آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-411- آیا این کار هورمون‌هاست؟

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۴۳ ب.ظ

امروز یاد اون شب که نه، اون لحظه‌ای افتادم که آخرین بار هم دیگه رو دیدیم و قرار گذاشتیم تا یه مدت هم‌دیگه رو نبینیم. اون موقع و اون لحظه ناراحت نبودم اصلا، حالم خوب بود که پیشتم، می‌دونستم تصمیممون سخته اما اون موقع حالم خوب بود اما یه چیزی اذیتم می‌کرد و اون می‌دونی چی بود؟ فکر این‌که همه‌ی این سختیایی که کشیدیم تا به این نقطه برسیم، همه‌ی این خویشتن‌داری‌ها، همه‌ی این صبرها، همه‌ی این اشک‌ها و لبخندها دوباره قراره تکرار بشن دیوونه‌م می کرد.

می‌دونستم که حالم اون موقع خوبه اما فکر این‌که همه‌ی اون سختیا قراره دوباره تکرار بشن باعث می‌شد دلم بخواد بمیرم. اون ده روزی که همه‌چیز رو گذاشتیم کنار و می‌تونستیم راحت حرف بزنیم واقعا احساس می‌کردم پام رو گذاشتم توی رویا. احساس می‌کردم این بهشتیه که منتظرش بودم. انگار تازه تونستم بعد یک سال نفس عمیق بکشم، بعد یک‌سال تونستم آرامش رو حس کنم. واقعا می‌گم و دوباره روز دهم ما شروع کردیم به صبر کردن. این بار آگاهانه. نااراحت نبودم، پشیمون نبودم و نیستم. مطمئنم به تصمیمون. می‌دونم چقدرر برای جفتمون سخته. می‌دونم به معنای واقعی کلمه دهن‌سرویسیه و حتی می‌فهمم هر کدوممون شرایط رو به سمت فان پیش می‌بریم که کار رو برای دیگری سخت‌تر نکنیم. ما واقعا مدام داریم از هم مراقبت می‌کنیم اما راستش یه شبایی و یه روزایی فقط دلم می‌خواد بهت بگم دلم برات تنگ شده اما می‌دونی. نمی‌تونم اینو بگم. ما قول دادیم به هم و نمی‌خوام بزنم زیر قولمون.واقعا دوست ندارم بزنم زیر قولم.

سخته اما تو راست می‌گی هیچ چیز خوبی الکی چیز خوبی نشده و باید برای چیزهای خوب تلاش کرد. نمی‌خوام پا پس بکشم، مطمئنم به راهمون اما قصه اینه که دلم تنگ می‌شه و این چیزی نیست که بتونم انکارش کنم. واقعا این چیزی نیست که بشه بهش بی‌توجهی کرد. چون می‌‌دونی؟ خب اوکی من دلتنگیم رو تبدیل می‌کنم به درس خوندن، تبدیلش می‌کنم به غذا درست‌کردن، تبدیلش می‌کنم به کتاب خوندن و ورزش کردن... اما یه جایی این‌طوری می‌شم که گاد! این دلتنگیه و الآن فقط دلم می‌خواد تبدیلش کنم به کلمه و همین و همین تنها چیزیه که یه کم شرایط رو بهتر می‌کنه نه هیچ‌جیز دیگه‌ای. دلم برات تنگ شده به اندازه‌ی همه‌ این روزا، همه‌ی لحظه‌هایی که تو زندگیم بودی. دلم تنگ شده و دستات رو ندارم. قصه اینه.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی