-29- واکرده ام آغوش قل الله شهیدا
سرش
را از پنجره اتوبوس بیرون آورده بود و مدام فکر میکرد...یک قطره باران روی
دستش چکید و به همراه آن قطره اشکی از چشمش سر خورد...قطره باران پایین
آمد و از لای انگشتانش لیز خورد ...قطره اشک روی گونه دخترک روان شد...باران شدیدتر شد و اشک هایش دردناک تر...
وقتی
از اتوبوس پیاده شد باران قطع شده بود اما اشک های دخترک به جای باران،می
باریدند...کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و با دست راستش بند کوله پشتی
را محکم تر گرفت و دوید...میانه ی راه باران دوباره شروع به باریدن
کرد...دردهایشان مشترک بود انگار...هر دوی آنها از درد خسته شده بودند و بی
توجه می باریدند...دخترک ایستاد و میان هق هق هایش نفسی تازه کرد و دنبال
تکیه گاهی گشت...دستش را روی دیوار گذاشت به دیوار تکیه داد...کوله پشتی اش
را روی پاهایش گذاشت...زیپ ژاکتش را بالا کشید و هق هق کرد...
باران شدیدتر شد...
دخترک
زمزمه کرد : "یکی کمکم کنه،نفسم بالا نمیاد..." و کسی نبود که در آغوشش
بگیرد...پاهایش سست شده بود ، کم کم از دیوار لیز خورد و روی زمین خیس
پیاده رو کنار برگ های زرد و قرمز پاییزی نشست...مه بود و خورشیدی نبود که
بی منت گرما ببخشد و نه تنها هوا سرد شده بود بلکه آدم ها هم، از یکدیگر
سرد شده بودند...
دختر
دیگر توان هق هق نداشت و بی صدا گریه می کرد...کمی آرام تر که شد سعی کرد
از جایش بلند شود...دیوار دستانش را جلو آورد و دستان دخترک را گرفت...برگ
ها کوله پشتی اش را برایش بلند کردند و روی دوشش انداختند...باد لباسش را
تکاند و در آغوشش گرفت...او تنها کسی بود که فهمیده بود باد آغوش گرمی
دارد...
پ.ن : تا حد زیادی واقعی...
- ۹۶/۰۲/۰۴