم چید برای روزهایِ خوبِ در راه...و مدام با خودم زمزمه می کنم : من کلـا نمی ترسم...می روم تویِ دلِ هر چیزی...

  • آسو نویس

-57- گر صبر کنی...

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

 

حدودا یک سال و اندی پیش در صفحه اینستاگرامم پستی را منتشر کرده بودم مبنی بر اینکه "ف" شخص متعادلی است و در هر موقعیتی آرام و متعادل پیش می رود،درست برعکسِ من که در همه چیز فوری تصمیم می گیرم و خی لی زود هیجانات و عصبانیت هایم را بروز می دهم. البته آخرِ آن متن نوشته بودم که طبق علاقه ام به مکتب تعادل در چند سال اخیر آرام تر شده ام...و دروغ گفته بودم...اصلا این گونه نبود من تا همین سال پیش چیزی درباره تعادل و عجله نمی دانستم...هیچ وقت فکر نمی کردم شخصیت برایم تا این حد مهم شود،  من تازه بعد از انتشار آن متن به این فکر افتادم که پیروی از مکتب تعادل و آهسته و آرام بودن اتفاق قشنگ و خوبی است و تازه شروع به تلاش کردم برای شکل گیری این شخصیت جذاب که هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست.

تا امسال که اتفاقات گوناگونی برایِ من افتاد و خودم را مدام در معرض اتفاقات و موقعیت های گوناگون قرار دادم دیگر فراموش کرده بودم مکتبی هست که من ناخودآگاه در حال پیروی از آن هستم و خودم را با این شخصیت جلو می برم...تا این که چشمم به این مطلب افتاد و باعث شد که ایمان بیاورم به گذرِ زمان و این که هر اتفاقی ممکن است.ممکن است چیزی بخواهیم که شرایط اصلا سازگاری نکند اما این آهسته و پیوسته بودن می تواند شما را جلو ببرد...حتا اگر نخواهید و نتوانید..

علاقه اتفاقِ مهمی است و صبر و صبر و صبر...این که نترسیم روحیه جسارت را در خودمان تقویت کنیم و آرامشمان را حفظ کنیم..این که سعی کنیم در هر موقعیت تصمیم درستی بگیریم تا کم کم شخصیت درستی را که برایمان ایده آل است پیش ببریم.

من آدم کارهای سخت و روزهایِ طولانی نبوده ام و نیستم و در دعاها و دغدغه هایم این را لحاظ کرده ام که دلم می خواهد انسان های خوب سر راهم قرار بگیرند و بشوند نقطه عطف های زندگی ام.باید نشانه ها را دریافت کرد و همه اش را به هم وصل کرد تا اتفاقی رخ دهد....خدا به ما کمک میکند و نشانه هایش را برایِ ما می فرستد.

تا روزی که به خود می آیید می بینید شده اید همان آدم ایده آلی که تا همین یک سال و اندی پیش با آن فاصله داشته اید...فقط باید معتقد بود که هر اتفاق مهمی زمانِ خودش را می برد اما در نهایت می توان بر اتفاق افتادنش  مطمئن بود...

 

پ.ن : باید بیام از روش هایی بگم که تو این یک سال پیش گرفتم

پ.ن :شرح عکس : انگار منم وقتی افکار چروکیده ام رو اتو می کنم

  • آسو نویس

-56- گذرِ رودخانه

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

 

photo by : hana

«زندگی چیست؟در کجایِ ناکجا آباد زندگی گیر کرده ایم و برای بیرون آمدن تقلا می کنیم؟»

این حرف ها را به همراه چند عکس از کشورش برایم پست کرده بود.در پاسخ نامه اش نوشتم:«دوستِ من، زندگی چیز پیچیده ای نیست و تنها مقابله ای که می توان با گذر عمر کرد،مقاومت است.در برابر زندگی نباید کم آورد.
مهربانم،در یکی از عکس هایی که ضمیمه نامه ات کرده بودی، کنار رودخانه ای آرام روی تکه سنگی نشسته بودی و دوربین عکس لبخندت را ثبت کرده بود.این را برای این به تو گفتم که آن رودخانه را فراموش نکنی و هربار کنار همان رودخانه نشستی به یاد حرف هایِ من بیفتی و بدانی که زندگی همانند گذر رودخانه است.گاهی به همان آرامی، مانند روزهایی که در آغوشِ مادرت پناه گرفته ای و گاه مانند تلاطم های پر خروشی که تو را در میانِ خودش ویران می کند.
دوستِ من،زندگی ترسناک نیست اما باید در تمام لحظاتش جنگید و برای ثانیه به ثانیه اش برنامه ریخت تا اگر فرداروزی قرار بود موج های رودخانه بر سر و رویت بریزند،مقاوم تر باشی.
اگر در یکی از همان روزهای آرام، کنارِ رودخانه بنشینی و نگاه کنی متوجه می شوی که لحظه ها چه قدر سریع می گذرند و آن قدر غرق در تماشای مهربانی رودخانه می شوی که فراموش می کنی روزی همین آب هایِ آرام تو را طوفانی کرده اند.آن وقت است که دوباره ادامه می دهی به عشق ورزیدن.
حالا فهمیدی؟گذر عمر، اگر چه همانند رودخانه آرامی است که گاه طوفانی می شود اما مهربان است، تنها کافی است به خودت یادآوری کنی که اگر در میان آرامی های رودخانه برای روزهای پرتلاطمش برنامه ریزی نکنی، در برابر موج های خروشان شکسته می شوی و شاید دیگر هیچ وقت، هیچ آرامشِ رودخانه ای تو را آرام نکند!

 

پ.ن : چقدر دیر نوشتم، ای وای بر من :)

پ.ن : بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
                                                                         /حـــــــــافــظِ جــان وُ دِل/

  • آسو نویس

-55- فرصت هایِ طلایی برایِ رشد

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

تا همین چند وقت پیش اینقدر فاز روشنفکری گرفته بودم که فکر می کردم هر انسان برای تک تک کلماتش برنامه ریزی می کند و هدفی از گفتن آن یک کلمه دارد یا اگر فردِ محبوبِ شخصیتیِ من عکس العملی را نسبت به اتفاقی نشان می داد، رفتارش را موشکافی می کردم و با خودم زمزمه می کردم  به چه چیزی فکر می کرده که این واکنش را نسبت به این انتخاب انجام داده است و بالعکس اگر او فردی بود که من هیچ جوری آبم با او در یک جوب نمی رفت به این فکر می کردم که او چ قدر آدم پستی است که این طور برنامه ریزی کرده است...

تا همین چند وقتِ پیش اکثر معلم ها و تمامِ آدم هایی که در راستای کارِ فرهنگی تلاش میکنند را ستایش می کردم و خوشحال بودم که دغدغه شان فرهنگ و شعور ملی است و پُزِ شعورشان را پیشِ همه می دادم...
آدم هایی که در رسانه ملی،کار میکنند و یا آن هایی که روزنامه نگاری می کنند و حداقل برایِ خودشان آدم هایِ خاصی هستند را بزرگ می پنداشتم...

من تا همین چند وقتِ پیش همه آدم ها را خوب می دانستم و معتقد بودم هر کس انگیزه ای دارد که برایش کار میکند نفس می کشد و حرف می زند...حتما انگیزه ای پشتِ این کارمندیِشان هست...فکر می کردم که آدم هایِ زیادی وجود دارند که برایِ هدف هایشان تلاش می کنند و اگر می گذاشتند همه این ها آدم های خاصی می شدند..حالم تا یک مدتِ زیادی خوب بود و فکر می کردم که تمامِ انسان ها از شعور بالایی برخوردارند که این شعور باید کشف شود...تصور این همه خوشبختی در دنیا برایِ همه تصور زیبایی است که اگر واقع بین باشیم گمان نمی کنم خی لی خوشحالی دوام داری باشد.



گمانم به خوب بودنِ آدم ها بود،به اینکه پشتِ هر رفتار و جمله ای، حتی بالا انداختن ابرو و چشمکی، فکر نشسته است...و خودم همیشه سعی کرده بودم که اینطور باشم، یعنی اگر قرار است جایی بروم تمامِ حالت های ممکن را تصور کنم و برای هر کدام رفتاری را در چنته داشته باشم...من زیاد زندگی را جدی گرفته بودم و تمامِ اشتباهم همین بود.
هیچ وقت اجازه نداده بودم زندگی بر رویِ همان روالش جلو برود و مرا در خود رشد دهد، نه اینکه برنامه داشتن چیزِ بدی باشد که ابدا منظورم این نیست...فقط می گویم زیادی آدم ها را، آدم حساب نکنید، خیلی چیزها را جدی نگیرید چون خودتان را عذاب می دهید و چیزی که روزها آرامش را از شما گرفته و شب ها خواب را از چشمانتان ربوده است برای طرف مقابلتان چیز مهمی نبوده است...

خودتان سعی کنید همیشه آدم حسابی باشید و تکلیفتان با خودتان روشن باشد،شخصیت مناسبی داشته باشید که از نشان دادنش خجالت نکشید...سعی کنید خیلی از مهربانی ها را برایِ آدمِ مناسبش خرج کنید اما زیاد به درونِ آدم ها فرو نروید،آدم هایِ زیادی هستند که تنها از دور زیبا نشان می دهند، اگر کسی را برایِ خودتان اسطوره کردید بگذارید همان قدر اسطوره بماند، رفتارهایِ خوبی که از او برای همیشه به یادگار نگه داشته اید را فراموش نکنید و اگر این تصویرِ ذهنی مدام به شما امیدِ زندگی و پیشرفت می دهد مراقب باشید که با جدی گرفتنشان و موشکافی کردن زندگیِ آن ها این امید را از بین نبرید ... بگذارید اسطوره هایتان همان قدر اسطوره باقی بمانند؛ درست ترش این که زیاد نزدیک آدم ها نشوید...خیلی ها از دور قشنگ دیده می شوند...

  • آسو نویس

-54- نوشته ها ردپای عبورند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

در روزهایی که دیگر چیزی را برای ادامه دادن مفید نمی دانستم فکر می کردم و هر بار پس از فکر کردن به این نتیجه می رسیدم که خی لی چیزها از همان ابتدای تولدمان برایمان حساب شده است...ملیتمان،مدلِ صحبت کردنمان...تُنِ صدایمان و اینکه نمی شود و نمی توانیم خیلی چیزها را تغییر دهیم.

فکر می کردم که اگر قرار باشد دنیا طوری جلو برود که چیزهایِ مشخصی بشود ملاک آدم ها...یک نوع لباس پوشیدن...یک نوع شخصیت...تکلیفِ من چه می شود...اگر قرار باشد آدم ها از من فراری شوند و دیگر کسی دوستم نداشته باشد کدام کنج را باید برای تنهایی ام انتخاب کنم..

فکر می کنم خی لی اتفاقات هستند که بعضی ها را جلو می برند و آنها آدم های خوشبختی می شوند.در این حال کاملا معتقدم به اینکه شانس در دنیایِ ما دخالتی ندارد . همه ی اتفاقات بر حسب رفتارِ ما مشخص می شوند...اما می ترسم از این که توانِ جلو رفتن نداشته باشم...می ترسم هیچ وقت نتوانم به جایگاهی برسم که امضاهایم ارزش داشته باشند...و همه این ها مرا از جلو رفتن بازمی دارند

همیشه ترس سایه به سایه من حرکت می کند و نمی گذارد قدمی را محکم بر دارم،مدام زیر گوشم نرسیدن را زمزمه میکند، جوری که قرار است هیچ وقت روزی نرسد که تریبونی در اختیار من باشد...قلمی نباشد که بنویسم...ایده ای نباشد که من عملی اش کنم...ترس برایم آیه یأس می خواند که قرار نیست به آرزوهایمان برسیم ...

شب ها با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد به حرف کسانی مثل من که تُنِ صدای پایینی دارند توجهی نشود تنها راه نوشتن است...با نوشتن است که می توان حرفی را با صدای رسا اعلام کرد و گفت که من نیز هستم...

نوشتن وسیله ی خوبی است برایِ ما آدم خجالتی هایی که تُنِ صدای پایینی داریم...برای مایی که تا صدای نفرِ کناریِ مان کم نشود صدایمان نمی رسد...نوشتن تریبون رساتری است...

  • آسو نویس

-53- چشم هایت حرف می زنند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ب.ظ

 

ارسلان (امیر غفارمنش) : گریه کردی؟

لطیف(جواد عزتی) : نه

ارسلان (امیر غفارمنش) : چرا دیگه گریه کردی

لطیف(جواد عزتی) : میگم نه دیگه

ارسلان (امیر غفارمنش) : بیا دیگه از چشمات معلومه که گریه کردی!

لطیف(جواد عزتی) : حرفِ منو قبول میکنی یا حرف چشمامو؟

ارسلان (امیر غفارمنش) :خب معلومه،حرفِ چشماتو...

        /دردسرهای عظیم-برزو نیک نژاد/

  • آسو نویس