آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-413- همه اسیرن. همه!

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ

تمام امروز رو داشتم فکر می‌کردم، کمی هم درس خوندم اما بیشتر از همه ذهنم درگیر بود. اول از همه نگران زهرا بودم به شدت. می‌خواست یه کاری انجام بده و مدت‌ها بود که ذهنش درگیر بود ولی نمی‌تونست اون کار رو بکنه. خیلی با هم سرش حرف زده بودیم. زیادِ زیاد و مسئله واقعا همون‌قدر نیاز به فکر کردن داشت. واقعا همون میزان درگیری و فکر کردن رو می‌خواست . آخرین باری که با هم سرش حرف زدیم دیدیم انجام دادن اون کار خیلی پیچیده‌ست و بندازتش عقب. دیشب من دوباره خیلی حالم بد بود. مثل تموم شب‌ها..و خوابم نمی‌برد. رفتم توی تلگرام و دیدم زهرا پیام داده که انجامش داده. با هم سرش حرف زدیم و کمی براش بیدار موندم و بعد خوابم برد. صبح پاشدم و بقیه حرف‌ها رو زدیم و تا غروب درگیر بودیم. بعدازظهر که باید منتظر جواب اون ماجرا می‌موند من خوابم برد اما به شدت نگران بودم و استرسش رو داشتم. خوابش رو دیدم و و از ترس از خواب پریدم و دیدم بهم پیام داده. شرایط واقعا راحت نیست برای هیچ‌کس. همه به نوعی اسیر و درگیر ماجرایی‌ن و این هم خنده‌داره و هم ترسناک. ماجرا که به نسبت تموم شد این جمله اومد توی ذهنم: داستانا تو اوج پیچیدگیشونه که ساده می‌شن. واقعا همینه. می‌دونم به زهرا راحت نگذشت. می‌دونم کل این۲۴ساعت قلبش اومد تو دهنش و می‌دونم که روزها درگیر ماجراست و نه تنها تموم نشده که شروع شده اما می‌دونین همین قدم‌هان که ما رو زنده نگه می‌دارن. با همه ترسناکی و غمگینیشون.

چند شب پیش باز کابوس دیدم و صبح دیدم لب‌م زخم شده. من واقعا خسته‌م از این خواب‌ها. از کابوس‌ها. از لذت هایی که صرفا توی خوابمن و به روم میارن چه چیزهایی مورد نیازمه اما ندارمشون و فعلا هم قرار نیست داشته باشمشون. همچنان که امروز همه‌چیز رو شل گرفته بودم یاد حرف پارسای دوره افتادم. اون بار که گفت چرا توقع داری احساساتی که خودت هم نمی‌فهمیشون و سختته بفهمیشون رو بقیه بفهمن. اون بار هم نوشتم که راست می‌گه ولی باز هم می‌گم راست می‌گه. حتی حس می‌کنم این روزا تازه دارم می‌فهمم من بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم انقدر همیشه همه‌چیز رو خواستم تنهایی پیش ببرم که نمی‌تونم و بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم.. هر بار از حس‌هام و خودم حرف می‌زنم حس می‌کنم دارم وقت آدما رو می‌گیرم و چقدر کارهای ارزشمندی می‌تونستن انجام بدن. نمی‌تونم از خودم راحت حرف بزنم و این اصلا خوب نیست. وقتی بقیه حرف می‌زنن عالی‌م. می‌تونم ساعت‌ها بشنومشون و حتی لحظه‌ای به این فکر نکنن که من اذیتم. این تواناییمه. بلدم به آدم‌ها حس مهم بودن بدم کمااینکه واقعا هم برام مهمن و دلم نمی‌خواد کسی این حس رو تجربه کنه و فکر کنه اضافه‌ست. اما خودم؟ در گرفتن این حس عاجزم.

باز دلم می‌خواد فرار کنم. فرار. فرارو فرار. اما هیچ‌وقت نمی‌شه فرار کرد. اصلا ادمی از کجا و از چی فرار کنه؟

حتی به این فکر کردم که اگر دفعه بعد خواستم باهات صحبت کنم از این چیزا برات بگم و بعد با خودم فکر کردم که چی؟ انگار بیان‌کردنش گفتن یه سری گزاره‌س و خب که چی؟ نباید درگیری روحی خودم رو به تو منتقل کنم. اما تقصیر منه. نباید یه‌طوری باشم که فکر کنم اضافه‌م چون تو اینو نمی‌گی اما من اگه زیاد روش تاکید کنم این اتفاق میفته.

وای من واقعا خسته و دلتنگ و دلگیر و اشکی‌م و حتی دیگه نمی‌تونم این رو بندازم تقصیر هورمون‌هام. این حس‌ها واقعیه. آستانه درد و تحملم رو می‌شناسم. می‌دونم این تهش نیست اما می‌دونم که الآن هم راحت نیستم. آه که قلب نحیف و کوچکم می‌خواد محبت ببینه اما خودش قول گرفته که اون آدم بهش محبت نکنه. آدمی چیه؟ موجود پیچیده‌ و اسیر! اسیرِ واقعی.

 

پ.ن : شما یه چیزی بگید. هر چی!

  • آسو نویس

نظرات (۳)

چه‌قدر تو زنده ای دختر.

پاسخ:
:""") حالا چرا ناشناس؟
  • محمدعلی ‌‌
  • «داستانا تو اوج پیچیدگیشونه که ساده می‌شن.»

    کاش همین باشه چون دیگه نمی‌دونم باید با این کلاف سردرگم چیکار کنم. در واقع، کاش همین بشه دوباره. چون یه‌بار توی این یه سال تجربه‌ش کردم توی یه داستان دیگه‌ای.

     

     

    «اما خودش قول گرفته که اون آدم بهش محبت نکنه.»

    ولی من این پست‌هات رو که می‌خونم، به این قسمت که می‌رسه هنگ می‌کنم. :)) می‌دونم هرکی قول و قرارهای خودش رو داره و هرکی مدل خودشه، ولی نمی‌فهمم که چرا باید یکی قول بگیره که محبت نبینه :))

    حالا البته شاید خیلی هم عجیب نباشه. منم یادمه یه بار به خودم قول دادم ننویسم یه چیزایی رو و نتیجه این شد که دیگه هیچی نتونستم بنویسم :)) چرا از این قول‌های عجیب می‌دیم و می‌گیریم و اینا. نمی‌فهمم!

    پاسخ:
    آه واقعا ممنونم ازاین که کامنت می‌ذاری.
    گاهی حس می‌کنم اینجا هیچ‌کس نیست.

    ببین راستش من در یک ماجرای عاطفی پیچیده‌م و شرایطمون ایجاب میکنه که تا مدتی این رابطه رو علنی نکنیم و حتی به حجم عاطفه‌ش دامن نزنیم. و قرار شده محبت نکنیم به هم خیلی :)) قصه اینه!
  • The Selenophile
  • گمونم حواسم نبوده. دستم خورده یا همچین چیزی.

    من ماه هاست میخونمت. و به نظرم چیزی که اینجا خیلی باشکوهه حجم زندگیه. و حتی وقتی پریشون و آشفته ای ، شکلِ زیبایی اینطوری:)

    پاسخ:
    چقدر و چقدر شنیدن این حرف زیبا بود برام! واقعااا ممنونم که بهم گفتیش! خی‌لی ممنونم :"")
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی