-112- نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد
آخرین غرها و خاطرات و تشکرنامه
میدونم زیاد غر زدم اما خب جز این هم نمیشد..میدونم کسل کننده ترین وبلاگ رو تو این چندماه خوندین اما خب بازم دمتون گرم..من این یک سال هزاربار موقعیت های مختلف رو تجربه کردم ، دوستیام به هم خورده و برگردوندمشون..دوستای جدید پیدا کردم..دوستایی رو ترک کردم و یک سری هم باهاشون ساختم که فقط باشن..
امروز آخرین روز کلاسای المپیاد بود..بعد دوسال تمام زیبایی ها تموم شد..زیاد غر زدم..زیاد ترسیدم..میدونم همه اینا رو..میدونم بارها باید ساکت میموندم..همه اینا رو میدونم اما نتونستم نشده..من بلد نیستم تنها زندگی کنم..من هزارتا تشکر بدهکارم و تنها کاری که خوب بلدمش تشکر کردنه..دونه دونه میگمتون..چه بخونین چه نخونین میخوام بنویسم یادم نره برام مهمین..حتی اگه بالعکسش ذرهای وجود نداشته باشه!!
ازت ممنونم عطیه و بدون سعی کردم نیام پیشت غر بزنم هر بار اسمت اومده جلو چشمم گفتم فاطمه نکن اینکارو..مزاحمش نشو..کنکوریه..فلانه بهمانه و نیومدم هیچی بگم و هزاربارم خودمو کنترل کردم اما خب خواستم بگم مهم بودی هستی خواهی بود.تا ابد حتی اگه هی نیام بگمش..حتی اگه رفیق خوبی نباشم که میدونم نیستم..نمیخوام چرت و پرت الکی بگم هرچی میگم واقعیته..همینقدر از دستم براومده .
شایا رو میخوام نگم هیچی دربارش..میخوام بذارم زیباییهاش برای خودم بمونه.میخوام بدونه که امسال جزو معدود آدمای همراهم بوده که شب بهش رجوع کردم اول صبح باهاش حرف زدم..وسط کلاس آنلاین شدم باهاش حرف زدم..من تمام روز و شبای امسال رو با شایا تحمل کردم..شایا یه رفیق کوچک تمام عیاره و من هر چقدر تو رابطههام خنگم شایا باهوشه و بلده چیکار کنه.
مدیونم به شایا به تموم
روزای پرفشاری که شب و صبح و نصفه شب تنها پناهگاهم بود..مدیونم بهش..اون
همراه ترین رفیقی بود که میتونست باشه.
کیانا..مثل معجزه افتاد وسط زندگیم..قبلا در موردش حرف زدم و الآنم در همین حد میگم که برای من و دوستام اومدنش تا دانشگاه تهران اندازه هزارتا رفاقت صد و بیست ساله ارزش دااشت..چون ما بخش زیادی از امیدامونو از اون گرفتیم.
نیکتا هم که همونه که رفتم پیشش غر زدم و بیخیال ترین از چت باهاش بیرون اومدم..من با نیکتا خندیدم.و یه گوش واقعی بوده..که بهم یاد داده اولویت بندی کنم همهچیو و بفهمم چی ارزشش بیشتره...زیاد آدم شدم..زیاد المپیادی واقعی شدم..من با نیکتا یاد گرفتم خودم باشم..هرچند بد هرچند زشت.
نگار..آره اونیه که در عین دور بودن باهاش حرف زدم و باهام حرف زده و رها شدم از دغدغه های روزانهام..سرم غر زده..دعوام کرده و من آدم نشدم.
امروز که روز آخر کلاسا بود از شدت دل درد با اسنپ برگشتم و گریه نکردم..فقط و فقط فکر کردم به حرفای امروز..که یه روز قابش میکنم میزنم سر در خونهم..سری میگفت ته چشماتون برقِ شادی میبینم و همین کافیه..آره بابا یادم نمیره سری بهم گفت برو ادبیات بخون..یادم نمیره اعتراف کرد دلش برا ما تنگ میشه..یادم نمیره بهش گفتم یه عالم چیز ازش یاد گرفتیم و باهاش خندیدیم.
تشکر میکنم از خیابان قدوسی..که انواع و اقسام هیجانات منو در خودش جا داد..من توش خندیدم انقدر که از خنده وایستادم یه گوشه ..من توش استرس کشیدم و تمام مدت با دست و پای لرزون تا مترو رفتم..من توش گریه کردم ضجه زدم نشستم کف زمینش و به زمین و زمان فحش دادم..من تو اون خیابون با دوست داشتنی ترین آدما قدم زدم..من تو اون خیابون انواع و اقسام رویاهامو دوره کردم..
تشکر میکنم از سارا..از زیبا ترین امیددهندهها است..بهترین جواب دهنده است.بهترین و بهترین و بهترین مهربونیه که در زندگیم دیدم و میتونم ازش برای روشن کردن روزام تشکر کنم.
من مدیونم به بابام که شبا دیرتر از من خوابید و صبحا زودتر از من بیدار شد..که نذاشت دو دقیقه از برنامههام عقب بیفته..که کاری کرد من منظم ترین بشم تو قرارام..که حواسش بود شبا که از خستگی خوابم میبره گوشیمو برام بزنه تو شارژ..تو برف و بارون منو برد مترو و آورد و غرامو گوش کرد و هیچی نگفت.
من مدیونم به فرهنگ به آدماش..به مدرسی..به علفیان..آره من مدیونم به تک تک آجرای فرهنگ..
آره دلم تنگ میشه چون امروز بارون اومد..چون زیر بارون با بالاترین سرعت ممکن با لیلی دویدیم..چون زیربارون چرخیدیم خندیدیم..چون به استاد گفتیم دلمون براش تنگ میشه چون اعتراف کرد که دلش برامون تنگ میشه..اعتراف کرد بهمون امید داره و گفت برق شادی ته چشمامونو میبینه چون بهم گفت ادبیات بخونم..چون بهش گفتم دمش گرم که یاد داد آدم باشیم..آره دلم تنگ میشه چون هزاربار وسط المپیاد خوردم زمین و خودم بلند شدم..چون برا دوستیام تلاش کردم..هزارتا چیز رو با هم مدیریت کردم..دلم تنگ میشه واسه روزای خندیدنم..واسه چرخیدنم و پرسه زدنم سر یه لقمه غذا تو مدرسه..سر اصرارمون واسه عکس گرفتن..دلم تنگ میشه برا روزایی که مثل ابر بهار گریه کردم..واسه روزایی که مسخره کردیم..دلم برای تموم روی میز خوابیدنا با پس زمینه صدای سری تنگ میشه..دلم واسه دزدیدن خوارکیای معلما تنگ میشه..دلم برا با چشم اشاره کردن از اون سر کتابخونه تا اون سر کتابخونه تنگ میشه.من بیشتر از همه مدیونم به کتابخونه فرهنگ..به انتهای راهرو دست راست صندلی سوم..آره من متعلقم به اونجا..تهِ هر اتفاقی من رسیدم به اون صندلی و آروم شدم..اینو درباره هممون مطمئنم که شدیدترین دعواها رو با ملت کردیم..بدترین اتفاقا رو تجربه کردیم..تیکه شنیدیم و تهش اومدیم کنج اون کتابخونه نشستیم و خندیدیم..اون کتابخونه پر از خاطرات مائه پر صدای خندههامونه پر حسای شادیمونه..آخ آخ دلم براش تنگ میشه دلم برای صندلیم تنگ میشه..ما عصبانی شدیم فحش دادیم زدیم تو سر خودمون و تموم نویسنده ها و شاعرا اما تهش هممون پناهنده شدیم به اون کتابخونه..ما ته همه گریهها و خنده هامون نشستیم رو صندلیای کتابخونه و پاهامونو جمع کردیم و با چشمای پر از اشک از حرف اطرافیان به درس گوش کردیم..کی دلش تنگ نمیشه برا اون چهاردیواری لعنتی.
من به خیلیا قول دادم..به خیلیا..همین لحظه که درست یک هفته تا آزمون باقیه از همتون تشکر میکنم..مرسی که بودین حتی کم حتی لحظهای برام ارزشمنده اینو میدونین کاش بتونم چیزی که باید بشه رو انجام بدم..و امید دارم دلم روشنه که میشه..دعا کنین
دلم تنگ میشه برات روزای شونزده سالگی..منو برسون به آرزوم..بذار آدمای دورمو خوشحال کنم..
پ.ن : امروز رفته بودیم دستشویی تو مدرسه..جلوی در دستشویی منتظر لیلی بودم..گفتم تو هم دلت برا همهچیز تنگ شده؟برا سادهترین چیزا؟بعد چند دقیقه جواب داد : دلمان برای هر چیز کوچک چقدر تنگ است!
پ.ن : کاغذی که روی جزوه المپیادمه و دادم زیباترینا برام شعر بنویسن کامل شده و وقتی میبینمش دلم می خواد براش بمیرم
پ.ن : تو المپیاد به قابلیت مهمی رسیدم .. خیلی کمتر از آدما ناراحت میشم
پ.ن : عنوان از نیما یوشیج
پ.ن : لیلی اینو کشیده یه مدال گذاشته تو گردنش میگه این تویی :) خب بیا قربونت برم که
- ۹۷/۰۱/۲۹