-68- دارم خودمو میبازم
فکر کنم تو طول این یک سال متوجه نشدن که من مدام صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم اما از یه جایی به بعد دیگه تموم میکنم رابطه رو...خسته میشم و ول میکنم میرم...نمیخوام ول کنم برم..میفهمین؟
دوست ندارم برم..
پس کاش سعی کنن بفهمن که انقدر با شوخیاشون تحقیرم نکنن..چیزی نمیگم بهشون و چیزی نمیگم اما یه روزی مجبور میشم همه چیز رو کنار بزنم و تموم کنم این بازی رو.مهم ترین چیزی که این چند وقته فهمیدم معنای سکوته...این که خی لی وقتا تو رابطه های حضوری فقط حضور دارم و سعی میکنم شنونده باشم و چیزی نگم با این که خی لی حرف ها دارم..ترجیحم تو رابطه های دوره...دلم میخواد نبینمشون و براشون بنویسم حرفامو..نگران این نباشم که نگاهم به چشماشون بیفته..به نوع نگاهشون و حالت و رفتارشون..حتی میزان شمارش نفس هاشون..
ترجیح میدم از پشت این صفحه مجازی با تموم عشق و وجودم براشون بنویسم و علامت چینی کنم...جاهایی که نیاز داره دو نقطه پرانتز بذارم ...بعضی جاها قلب و بعضی جاها سه نقطه...قدرت کلمات رو بهشون نشون بدم..
دیگه برام مهم نباشه که دارم چی میگم و چی کار میکنم..میخوام از دنیای آدما فاصله بگیرم..به خودم برسم..به فکر خوشحالیای خودم باشم..نه این که نظر بقیه چیه و به نظرشون این کار درست یا غلطه..دیروز روزِ من بود..با خودم نشستم و تنهایی دوتا فیلم دیدم..برای خودم ساعت خریدم با بندهای سبزآبی.میخوام آویز ساعت بخرم به شکل مرغ آمین!همه مسخره ام کردن به خاطر این کار..اما مهم نیست..
دیشب رفتم برای خداحافظی از معلممون و یکی از دوستام..میخوان برن کربلا...ازشون خداحافظی کردم...اما بیشتر گذاشتم مکالمه هاشون بین خودشون باشه..خودمو تو جمعشون قاطی نکردم..حتی ناراحت نشدم از این که حتی روشونو به سمت من نمیگردنن..ناراحت نشدم از اینکه چیزی رو فهمیده بودن و به من نگفتن..ناراحت نشدم از اینکه حس اضافی بودن داشتم..باورتون میشه حتی ناراحت نشدم از اینکه موقع حرف زدن من روشون رو میکردن اون ور و به حرفای من توجه نمیکردن...اصلا ناراحت نشدم فقط شب تا صبح گریه کردم..همین!میبینید چه قدر قوی شدم؟ :)
پ.ن : با تموم بغض و دلتنی و ناراحتی بند آخر رو نوشتم.
پ.ن :دارم سعی میکنم از دنیای آدما فاصله بگیرم و این کار برای من سخته..من که کل زندگیم بین آدما و داستاناشون خلاصه میشه..اما واقعا تو بعضی جمع ها حس اضافی بودن دارم...
پ.ن : به نظر خی لیا من دیوونم..چون آدما رو دوست دارم..چون به زندگی خوشبینم...چون سعی میکنم خودمو خوشحال نگه میدارم ... چون به دنیای خودم اهمیت میدم..چون فیلم میبینم و با شخصیتاش زندگی میکنم...چون دنبال کتابای خوب میگردم..چون طبق روز نمیگردم و هر چی دوست داشته باشم انجام میدم..چون پاییز رو دوست دارم..چون احساساتی ام...اما به قول چهرازی آره بگو من دیوونم اصلا کی خواست عادی باشه هیچ وقت؟
پ.ن : نمیدونم حالت ناراحتی و کم آوردن و بغضم از تو متن معلومه؟تنها بودنم معلومه؟ به جایی رسیدم که با تک تک سلولام تنهایی رو حس میکنم...
- ۹۶/۰۲/۰۸