آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-410- مهر جنون خورده به پیشانی‌م

شنبه, ۴ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۵۹ ب.ظ

 

                                         

تو می‌گی کار بزرگ رو به فانِ بزرگ تبدیل کردی که روزهات بدون من راحت بگذره، من هم این‌طور وانمود می‌کنم.. نمی‌دونم تو واقعا این‌طوری هستی یا داری وانمود می‌کنی که فشار رابطه رو نندازی روی دوش من، نمی‌دونم تو هم روزهایی از دلتنگی دیوونه می‌شی یا نه. اما من واقعا یک شبایی از شدت دلتنگی حالت تهوع می‌گیرم و دلم می‌خواد بالا بیارم. گاهی وسط حرف زدن باهات هم دلم برات تنگ می‌شه و دلم می‌خواد که پیشت باشم. گاهی خودم حس می‌کنم که مودم تغییر می‌کنه اما مشکل تو نیستی. تو کاملی! مشکل دلتنگی منه و مشکل دوری از توعه. حالم خوبه، این رو بهت می‌گم که دیگه وسط همه سختیا نگران من نشی. حالم جدا خوبه، نه که دروغ بگم اما خب می‌دونی، واقعا دلم می‌خواد بتونم مدام باهات حرف بزنم و روزهام رو تعریف کنم، دلم می‌خواد شب‌هام رو با جمله‌های تو تموم کنم و صبحامو با حرفای تو شروع کنم. دلم می‌خواد قبل خواب مطمئن باشم که بهم فکر می‌کنی و صبحا رو با یاد من شروع می‌کنی. تو می‌گی لحظه‌ای فراموشم نمی‌کنی و مطئنم ازت، اما لذت شنیدنش چیز دیگه‌ایه که ما مجبوریم فعلا از هم دریغش کنیم. اون روز یه جایی نوشتم که دریغ کردن محبت از کسی که می‌دونی لایقشه سخت‌ترین کار دنیاست اما مجبوریم.

باز خواب و بیداریم تغییر کرده، زمان امتحان‌ها نزدیکه، کارهای مدرسه روز‌به‌روز بیشتر می‌شه، کارهایی که باید تنهایی پیش ببرمشون هم همین‌طور ولی حس می‌کنم زورم کمه، در عین اینکه زورم زیاده اما کمه.. نمی‌دونم اینا اثرات دلتنگیه یا چیزهای دیگه و می‌دونی چی خنده‌دار می‌کنه شرایط رو؟ این‌که فقط یک ماه و دوازده روز از دیدنت می‌گذره. این خیلی تایم کمیه! برای چیزی که ما مدنظرمونه این‌که تقریبا این یک ماه و نیم این‌طوری سخت گذشته واقعا مسخره‌ست. انگار شش ماهه ندیدمت. انگار هزاران ساله ندیدمت و کنارم نبودی. این اتفاق عجیبیه. برای تو هم همینه؟ نمی‌دونم! و واقعا هم مهم نیست. چون می‌دونی حرف‌زدن باهات هم تا یه حدیش خوبه، یعنی دلتنگیمو یه کم درمان می‌کنه و باز هم نسبت به تو عطش دارم.. دیگه حرف‌زدن هم عطشم رو نسبت به تو کم نمی‌کنه. باید دستاتو بگیرم و سکوت کنم. اما ممکنه؟ معلومه که نه!

من تب دارم؟ یا این تبِ درونیه که به روحم کشیده می‌شه؟ نمی‌دونم. فقط مطمئنم که تب دارم و حسابی داغ‌م.

 

پ.ن: عکس مربوط به دوم دی ماه. از بالا، خی‌لی بالا.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی