تمام امروز رو داشتم فکر میکردم، کمی هم درس خوندم اما بیشتر از همه ذهنم درگیر بود. اول از همه نگران زهرا بودم به شدت. میخواست یه کاری انجام بده و مدتها بود که ذهنش درگیر بود ولی نمیتونست اون کار رو بکنه. خیلی با هم سرش حرف زده بودیم. زیادِ زیاد و مسئله واقعا همونقدر نیاز به فکر کردن داشت. واقعا همون میزان درگیری و فکر کردن رو میخواست . آخرین باری که با هم سرش حرف زدیم دیدیم انجام دادن اون کار خیلی پیچیدهست و بندازتش عقب. دیشب من دوباره خیلی حالم بد بود. مثل تموم شبها..و خوابم نمیبرد. رفتم توی تلگرام و دیدم زهرا پیام داده که انجامش داده. با هم سرش حرف زدیم و کمی براش بیدار موندم و بعد خوابم برد. صبح پاشدم و بقیه حرفها رو زدیم و تا غروب درگیر بودیم. بعدازظهر که باید منتظر جواب اون ماجرا میموند من خوابم برد اما به شدت نگران بودم و استرسش رو داشتم. خوابش رو دیدم و و از ترس از خواب پریدم و دیدم بهم پیام داده. شرایط واقعا راحت نیست برای هیچکس. همه به نوعی اسیر و درگیر ماجرایین و این هم خندهداره و هم ترسناک. ماجرا که به نسبت تموم شد این جمله اومد توی ذهنم: داستانا تو اوج پیچیدگیشونه که ساده میشن. واقعا همینه. میدونم به زهرا راحت نگذشت. میدونم کل این۲۴ساعت قلبش اومد تو دهنش و میدونم که روزها درگیر ماجراست و نه تنها تموم نشده که شروع شده اما میدونین همین قدمهان که ما رو زنده نگه میدارن. با همه ترسناکی و غمگینیشون.
چند شب پیش باز کابوس دیدم و صبح دیدم لبم زخم شده. من واقعا خستهم از این خوابها. از کابوسها. از لذت هایی که صرفا توی خوابمن و به روم میارن چه چیزهایی مورد نیازمه اما ندارمشون و فعلا هم قرار نیست داشته باشمشون. همچنان که امروز همهچیز رو شل گرفته بودم یاد حرف پارسای دوره افتادم. اون بار که گفت چرا توقع داری احساساتی که خودت هم نمیفهمیشون و سختته بفهمیشون رو بقیه بفهمن. اون بار هم نوشتم که راست میگه ولی باز هم میگم راست میگه. حتی حس میکنم این روزا تازه دارم میفهمم من بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم انقدر همیشه همهچیز رو خواستم تنهایی پیش ببرم که نمیتونم و بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم.. هر بار از حسهام و خودم حرف میزنم حس میکنم دارم وقت آدما رو میگیرم و چقدر کارهای ارزشمندی میتونستن انجام بدن. نمیتونم از خودم راحت حرف بزنم و این اصلا خوب نیست. وقتی بقیه حرف میزنن عالیم. میتونم ساعتها بشنومشون و حتی لحظهای به این فکر نکنن که من اذیتم. این تواناییمه. بلدم به آدمها حس مهم بودن بدم کمااینکه واقعا هم برام مهمن و دلم نمیخواد کسی این حس رو تجربه کنه و فکر کنه اضافهست. اما خودم؟ در گرفتن این حس عاجزم.
باز دلم میخواد فرار کنم. فرار. فرارو فرار. اما هیچوقت نمیشه فرار کرد. اصلا ادمی از کجا و از چی فرار کنه؟
حتی به این فکر کردم که اگر دفعه بعد خواستم باهات صحبت کنم از این چیزا برات بگم و بعد با خودم فکر کردم که چی؟ انگار بیانکردنش گفتن یه سری گزارهس و خب که چی؟ نباید درگیری روحی خودم رو به تو منتقل کنم. اما تقصیر منه. نباید یهطوری باشم که فکر کنم اضافهم چون تو اینو نمیگی اما من اگه زیاد روش تاکید کنم این اتفاق میفته.
وای من واقعا خسته و دلتنگ و دلگیر و اشکیم و حتی دیگه نمیتونم این رو بندازم تقصیر هورمونهام. این حسها واقعیه. آستانه درد و تحملم رو میشناسم. میدونم این تهش نیست اما میدونم که الآن هم راحت نیستم. آه که قلب نحیف و کوچکم میخواد محبت ببینه اما خودش قول گرفته که اون آدم بهش محبت نکنه. آدمی چیه؟ موجود پیچیده و اسیر! اسیرِ واقعی.
پ.ن : شما یه چیزی بگید. هر چی!