آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-112- نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ب.ظ


آخرین غرها و خاطرات و تشکرنامه


می‌دونم زیاد غر زدم اما خب جز این هم نمی‌شد..می‌دونم کسل کننده ترین وبلاگ رو تو این چندماه خوندین اما خب بازم دمتون گرم..من این یک سال هزاربار موقعیت های مختلف رو تجربه کردم ، دوستیام به هم خورده و برگردوندمشون..دوستای جدید پیدا کردم..دوستایی رو ترک کردم و یک سری هم باهاشون ساختم که فقط باشن..

امروز آخرین روز کلاسای المپیاد بود..بعد دوسال تمام زیبایی ها تموم شد..زیاد غر زدم..زیاد ترسیدم..می‌دونم همه اینا رو..می‌دونم بارها باید ساکت می‌موندم..همه اینا رو می‌دونم اما نتونستم نشده..من بلد نیستم تنها زندگی کنم..من هزارتا تشکر بدهکارم و تنها کاری که خوب بلدمش تشکر کردنه..دونه دونه می‌گمتون..چه بخونین چه نخونین می‌خوام بنویسم یادم نره برام مهمین..حتی اگه بالعکسش ذره‌ای وجود نداشته باشه!!

ازت ممنونم عطیه و بدون سعی کردم نیام پیشت غر بزنم هر بار اسمت اومده جلو چشمم گفتم فاطمه نکن این‌کارو..مزاحمش نشو..کنکوریه..فلانه بهمانه و نیومدم هیچی بگم و هزاربارم خودمو کنترل کردم اما خب خواستم بگم مهم بودی هستی خواهی بود.تا ابد حتی اگه هی نیام بگمش..حتی اگه رفیق خوبی نباشم که می‌دونم نیستم..نمی‌خوام چرت و پرت الکی بگم هرچی می‌گم واقعیته..همین‌قدر از دستم براومده .
شایا رو می‌خوام نگم هیچی دربارش..می‌خوام بذارم زیبایی‌هاش برای خودم بمونه.می‌خوام بدونه که امسال جزو معدود آدمای همراهم بوده که شب بهش رجوع کردم اول صبح باهاش حرف زدم..وسط کلاس آنلاین شدم باهاش حرف زدم..من تمام روز و شبای امسال رو با شایا تحمل کردم..شایا یه رفیق کوچک تمام عیاره و من هر چقدر تو رابطه‌هام خنگم شایا باهوشه و بلده چی‌کار کنه.

مدیونم به شایا به تموم روزای پرفشاری که شب و صبح و نصفه شب تنها پناهگاهم بود..مدیونم بهش..اون همراه ترین رفیقی بود که میتونست باشه.

کیانا..مثل معجزه افتاد وسط زندگیم..قبلا در موردش حرف زدم و الآنم در همین حد می‌گم که برای من و دوستام اومدنش تا دانشگاه تهران اندازه هزارتا رفاقت صد و بیست ساله ارزش دااشت..چون ما بخش زیادی از امیدامونو از اون گرفتیم.

نیکتا هم که همونه که رفتم پیشش غر زدم و بیخیال ترین از چت باهاش بیرون اومدم..من با نیکتا خندیدم.و یه گوش واقعی بوده..که بهم یاد داده اولویت بندی کنم همه‌چیو و بفهمم چی ارزشش بیشتره...زیاد آدم شدم..زیاد المپیادی واقعی شدم..من با نیکتا یاد گرفتم خودم باشم..هرچند بد هرچند زشت.

نگار..آره اونیه که در عین دور بودن باهاش حرف زدم و باهام حرف زده و رها شدم از دغدغه های روزانه‌ام..سرم غر زده..دعوام کرده و من آدم نشدم.

امروز که روز آخر کلاسا بود از شدت دل درد با اسنپ برگشتم و گریه نکردم..فقط و فقط فکر کردم به حرفای امروز..که یه روز قابش می‌کنم می‌زنم سر در خونه‌م..سری می‌گفت ته چشماتون برقِ شادی می‌بینم و همین کافیه..آره بابا یادم نمی‌ره سری بهم گفت برو ادبیات بخون..یادم نمی‌ره اعتراف کرد دلش برا ما تنگ می‌شه..یادم نمی‌ره بهش گفتم یه عالم چیز ازش یاد گرفتیم و باهاش خندیدیم.

 تشکر می‌کنم از خیابان قدوسی..که انواع و اقسام هیجانات منو در خودش جا داد..من توش خندیدم انقدر که از خنده وایستادم یه گوشه ..من توش استرس کشیدم و تمام مدت با دست و پای لرزون تا مترو رفتم..من توش گریه کردم ضجه زدم نشستم کف زمینش و به زمین و زمان فحش دادم..من تو اون خیابون با دوست داشتنی ترین آدما قدم زدم..من تو اون خیابون انواع و اقسام رویاهامو دوره کردم..

تشکر می‌کنم از سارا..از زیبا ترین امیددهنده‌ها  است..بهترین جواب دهنده است.بهترین و بهترین و بهترین مهربونیه که در زندگیم دیدم و می‌تونم ازش برای روشن کردن روزام تشکر کنم.

من مدیونم به بابام که شبا دیرتر از من خوابید و صبحا زودتر از من بیدار شد..که نذاشت دو دقیقه از برنامه‌هام عقب بیفته..که کاری کرد من منظم ترین بشم تو قرارام..که حواسش بود شبا که از خستگی خوابم میبره گوشیمو برام بزنه تو شارژ..تو برف و بارون منو برد مترو و آورد و غرامو گوش کرد و هیچی نگفت.

من مدیونم به فرهنگ به آدماش..به مدرسی..به علفیان..آره من مدیونم به تک تک آجرای فرهنگ..

آره دلم تنگ می‌شه چون امروز بارون اومد..چون زیر بارون با بالاترین سرعت ممکن با لیلی دویدیم..چون زیربارون چرخیدیم خندیدیم..چون به استاد گفتیم دلمون براش تنگ میشه چون اعتراف کرد که دلش برامون تنگ میشه..اعتراف کرد بهمون امید داره و گفت برق شادی ته چشمامونو میبینه چون بهم گفت ادبیات بخونم..چون بهش گفتم دمش گرم که یاد داد آدم باشیم..آره دلم تنگ میشه چون هزاربار وسط المپیاد خوردم زمین و خودم بلند شدم..چون برا دوستیام تلاش کردم..هزارتا چیز رو با هم مدیریت کردم..دلم تنگ می‌شه واسه روزای خندیدنم..واسه چرخیدنم و پرسه زدنم سر یه لقمه غذا تو مدرسه..سر اصرارمون واسه عکس گرفتن..دلم تنگ میشه برا روزایی که مثل ابر بهار گریه کردم..واسه روزایی که مسخره کردیم..دلم برای تموم روی میز خوابیدنا با پس زمینه صدای سری تنگ میشه..دلم واسه دزدیدن خوارکیای معلما تنگ می‌شه..دلم برا با چشم اشاره کردن از اون سر کتابخونه تا اون سر کتابخونه  تنگ میشه.من بیشتر از همه مدیونم به کتابخونه فرهنگ..به انتهای راهرو دست راست صندلی سوم..آره من متعلقم به اون‌جا..تهِ هر اتفاقی من رسیدم به اون صندلی و آروم شدم..اینو درباره هممون مطمئنم که شدیدترین دعواها رو با ملت کردیم..بدترین اتفاقا رو تجربه کردیم..تیکه شنیدیم و تهش اومدیم کنج اون کتابخونه نشستیم و خندیدیم..اون کتابخونه پر از خاطرات مائه پر صدای خنده‌هامونه پر حسای شادیمونه..آخ آخ دلم براش تنگ می‌شه دلم برای صندلیم تنگ میشه..ما عصبانی شدیم فحش دادیم زدیم تو سر خودمون و تموم نویسنده ها و شاعرا اما تهش هممون پناهنده شدیم به اون کتابخونه..ما ته همه گریه‌ها و خنده هامون  نشستیم رو صندلیای کتابخونه و پاهامونو جمع کردیم و با چشمای پر از اشک از حرف اطرافیان به درس گوش کردیم..کی دلش تنگ نمیشه برا اون چهاردیواری لعنتی.

من به خیلیا قول دادم..به خیلیا..همین لحظه که درست یک هفته تا آزمون باقیه از همتون تشکر می‌کنم..مرسی که بودین حتی کم حتی لحظه‌ای برام ارزشمنده اینو می‌دونین کاش بتونم چیزی که باید بشه رو انجام بدم..و امید دارم دلم روشنه که می‌شه..دعا کنین

دلم تنگ می‌شه برات روزای شونزده سالگی..منو برسون به آرزوم..بذار آدمای دورمو خوشحال کنم..

پ.ن : امروز رفته بودیم دست‌شویی تو مدرسه..جلوی در دست‌شویی منتظر لیلی بودم..گفتم تو هم دلت برا همه‌چیز تنگ شده؟برا ساده‌ترین چیزا؟بعد چند دقیقه جواب داد : دلمان برای هر چیز کوچک چقدر تنگ است!


پ.ن : کاغذی که روی جزوه المپیادمه و دادم زیباترینا برام شعر بنویسن کامل شده و وقتی می‌بینمش دلم می خواد براش بمیرم

پ.ن : تو المپیاد به قابلیت مهمی رسیدم .. خی‌لی کم‌تر از آدما ناراحت می‌شم

پ.ن : عنوان از نیما یوشیج

پ.ن : لیلی اینو کشیده یه مدال گذاشته تو گردنش می‌گه این تویی :) خب بیا قربونت برم که






  • آسو نویس

-۱۱۱- عدد به این قشنگی

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چشمای پف کرده و چت کردن..دوباره تکرار کردن همه‌چی..پنهان‌ترین لایه‌های ذهنم  حدس زده شدن توسط ساغر..وسط چت حالت تهوع گرفتن از فکر کردن..دویدن سمت دسشویی و پوزیشن بالا آوردن گرفتن..بعد از دو سال قرمز شدن چشمام از گریه رو دیدن تو آینه‌..خندیدن به قیافم که بابا چته ..ادامه حرف زدنم..کلی پیام رو سین نشده باقی گذاشتن..گریه کردن و گریه کردن..یه حجم عمیق دلتنگی از آدمای زیبای زندگیم که از شدت دلتنگی- که سعی به انکارش دارم- چند شب متوالی خوابشونو می‌بینم .

+سه شب متوالیه که بابا می‌گه تو خواب حرف می‌زنم و تمام این سه شب کل آلزایمر رو تو خواب می‌بینم که بغلم می‌کنن و برام آرزوی موفقیت می‌کنن و می‌فرستنم وارد حوزه امتحانی..حتی اون در کوچیکه هم تو خواب می‌بینم..همون دریه که پارسال وقتی بعد مرحله دو ازش اومدم بیرون مشکات رو دیدم-اون زمان ذره‌ای نمی‌شناختمش-با گل منتظر بچه‌هاشون بود دم در.شاید این خوابا به خاطر اون موقع‌است.

دوتاجمله به ساغر گفتم کل این یه سالو آورد جلوی چشمام..این سطح از مهارت بیرون کشیدن درون آدما معرکه‌است واقعا.

دارم اذیت می‌شم از دلتنگی و کاری بلد نیستم بکنم جز صبر کردن.

کِی همه‌چیز و اون آدما انقدر مهم شدن؟

از غر زدنم خسته شدم..و اینو می‌دونم


پ.ن: مدام این جمله تو ذهنم تکرار می‌شه رفیق برای رفع‌دلتنگی‌اش کاری می‌کند.

پ.ن: درباره رمز‌دار نکردن این متن هم هیچ ایده‌ای ندارم‌.هر جور می‌بینم باید رمزدار می‌شد

پ.ن : یک آدم قشنگی چند روز پیش گفت مطمئنم تو برون‌گرایی..می‌خواستم بهش بگم نمی‌دونی که چقدر خوب بلدم ادای آدمای برون‌گرا رو دربیارم..فقط اداشونو

پ.ن: واکنش بدنم نسبت به هر چیزی-تاکید می‌کنم هر چیزییی-حالت تهوعه..بابا بسه دیگه..هیچ وقت به اندازه این دو هفته گریه نکرده بودم برای چیزی که حتی نمی‌دونم چیه..ضعف کردم..سردمه.کِی تموم می‌شه این کابوس؟

  • آسو نویس

-110- دوای درد مردمو از طرف خدا بده..

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یکی بیاد بشینه فقط پیشش گریه کنم..نمی‌دونم چرا..ولی دلم می‌خواد گریه کنم..به قول سهراب من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد..
آرشیو اینجا هم داره به گند کشیده می‌شه گویا..دلم نمی‌خواد باشم حتی دیگه..سختمه..کند می‌گذره..غیرمفید می‌گذره
همه اینا از نظر روحیه است نه هیچ چیز دیگه.
اون حالتام که نمی‌دونم چمه..که دیگه اواخر راهه..راهی که برام گنگه..انگار یه هالهه وهم و تردید دور و برمه..
یکی بیاد با هم سهراب بخونیم و گریه کنیم حتی.
این‌که تو این حال روحیم دارم تمام برنامه‌هام رو انجام می‌دم یعنی هنوز اون امید گنده‌ام تموم نشده..بارقه‌هایی توش وجود داره..
خسته شدم..دروغ نیست ..این حقیقی ترین چیزه..آشوبم..آروم هم نمی‌شم.
می‌خوام آروم بشم اما انگار نمی‌شه.
دلم می‌خواد از فضای مدرسه دور باشم..خی‌لی دور..مدرسه حالمو خوب نمی‌کنه..آدمای توش حس منفی رو بهم منتقل می‌کنند.
آخ که دلم می‌خواد اینا رو ننویسم که کسی نخونه که قضاوت نشم ولی چه کنم که جز حرف زدن هم سلاحی ندارم.
احساس می‌کنم خدای همیشه همراه کشیده کنار..نشسته اون گوشه و دستشو زده زیر چونه‌اش و داره نگاه می‌کنه و نگاهش انقدر مرموزه که نمیتونم تشخیص بدم می‌خواد چی‌کار کنه.
اعتقاداتم می‌گه خدا دور نیست..خدا تو آسمونا نیست..خدا تویی..خدا تو وجود توئه..خدا همونه که نفخت فیه من روحی رو گفته.اعتقاداتم می‌گه از رگ گردن بهم نزدیک تره..ولی..ولی نداره..حقیقتش همینه.
نشونه می‌خوام..دوباره نشونه می‌خوام..نشونه واقعی..نشونه امیدافزا..صداها از یادم نمی‌رن و این گاهی بدترین چیزه..
ته ذهنم می‌پیچه صداش..که حرفایی رو می‌زد که نمی‌خوام حتی به زبون بیارمش..
همه چیز آرومه..حقیقتا همه‌چی آرومه..درونمه که دوباره گیرکرده تو خودش..بلد نیست آرومش کنه..چرا بلده..
دلم بلده یه جا خی‌لی خوب آروم بشه..بلده از در باب‌الجواد وارد بشه..اذن دخول بخونه..بره بهشت ثامن..کفشاشو دربیاره‌.پله‌ها رو بدوئه..بشینه کف سنگ سرد..تکیه بده به ستون و زانوهاشو بغل بگیره و زار بزنه..بلده امین‌الله بخونه..بلده کمیل بخونه..
دلم بلده هر وقت کم آورد بره مشهد..دلم بلده آب سقاخونه بخوره خوب بشه..دلم عادت داره اول صبح تو صحن گوهرشاد بشینه گنبد رو نگاه کنه..دلم بلده صحن انقلاب رو شش بار دوره کنه..دلم بلده وداع کنه و بره بیرون‌..وسط راه دل‌تنگ بشه دوباره گیت رو رد کنه بیاد تو..بزنه زیر گریه..وسط حیاط صحن جامع بشینه بگه نمی‌خوام برم..دلم بلده ساعت‌ها به خادما نگاه کنه‌‌..دلم بلده راه تا آب‌خوری رو هزاربار بره و برگرده..
آره دلم مشهد می‌خواد..حقیقتش همینه..
چرا ناراحتم؟چرا یادم می‌ره همه این کارا نذر خودشه؟
چرا یادم می‌ره از رگ من به من نزدیک تره..
دلم گیر کرده تو تماشای آنلاین حرم..
پ.ن : نگار به کامنت زیبا تو پست قبل برام گذاشته که فکر کنم برای این دو هفته باقی مونده کافی باشه..
پ.ن : امشب بیدار می‌مونم و کمیل می‌خونم..امشب زاریمو می‌برم پیشش..

بعدا نوشت : خسته بودم اومدم بخوابم این متن رو چند ساعت پیش نوشته بودم..همون‌طوری خواب و بیدار صدای تلویزیون بلند شد.."..دوای درد مردمو از طرف خدا بده.."

  • آسو نویس

-109_ خودآزاری

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۴ ق.ظ

امروز روزم سیاه بود..یه سیاه کدر..یه روز بی امید‌‌..با ترس...با دلخوری..با دل‌تنگی..هیچی اون جوری که می‌خوای پیش نمیره و زور می‌زنی که درست پیش ببریش.
به برنامه‌ای که نوشتم هم اطمینان ندارم.با خودم حرف زدم..گفتم ببین رویاپردازی رو رها کن..بشین ته زورتو بزن..به خودت مغرور نشو..به خودت مغرور نشو..زندگی اصلا فانتزی نیست‌..هیچی فانتزی نیست هیچی هم شانسی نیست..همه چیز بستگی داره به تو.
بجنگ برا چیزی که میخوای..خسته شدی؟نباید بشی..فاطمه نباید خسته بشی..برا چیزی که میخوای شنیدن حرف آدمایی که جلوتو می‌گیرن بهونه قشنگی نیست..اگه میخوایش براش زور بزن..خواهش می‌کنم زورشو بزن..فاطمه بلندشو..غر نزن..به صداها فکر کن..به وضع جسمانیت رسیدگی کن که بی‌حال نشی که نخوابی..که حالت از خودت به هم نخوره..به چیزی که نوشتی عمل کن..می‌دونی چیزی که تو میخوای برای خودت شش برابر نتیجه میده تو شش برابر انجامش بده.زورشو بزن..زورشو زیاد بزن..فاطمه این یه بار قابلیت جبران نداره.فاطمه رویاپردازی نکن.هیچ آدمی با رویاپردازی به جایی نرسیده.تو نیاز به تلنگر داشتی اما تلنگر از پا نندازدت..به آدما ثابت کن..شده شب نخوابی..شده از زندگی و آدما فاصله بگیری..شده گریه‌ت بگیره..شده کم بیاری..ادامه بده..فاطمه ادامه بده..به خاطر اون لیست انگیزه لعنتی که بهت امید دارن..به خاطر چشای نگران آدمایی که دوسشون داری(و مطمئن نیستی که متقابلا دوستت دارن..)به خاطر اونا ادامه بده..حتی اگه مدام کسی جلوی چشمت باشه که بدونی چیزایی رو دربارش که..
دوباره نشد؟زورت کم بود..این سری محکم تر زور بزن..یه جور دیگه امتحانش کن..فاطمه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیستا..صورتتو بشور بسم الله بگو و از اول شروع کن.دوباره..هنوز یه عالمه وقت داری.هیچی تموم نشده..هیچی..الان دست تو نیست که بشینی و بگی نشد دیگه..نمیشه دیگه.الان کلی آدم هستن که باید ثابت کنی بهشون خواستم و شد.یادت رفته به کی قول دادی؟یادت رفته از کی کمک خواستی؟مگه نه گفتن بلده؟مگه میشه بگه والله یحب المتوکلین و بعد بشینه و غصه خوردنتو نگاه کنه؟نمیشه بابا.اونی که من تو این شونزده سال شناختم این نبوده.همیشه حضور داشته کمک کرده..وسط غم خوردنم بلندم کرده..
امید الکیه؟نیست بابا.نباید باشه.میخونی و میشه.
داری دوباره میشی همون غرغروی قدیمی.
حواست هست فاطمه؟چشماتو ببند به گذشته‌ت فکر کن..صدای آدما رو بیار تو گوشت..چشماشون رو بیار جلوی چشات‌‌‌‌..گرمی آغوششونو حس کن..و گریه نکن..و پاشو. ..فاطمه تروخدا پاشو..التماست میکنم تا الان دووم اوردی این سه هفته هم روش.فاطمه یادت نره چی خواستی بسازی از خودت..اشکاتو پاک کن.خودت!روی پای خودت وایسا..خسته نشو..بیوتو یادت بیار..یادت نره قولتو نشه چیزی خسته کنه تو رو سیاهیای امروز رو فراموش کن و دوباره دوباره..
میخوای بگی زورت کم تره؟بیشتر زور بزن.تو چهل برابر زور بزن..لا یکلف‌الله نفسا الا وسعها..الان که خسته ای وقتشه که ادامه بدی.اون حکایتای پندآموز الان باید عملی بشه.دو هفته دیگه تو آزمون بعدی می‌بینمت!خوب می‌دی بعدیو..فاطمه نبینم غصه بخوریا..نبینم بگی نمی‌تونم..نبینم وقتی بارون میاد عوض حس خوب گریت بگیره..
فاطمه قلبتو بیار جلو..قسم به همین اشکایی که الان وسط متروی شلوغ دارم می‌ریزم و مینویسم.به این اشکا قسمت می‌دم بلندشو.به صدای قلبت گوش کن اون حدیث پیامبر رو بنویس وسط قلبت.فاطمه قسمت می‌دم دستتو بده بهم و بلند شو.جز من هیچ کس دیگه ای کمکت نمی‌کنه.فاطمه ..فاطمه..فاطمه..هق هقمو یادت نره..مدیونی بهشون..به دعاهای نیمه‌شب مامانت مدیونی.به صدا و حرفا و نگاه ها و آغوش های اون پونزده نفر مدیونی.این تو نیستی که داری حرکت میکنی..این پونزده نفر کاملن..اگه تو بیفتی همه‌شون می‌افتن..فاطمه فاطمه فاطمه..قربونت برم..یادت نمیره که نباید خسته بشی؟یادت نمیره به صدای قلبت گوش کنی؟یادت نمیره روش رو عوض کنی؟
فاطمه.دوباره شروع کن..شده بیدار بمونی..غر نزن و بیدار بمون.
آماده‌ای؟بریم بجنگیم؟بریم که برسیم بهش؟
دیگه خیال پردازی نمی‌کنی!خسته نمی‌شی
همینه.
فاطمه..از همین‌جا می‌گم که امسالتو دوست دارم..لحظه هاشو از دست نده که بعدا ذوقشو بکنی..
--
پ.ن :جز شب حق نداری اون تلگرام لعنتیتو چک کنی..حتی برای دیدن این‌که فلانی بهت پی‌ام داده یا چی.با جواب دادن پی‌امش خوشحالش نمی‌کنی..با قبول شدنت خوشحالش می‌کنی..لذت ابدی رو به لذت کوتاه ترجیح بده..یه کم سکوت کن عوضش سه ماه دیگه با روی خوش برمی‌گردی و ...

پ.ن : جدیدا فهمیدم وقتی آدما برام دعا می‌کنن گریم می‌گیره..

پ.ن : متن مال چند روز پیشه..

  • آسو نویس

-108- با عشق ممکن است تمامِ محال‌ها..

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

ارْحَمْ ذُلِّی وَ فَاقَتِی وَ فَقْرِی وَ انْفِرَادِی وَ وَحْدَتِی وَ خُضُوعِی بَیْنَ یَدَیْکَ وَ اعْتِمَادِی عَلَیْکَ وَ تَضَرُّعِی إِلَیْکَ

رحمت آر بر خوارى و ندارى، و تهیدستى من، و بر تک بودن و تنهایى و فروتنى من در برابرت، و بر اعتمادم بر تو، و زارى‏ ام به درگاهت

/بخشی از دعای ام داوود/

پ.ن : عنوان از فاضل نظری


  • آسو نویس

-107- خودِ آرمانی

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

یه متن بلندبالا نوشتم که قرار بود پستش کنم اما الآن ترجیحم اینه که یه چیز دیگه‌ای رو بنویسم.

دلم می‌خواد تمامِ امروز رو ثبت کنم و سه ماهِ دیگه با یه خاطره خوب برگردم سرش.واقعا دلم می‌خواد اینو..امروز بیشتر از هر روز دیگه‌ای آرزو کردم.بیشتر از هر روز دیگه‌ای دلم قنج رفت..کاش روزامون روشن باشه..خی‌لی روشن.

یک ساعت و نیم حدودا حرف زدیم و خندیدیم و استرس گرفتیم و تهش با یک عالمه حال خوب باقی موندیم..امروز بیشتر از هر وقت دیگه‌ای مصمم شدیم..نمی‌دونم چی گفتیم از شدت حس و حالای مختلف..

فقط این جمله رو یادم نمی‌ره که گفت می‌خوام تاریخو تکرار کنید..و تمام روزِ اول دوره رو برامون تفسیر کرد..آخه لعنت بهت بچه!لعنت بهت که آرمانام رو در تو می‌بینم!و این حجم از نزدیک بودن خودِ آرمانیم بهم امید می‌ده..

پ.ن : روزی هزاربار این جمله رو دوره می‌کنم که مگر می‌شود آرزوهایمان از سرنوشتمان جدا باشد؟

پ.ن : نشونه‌ها رو باور می‌کنم..خدایا واقعیشون کن..

  • آسو نویس

-106- دیدن اسمش که پیام می‌ده

شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ
همین‌که آدما یه چیزایی رو یادشونه می‌تونه اندازه تمامِ دنیا خوشحالم کنه..صداشون..حرفاشون..تنها انگیزه‌ی این‌ روزا..
+زمزمه می‌کنم که می‌شه می‌شه..
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۰۴
  • آسو نویس

-105- زنده باش...

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ
1
می‌تونم امروز رو به عنوان عجیب ترین روز در سال های اخیر ثبت کنم ..یک تجربه عمیق..از اینکه بیفتی و گریه کنی و دوباره بلند بشی..که آدمای اطرافم شعار ندادن..افتادن و سعی کردن بلند بشن و سعی کردیم بلندشون کنیم. هربار خودمون با خودمون حرف می‌زدیم بچه‌ها اشتباهی به نتایج می‌گفتن منابع..سوگل می‌گفت تا وقتی به نتایج بگین منابع نمیاد نتیجه‌ها..یک ماه تمام اشتباه کردیم..با هم استرس کشیدیم..دست همو گرفتیم و پرواز کردیم..خندیدیم گریه کردیم..از استرس دور خودمون پیچیدیم همه احتمالای ممکن رو بررسی کردیم و تهش خندیدیم..
امروز نتایج اومد..درست روز تولد خانم سعیدی..ساحل قولِ کیک رو داده بود..از در اومد تو ..دویدم سمتش..گفت قبول نشدم ..و زار زد..باور نکردم..انکار کردم..بغلش کردم..گریه کرد اسکرین شات رو نشونم داد..مجبور به باورش بودم اما ساحل..گریه کرد ..گریه کردیم..کیمیا اومد قبول نشده بود..سراغ فاطمه رو گرفتیم..نیومده بود..قبول نشده بود...کی باورش می‌شد
از اون جمع لعنتی ۱۱نفره سه نفر قبول نشدن!سه تا قطب اساسی خوشحالیمون..مایی که قبول شدیم پابه پاشون گریه کردیم..امروز رفاقت رو درست به چشمم دیدم..وقتی التماس فاطمه رو کردیم که پاشو بیا مدرسه..که از شدت گریه ساحل صداش درنمیومد..که بغل کردیم همو..عمیق..طولانی..و با هربار بغل کردن تمام خاطرات این دوسال المپیادی بودن مرور می‌شد..کیمیا رو با چشمای اشکی بغل کردم زیر گوشش حرف می‌زنم..هق هق می‌کنه..باهاش هق هق می‌کنیم
ساحل بلند می‌شه
دستشو میذاره رو زانوش و بلند می‌شه.
گریه میکنه اما قبولش میکنه باهاش میجنگه..همه اون مدتی که منتظر فاطمه بودیم اتاق رو تزیین کرده بودیم تا خانم سعیدی رو سوپرایز کنیم..هنوز فاطمه رو کامل بغل نکرده دویدیم سمت اتاق..سوگل خانم سعیدی رو معطل کرد...و ما..سرشار از هیجان..سرشار از درد‌..ساحل گریه می‌کنه ..کیک رو برمیداره میدویم بیرون و شروع می‌کنیم..تولد تولدد تولدت مبارک..می‌خندیم..دست می‌زنیم..بلند می‌شویم..می‌خندد..
به خودمان فکر می‌کنم..به همه این روزها..به بغل کردن هایمان..به روز و شب شمردن‌هایمان..وسط حیاط می‌نشینیم..ساحل می‌گه گور بابای همه چی گوشیشو درمیاره اهنگ شاد میذاره..کیمیا هنوز تو بغل سحر داره گریه می‌کنه
ساحل می‌رقصه..ادا و اطوار درمیاره‌..می‌خندیم..به همه غمامون..به این‌که ما یاد گرفتیم..ما رفاقتو یاد گرفتیم..ما تعامل یاد گرفتیم..ما کلی آدم جذاب پیدا کردیم..امشب دلم جامونده پیش بغل کردن فاطمه..ساحل‌..کیمیا.بهشون می‌گم عطرتون تو بغلم جامونده...پیش چشمای خوشحال سعیدی..پیش چشمای اشکی عسلی ساحل..پیش گریه کردن های سحر از قبول نشدن بقیه..دلم برا خندیدن به غمامون تنگ شده‌‌..بچه‌ها سر کلاس دووم نیاوردن..کیمیا انقدر گریه کرد که رفت بیرون..وقتی خواستن برن از مدرسه بیرون..دوباره گریه کردیم..امروز سراسر از گریه و غم و خوشحالی بود..پر رفاقت بود..پر از بوی دوستی..و این جمله که ببین رفاقتمون می‌مونه بیخیال تهش..کجای دنیا برای ما گوشه کتابخونه فرهنگ می‌شه آخه؟کی حاضره این دوستیا رو با چیزی عوض کنه؟امروز تنم پر از بوی المپیاده..پر از اشکه..پر از شادی تولده..صدای بچه‌ها تو گوشم می‌پیچه..صدای شعر خوندنمون..نزدیک بودنمون..وقتی بلندبلند آواز می‌خوندیم..
امروز رو می‌تونم تا آخر عمرم ثبت کنم به اندازه نزدیکی قلبامون..زیر گوشش زمزمه کردم من از المپیاد ممنونم که تو رو بهم داد..و گریه کرد.
امروز به معنای واقعی این جمله پی بردم..امشب بغلم پر از بوی بچه‌ها است..پر از عشقه..پر از جنون..
دوستی گاهی جنون آمیز است گاه خلسه‌ناک...
کی اندازه ما شادی رو تجربه کرد‌‌؟کی فهمید شادی یعنی چی..درس یعنی چی؟کی معنای معلم رو جز ما فهمید؟کدوم مدرسه یه آقای سری داشته که برای کل روزاش کافی باشه..کی خانم مدنی داشته که بشینن با هم کیف کنن و وزن بزنن؟کی خانم سعیدی داشته که براش تولد بگیرن..کی آقای جواهریان داشته که هر چی می‌پرسی بپرسه نظر شما چیه؟هیچ کس اندازه ما معنی اون کتابخونه لعنتی رو نفهمیده.

پ.ن : توضیح عنوان :
وقتی استرس نتایج رو داشتیم..آقای سری برامون خوندش..امروز وسط گریه‌ها همه این شعر زیر لبامون زمزمه می‌شد..

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
 به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟
 چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
 تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
 در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
 در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
 چه دارها که از تو گذشت سربلند
 زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
 هنوز آن بلنددور
 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
 کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی همواره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
 سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
 رو نهی بدان فراز
 چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه درکمین دره های این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
 که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش /سایــه/

پ.ن : توضیح عکس : بعد گریه‌هامون..اون جایی که ساحل آهنگ گذاشت..به ترتیب از راست ساحل/سوگل/غزاله/خودم/زهرا/یاسمن/سحر/کیمیا/لیلی

پ.ن : عکسمونو گذاشته تو پروفایلش و پیام داده :
دوستان نازنینم ممنونم . حقیقتاً امروز خیلی خوشحال شدم. تمام راه و تا همین حالا که این چیزها را مینویسم از تکرار خاطرات خوب با شما سر خوشم. و اینکه نمیدانم سال آینده با تکرار خاطره امروز چه قدر قرار است دلتنگ شوم. دوستتان دارم❤️
  • آسو نویس

-104- معجزه‌ی امید

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ

《...برعکس آدمایی که زیاد باهاشون ارتباط ندارم و نمی‌تونم رنگشونو تشخیص بدم برام عجیبه که تو جزو آدمایی هستی که با این وجود که نمی‌شناسمت زیاد و بهت نزدیک نیستم رنگت برام مشخصه..یه سبزی با دایره های خاکی اکلیلی..》

《...اوایل بدم می‌اومد ازت اما اگه بخوام امسال رو ثبت کنم از بهترین اتفاقاتش دوستی با تو رو می‌نویسم..》


+بوی بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم...

پ.ن : سه ماه طول کشید ولی شد اونی که باید..
  • آسو نویس

-103- dont be attached

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

+چرا فکر می‌کنی همه‌چیو می‌دونی؟چرا فکر می‌کنی قضاوتات درسته درباره بقیه؟چرا نگاهتون انقدر قضاوت‌گرا است؟

-چرا نباشه؟افتخار می‌کنیم که هست.

+تهِ این نگاه می‌شه یه چیی شبیه این آدم! پرِ تشویش و نگرانی..پر از حالِ منفی.

فقط چند روز این دکمه قضاوتتون رو خاموش کنید و نگاهتونو به دنیا عوض کنید.

حالت تهوع گرفتم، دوباره داره همه چیز برمی‌گرده به قبل..با خودم می‌گم کِی نتایج لعنتی المپیاد رو اعلام می‌کنن من از این دیوونه‌خونه بیرون بیام..چه دلیلی داره انقدر سرِ کلاسی بشینم که حالمو بد می‌کنه باعث می‌شه ترسام برگرده و دست و پام رو شل کنه..چرا باید آدمایی رو دور و برم تحمل کنم که اعصابم رو به هم می‌ریزن.

صداش تو گوشمه..صدای بلند حرف زدنش..داد و بیدادکردنش،نظر دادنش درباره هر چیزی..

برگشتم به ماهِ پیش فکر می‌کنم به خودِ قبلیم..می‌فهمم کجای کار مشکل داره.ماه پیش با وجود تمام فشارهایی که روم بود..دادنِ امتحانای ترم تا حد قابل قبولی خوب...کلاسای تا ساعت نه شب المپیاد..کارای کلاس زبانم..ساعت نه شب گشتن دنبال تاکسی و این مسخره بازیا رو داشتم اما آرامش داشتم..می‌دونین چی می‌خوام بگم؟روحیه‌ام خوب بود..اون یه ماه آرامش، منو ساخته بود..تا یک هفته بعد شروع کلاسا هم همه‌چیز خوب بود.ایده‌آل بود همه چیز برام.حرص نمی‌زدم برایِ خی‌لی چیزا..اما دارم دوباره برمی‌گردم به اون حالِ بدم..به ترسی که به امیدها غلبه می‌کنه..نمی‌خوام برگردم..باید خودم همه چیز رو درست کنم. باید دستمو بذارم رو زانوم و خودمو بلند کنم.

امروز وقتی وسط حرف زدن‌ها قهمیدم حالت تهوع گرفتم و بدنم سست شده بیشتر ترسیدم از همه‌چی..اینا برایِ خودم نشونه‌های خوبی نیست.

همه این اوضاع من رو یاد سه‌شنبه می‌اندازه..

پ.ن : برگشته می‌گه :
+فکر می‌کنی اینا دارن با چه انگیزه‌ای برا المپیاد می‌خونن؟فکر می‌کنی اینا هم عاشق همه درسان؟ولی غر می زنن؟نه!

-از غر نزدن چه نتیجه‌ای می‌گیرن؟

+تو از غر زدن چه نتیجه‌ای می‌گیری؟


پ.ن : تو اوجِ خنده چشماش..

پ.ن : باید بابت نوشتن اینجا هم به ملت جواب پس بدم!معرکه است واقعا.مجبور به نظر دادن نیستین.

پ.ن : hear i am

  • آسو نویس