-92- ای جذابِ جذاب ها
- ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۳
این آدم خودش نیست..تنها نیست..متشکل شده از آدم های مختلف..وجودم ترکیبی از آدم ها است..در برهه های زمانی مختلف..وقتی که یک دستی فرمان را می چرخاند..وقتی زیرچشمی نگاهم می کردند..یا حتی وقتی که بی اراده نگاهمان به هم گره میخورد و چشمانمان را می دزدیدیم.
این آدم من نیستم ترکیبی است از آدم های مختلف در موقعیت های مختلف..وقتی که من گریه می کرده ام وغم داشته ام در آغوشم گرفته اند و وسط تمام غم هایی که روی گونه هایم سرازیرمی شدند وادارم کرده اند با صدای بلند قهقهه بزنم..آن ها همان هایی هستند که وقتی ترسیده ام..وقتی دستانم یخ کرده است و دل درد عصبی گرفته ام با لبخندهایشان به من امید داده اند و بی آن که چیزی بگویند دستانم را گرم کرده اند.
من خودم نیستم .. من تواَم..وقتی لبخند میزنی..وقتی دستانت را تکان میدهی..وقتی چشم هایت را میدزدی..در تک تک لحظات این دیگر من نیست..تو است..اینجا جایی است که دیگر منیتی معنا ندارد برای ماندن..هر چه هست تو است.
این آدم تنها نیست..ترکیبی است از چشم های امیدواری که منتظراند..فیلم هایی یواشکی به بهانه فیلم برداری از باران اما در حقیقت برای ضبط صدای خنده هایشان..بارانی که ترکیب میشد با جزییات ریز..از صداها..حرف ها..اصرارها..
حق دارم بگویم لعنت به این زندگی؟حق دارم بگویم تف تو این زندگی؟نه حق ندارم..باید دوباره بلند شوم و بگویم ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره..
پ.ن : I had no idea that smile of yours would become my noose
پ.ن : ادامه بده،به زندگی،به لبخند..
پ.ن : چرا نمیشه یه سری لحظات رو برای همیشه ذخیره کرد و هرموقع خواستی بتونی برگردی تویِ اون لحظه؟پس دانشمندای لعنتی دارن چی اختراع میکنن؟
" برم دم در یادش می افتم. یاد شب هایی که می رفتیم پایین براش آژانس بگیرم تا خود صبح دم در می نشستم.
برم سر کوچه تابلو شهدا رو ببینم یادش می افتم. کافه برم پاره می شم.
تو هر پیاده رویی قدم بزنم یاد قدم های نزده مون می افتم یاد شبایی که می خواستیم کف خیابونای خالی لا به لای خیال ماشین ها برقصیم و نرقصیدیم.
سعید اتفاقی بوی عطرشو بشنوم دیوونه می شم. اسپورتیج ببینم حالم بد می شه.
تاکسی بگیرم جلو جا نداشته باشه عقب بشینم روانی می شم... .
کجا برم که یادش نیفتم؟ کجا برم که احساس امنیت کنم...؟ "
علی عشقی حق داشت..کی میفهمه یادآوری سنگ فرشا رو..علی عشقی میگفت پاریس نرفتیم ببینیم چه حسی داره راه رفتن رو سنگ فرشای کنار برج ایفل زیربارون...ولی مگه چیه؟مگه جه حسیه که سنگفرشای حسن آباد ندارتش؟
علی عشقی رفیق داشت..سعید داشت..از اون سعیدایی که باهاتن..وقتی دیوونه میشی..وقتی غمگین میشی..وقتی تو اوج بدبختی ای و دلت میخواد داد بزنی و همه چیز رو نابود کنی..وقتی میخوای بزنی تو گوشِ سعید زندگیت...وقتی گریه نفستو بریده وقتی داری هق هق میکنی و نفست بالا نمیاد ..سعید داشت..علی عشقی به معنای واقعی کلمه رفیق داشت..کسی که براش نگران بود کسی که دغدغشو داشت..که خودشو به هر دری میزد علی عشقی پاشو از اون چاردیواری لعنتی بیرون بذاره که زنده بمونه....که یادشه نره باید زندگی کنه باید نفس بکشه..
"- از این خونه برو بیرون. پاتو از این خونه بذار بیرون. دو سال شد علی! بابا تو این دو سال به هر دری زدم. بابا علی!! بابا عشقی!! به مولا همه به عشق تو عشقی ان. تو به عشق کی خودتو خونه نشین کردی؟ »
« من فقط نمی خوام تو بمیری علی. ».."
علی عشقی حق داشت..آخه کی میفهمه عاشق زلف یار شدن چه حسی داره؟عاشق تک تک ویساش..عاشق تن صدایِ دلبر وقتی میگه تعریف کن تعریف کن تعریف کن..وقتی سعید میگفت فک میکنی میشنوه اینا رو و علی عشقی عصبی میشد وقتی داااد میزد که نمیخوام این سوالو بشنوم من میخوام فکر کنم میشنوه..چوم بلاک کردم میشنوه..دِ آخه دلبر یه انقدر به فکر ما نبآشه..انصافانه است..
اون جایی که سعید میگف اصلا خوب شد دلبر ولت کرد و رفت میخواستم برم بگم علی عشقی غصه نخوری یه وقتا..دلبر قدرتو ندونستا..دلبر غلط کرد رفت..دلبر نباس می رفت..چطور تونست اصلن؟
راه میرفتی تو اون چاردیواری..مینشستی پشت اون میز چوبی لعنتی..پشت اون لب تاب لعنتی ترت..کنار اون پیانویی که انگشتات روش میخورد..اون گلدون توی شیشه..رادیویی که شرقی غمگین پخش میکرد..با کلی کتاب زیر میزت..آخه چی قشنگ تر از ترکیب تو با عطر اون گلای روی میز وقتی پنجره باز باشه و یه نسیم خنک خودشو پرت کنه اون وسط....علی عشقی تو سعید داشتی..کسی که مراقبت بود..سایه به سایه دنبالت بود..که براش مهم بود گریه کردی یا نه..براش مهم بود حالت خوب باشه که نبود..حال دلت خوب نبود..علی عشقی دردت درد ما است..درد ما چهرازی گوش کرده ها..درد ماها که دلبر ولمون کرده رفته..که تهِ قلبمون غم نشسته..که هی خوندیم و وسط تموم کلمات رمانای عاشقونه از اشک کلمه بعدی رو ندیدیم..کتابو بستیم که نکنه آخر کتاب دلبر ول کنه بره! که فیلما رو تموم نکرده وِل کردیم مبادا علی عشقیِ تو قصه غم کل وجودشو بگیره..نکنه دلبر تهش بره گم شه.
علی عشقی وقتی راه میرفتی..وقتی میخندیدی..وقتی بغض میکردی و آخ از اون لحظه ها که داد میزدی..
آخ علی عشقی آخ علی عشقی..که از یه جایی به بعد این سجاد افشاریان نبود که تو رو بازی می کرد..انقدر اون شبیه و درگیر تو شده بود که نمیفهمیدی داری سجاد افشاریان رو میبینی یا علی عشقی رو..آخه صفر بیست و یک کِی انقدر عاشق شدی که انقدر خوب بیانشون میکنی..کجا دلت گیر کرده وسط پیچ و تاب مویِ کسی که قلبت انقدر عاشقه؟کجا انقدر چهرازی گوش کردی که سعید به وجود اومد؟دلبر ساخته شد با اون دوثِت دارمای نوک زبونیش..
میدونی دلم جا مونده کحای این نمایش لعنتی علی عشقی؟ اون جا که بغض کردی..اون جا که دادت آروم شد اون جا که گفتی :
« می ترسم بنویسم کاش کسی بیاید که رفتن بلد
نباشد. بعد هنوز جمله م تموم نشده غم بیاد بگه حاضر. بگم اشتباه گرفتی. ماتم بیاد
بگه حاضر. بگم اشتباه گرفتی. بعد یه هو مثل وقتایی که زنگ
مدرسه رو میزدن یه جوری از مدرسه پر میکشیدیم انگارتو بلندگوی اوین اسم
مرخصیا رو اعلام کردن..همون جوری درد بیاد..رنج بیاد..غم بیاد ..ماتم
بیاد..دلبربیاد..سگ بیاد..آرتروز بیاد..ماتم بیاد ماتم بیاد ماتم بیاد»
اون چاریواری با قاب عکسای پشتش..با اون پله های لعنتیش..اون دود سیگاری که زیر نور چراغ می رقصید..چشمایِ کسی که...
«..چشماش. چشماش. چشماش. چشماش... .»
پ.ن : ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره/تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
پ.ن : وقتی وارد صحنه شدیم این پخش میشد : " رفت اون رفت برای همیشه و جمله ی ای کاش میموند چه حیف نمیشه این حس اون حس..که دیگه تکرار نمیشه این واقعیت..که از خاطرت پاک نمیشه چشماش چشماش..یه دریای آبی پر قایقایی بادبانایی که بازن به عشق باد بوی تو..بوت..بوی باد تند کوه باش و دل نبند رود باش اما بمون..اشک شو اما نه تو غم..تو اوج خنده..
یادت نره قولتو..نشه چیزی خسته
کنه تو رو..یادت نره زندگی..یه وقت یادت نره زنده ای..من تو رو میخوام اما
آزاد..که غم هیچ وقت سراغت نیاد..من اشک آرزو میکنم برات..نه تو غم..چشماش چشماش چشماش چشماش
چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش چشماش...
پ.ن : به خاطر اینا هم که شده باید ادامه بدم به راهی که درسته..باید تردیدا رو کنار بذارم..باید بجنگم براش..
پ.ن : فقط اون کلماتی که مدلِ خودت میکشیشون
پ.ن : آخرش که تعظیم کردی..که چشماتو بستی..اونجا که دستتو رو قلبت گذاشتی و لبخند زدی..همون لحظه خواستم برای تمامِ اون حسای خوب بمیرم..
پ.ن :گفتی عاشقونه ای باهامون..خواستی اجرای اون شب رو تقدیم کنی به نابغه..به روشنفکر از این لحاظ که همیشه پیشنهاد دهنده است..محمد بحرانی..محمد بحرانی کیه؟اون نابغه ای که تو تصوراتم برام اسطوره است..که دو سال قبل خواب دیدم..توی خوابم با صفر بیست و یک و محمد بحرانی حرف زدم..بهشون تاکید کردم که معرکه ان و اسطوره ان و خوابم تعبیر شده بود..
پ.ن : روزی که پاتو گذاشتی تو خندوانه..روزی حکه استندآپ کردی..روزی که فهمیدم شیرازی ای..روزی که بعد استنآپت نفسم بند اومده بود..عرق سرد کرده بودم..و دستمن به سمت گوشی نمیرفت..همه و همه ی اینا چیزایی ان که باعث بشه بهت افتخار کنم و مدام با خودم بگم تو اونی هستی که باید..
پ.ن : از سری عکس ها صرفا برای ثبت خاطرات [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ]
پ.ن : آهنگ رو پلی کنید و متن رو بخونید [کـلـیـکــ]
و گوش کنید اینا رو : [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ]
دلم دنبالِ چیزی میگردد که دائمی باشد و از تمام شدنش نترسم..که مدام دلم نلرزد از رفتنش،از پایان یافتنش..درست در تمامِ این دل نگرانی ها عکسِ او در فضای مجازی پخش می شود..شهادتت مبارک..گریه ام میگیرد..در آن لحظه بیشتر از این که شوکه شوم..بیشتر از اینکه دلم برای مظلومیتش بسوزد..گریه ام میگیرد..ناگهان دلم می رود به پیاده روی های طولانیِ مان در گلزار شهدای اصفهان..از آن شبی که خانوم جلالیان بلند نمی شد..که با چشمانش التماس می کرد کمی بیشتر بنشینیم..که من با بهت نگاه می کردم..که مسخره ام می آمد..برایِ یک جسد؟برای کسی که حالا معلوم نیست کجا است؟ در گوشی به بشری میگویم چرا پانمیشه؟چرا نمیریم؟ نمیفهمیم هیچ کدام درکش نمی کنیم..تولدم بود..همدیگر را خیس می کنیم..میخندیم..تمامِ توانمان می رود روی تخت هایمان ولو می شویم..شبِ آخر است روی آسفالت های اردوگاه مینشینیم و حلقه میزنیم و حرف میزنیم..
بیشتر همه این ها را نشانه میبینم..خبر شهادت محسن حججی را در روز تولدم..دیدن عکس مشترکش با شهید قربانی..چله هایِ عاشورا شروع شده است..دلم دچار ولوله ی عجیبی شده است..انقدر خودم را قوی نشان داده ام که همه باور کرده اند توانِ تحمل هر دردی را دارم..
تا اتفاقی پیش می آید با خودم فکر میکنم کار درست چیست؟همان را انتخاب میکنم اما هیچ کدام جواب نمیدهند..هیچ چیز درست پیش نمی رود..دلم میخواهد از تمام شبکه های اجتماعی..از تمام آدم ها..از تک تک کسانی که با آن ها رابطه دارم فرار کنم..دلم میخواهد قسمت پی وی تلگرام را نابود کنم..تمام گروه های تلگرامی را ترک کنم..در جواب هرچیزی داد بزنم و بگویم نمیخواهم جواب دهم....اصلا میخواهم همه دنیا را تعطیل کنم..فرو بروم داخلِ تمامِ تنهاییِ عمیقی که روحم عجیب نیازمندش شده است *
سرش را بریده اند میفهمی؟اسیرش کرده اند؟تهدیدش کرده اند!چاقو کشیده اند!آن لحظه به چه چیزی فکر می کرده است؟کدام تصویر جلویِ صورتش آمده است؟چهره مضطرب مادرش؟دلهره ی پدرش؟گریه هاای همسرش؟چهره ی معصوم پسرش؟قلبش لرزیده است؟لبخندهایِ حضرتِ آقا تسکینش داده اند؟به بی بی فکر کرده است؟روضه علی اصغر شش ماهه آرامش کرده است؟لب های خشکیده اربابِ بی سر وقتی اسب های تازه نعل شده روی پیکر بی جانش می دویدند(آخ) یادش آمده است؟چشم هایش را دیده اید؟صلابت و قدرتش را دیده اید؟صدایش را شنیده اید وقتی برایِ پسرش وصیت می کند؟وقتی آخرش گریه می کند؟وقتی صدایش میلرزد و می گوید : بابا بذار خدا عاشقت بشه..
نمیدونم چی درسته چی غلطه..کجا باید محبت کرد؟کجا نکرد؟اگه محبت کردن کار درستیه پس چرا بقیه جوابشو نمیدن؟پس چرا ازت دور میشن؟پس چرا وقتی میگم میای بریم فلان جا؟میگه نه کار دارم ولی وقته اون یکی میگه میام..یه هو میگه به خاطر اون میام؟نمیفهمم.
همه چیز از همان جا شروع می شود..از همان شبِ آخر.از همان گریزهایی که برایمان گفت..از استادهایی که همیشه زندگی آدم هایِ بزرگ را جهت داده اند.میخواهم زار بزنم..به جایی بروم که کسی نباشد که فریاد بزنم نمیبینی منو؟اربعین پارسال کنج خانه از حال رفته بودم..انقدر گریه کرده بودم که پاهایم سست شده بود..چشم هایم تار میدید..غر زدم..شکایت کردم..التماس کردم..به تمام معصوم ها قسم خوردم..نشد..نرفتم..دنیا برایم همان روز تمام شد.
چرا انقدر دلهره دارم؟چرا پراکنده حرف میزنم..چرا هیچ چیز به هم مربوط نیست؟تاریخ مشهد مشخص شده است.من آن تاریخ کجا هستم؟مدرسه!تسلیم شده ام؟نه!قرار است بروم و هرطوری که شده رضایت مدرسه را بگیرم..همین یک سال برایِ تنها بودنم کافی است..دلم مشهد میخواهد..با همان گروهی که همیشه هست..
پ.ن : زخم دل حسین مرهم نداره و...
پ.ن : مدافع حرمِ بی بی نیستیم اما مدافع حریمش که میتونیم باشیم..
پ.ن : دلم اون سخنرانیایِ استاد پناهیانو میخواد که دلمو محکم میکنه..
*
شب که میشد...نگاهشو بهم می دوخت..همیشه مییدمش که داره خودشو از لا به لای
پنجره نشون میده..گاه هلال ..گاهی نیمه و یه وقتای هم کامل.همیشه روزنه
امید بود...روزنه نور بین اون همه تاریکی محض.
دلم که میگرفت صداش
میکردم اون از همه به من نزدیک تر بود..کم کم از پشت ابرها بیرون میومد و
مینشست کنار پنجره..کنار گل های شمعدونیم..من براش درد و دل میکردم و اون
شمعدونی ها رو نوازش میکرد..هر شب بهش فکر میکردم..
الهه براورده کردن رویا ها بود..دستامو میگرفت و منو با خودش میبرد وسطِ آرزوها...
روز
که ب اواخرش می رسید مینشستم و منتظرش میشدم و میدبدمش که داره آروم آروم
از پشت کوه ها میاد بیرون..اون شب انقدر بهش فکر کردم که خوابشو دیدم..خواب
دیدم اومده نشسته بالای سرم و دستامو و گرفته.به مشت ستاره از آسمون جمع
کرده بود و برام آورده بود..وقتی بیدار شدم دیگه نبود..فقط یه خورشید
توی آسمون بود...بین کوه ها گم شده بود..
پ.ن : شبِ بیستم مردادِ نود و شش
از زمانی که رامبد تو زندگیم پیدا شد خودم رو پیدا کردم و فهمیدم موجودی در این جهان هستی وجود داره که باید وجودیت داشته باشه..باید حالش با خودش و آدمای اطرافش خوب باشه..وسط همون روزای سیزده سالگیم که رامبد مثل یه بمب توی مغزم ترکید همه تصوراتم نسبت به زندگی و جهان هستی تغییر کرد..من از خی لی سال پیش میدونستم رامبد آدمیه که میشه دوسِش داشت میشه بهش افتخار و اعتماد کرد با این که شناختی از رامبد نداشتم جز فیلم مسافران..من جذابیت رامبد رو درک می کردم ولی نمیفهمیدم چرا؟نمیفهمیدم چرا با وجود داشتن فقط ده سال هیچ قسمتیش رو از دست نمیدادم و با فرید حرص میخوردم و میخندیدم و متعجب میشدم..نمیفهمیدم چرا سکانس آخرشو با هزارجور بدبختی پیدا کردم و با رامبد زار زار گریه کردم..شبایی که خندوانه میبینم با تک تک دیالوگا و حرکات و خنده های رامبد زندگی یاد می گیرم..این که چی بگم؟کجا بگم؟کجا سکوت کنم و هزارجور چیزای دیگه..من از رامبد به معنای واقعی کلمه مهربونی یاد گرفتم و فهمیدم برایِ من حداقل هیچ کس به جز رامبد انقدر واقعی شعار خودت باش رو عملی نمیکنه..من میتونم با تموم وجودم به رامبد و حرفاش و کارهاش اعتماد کنم..رامبد خودشه و بقیه رو دوست داره..بلده کجا عصبانی بشه و کجا مهربونی کنه و این چیزیه که من بلد نیستم و مدام سعی میکنم که یاد بگیرمش..رامبد تونسته منو از یه دختر غرغروی تکلیف نامعلومِ بی نظمی که هیچی براش مهم نبود عوض کنه به یه آدمی که بیشتر مراقب خودش و سلامتیشه..مراقب آدمای دورشه که کمتر ناراحت باشن..یا حداقل کسی که تلاششو میکنه تا خوشحال باشه و خوشحال باشن.رامبد کسیه که قلبم شبیهشه..حسش شبیهمه و انقدر غرق شدم توی زندگیش که گاهی خودم نمیفهمم چرا باهاش تلپاتی پیدا کردم حتی!شاید این به خاطر هر روز و هر شب بودن باهاشه یا هرچی.وقتی رامبد رو شناختم قاعدتا اشکان رو هم شناختم..اشکانِ کوچکی که توی شام ایرانی نظرای چرت و خنگ می داد و من حداقل حس میکردم رامبد ساپورتش میکنه چه قدر بزرگ شده و چه قدر مرد شده و این منو خوشحال میکنه و بهم امید میده..اشکان پر از احساس مسئولیته..پر از ریسکه و کنجکاوه..رامبد منظم ترین کسیه که میتونستم در زندگیم ببینم و این باعث میشه حس مسئولیت تو وجودم روز به روز قوی تر بشه و به این فکر نکنم که الان باید غر بزنم و سعی کنم امید داشته باشم و مسئولیتم رو درست انجام بدم..پیش خودمون بمونه که خی لی وقتا نمیشه اما خب همین تلاششم برام قشنگه.اشکان امشب گریه کرد ورامبد هم پشت بندش گریه کرد..کاری ندارم که چرا گریه کردن و چه قدر این احساس درست بود اما تنها چیزی که من اون لحظه میفهمیدم این بود که احساسات چیز قشنگیه و آدم باید به حسش اعتماد کنه..دلم میخواست اشکان و رامبد رو بغل بگیرم تا آروم شن..من چند بار فقط تو کلِ زندگیم احساس امیدِ واقعی کردم انقدر که خوابم نبرد و تا خود صبح از هیجان پلک نمیزدم..بیشترین میزان هیجان رو موقع مسافران و خانه سبز پیدا کردم انقدر که وقتی ناامید میشم از همه چی..و کم میارم میرم آپارات و فقط یه سکانس ازشون میبینم و امیدوار میشم و نفس عمیق میکشم و ادامه میدم..هیچ وقت کل سی دیاش رو نداشتم و این قطعن جزو آرزوهامه..انقدر که هربار که میرم تو شهرکتاب..تو بخش سی دیاش دنبال این دوتا میگردم و دقیقه ها نگاهشون میکنم..مسافران رو که نگم چه قدر دوسِش دارم و دوسِش دارم و دوسِش دارم..و بار دیگه اش استندآپ صفر بیست و یک بود (سجاد افشاریان)در طول تمام اون اجرا نفسم بالا نمیومد..نه میخندیدم و نه گریه میکردم حتا..هیچ واکنشی نداشتم جز اینکه عرق سرد کرده بودم..از میزان تسلطش..از میزان جذابیت متنش..و از حس هم ذات پنداری با صفر بیست و یک..من صفر بیست و یک رو نمیشناختم حتی نمیدونستم از رفیقای صمیمی رامبده..من اون شب دیدمش..من از روز قرعه کشی دیدم که صفر بیست و یک نویسنده است و من به انرژی نویسنده ها ایمان دارم..به حالِ خوبشون شک ندارم و میدونستم قراره بترکونه اما نه انقدر که من از تعحب تا کلی بعد اجراش هاج و واج بمونم..آخر اجراش حرف رامبد رو یادم نمیره وقتی گفت باریکلا بهش..اجرای خوب و تمیز..کلی گذشت تا جون برگشت تو وجودم و رفتم تو چت با ساده و دیدم ساده داره تایپ میکنه و هر دومون اینطوری بودیم که واییی چطورررر انقدر خوبه و تا کلی بعدش داشتیم حرف می زدیم...دفعه دیگه ای که من دوباره انقدر حس امید داشتم ساعت ۱۲ شب بود وقتی به طور اتفاقی به کلیپ رامبد برخوردم و اونجایی که گفت : «برای خودتون هدف تعیین کنید..آرزوهاتونو بنویسید و بهش برسید..هیچ کس تو این دنیا نمیاد چیزی رو که شما میخواین دو دستی بده بهتون..بنویسید و به آرزوهاتون برسید..»
اون شب مُردم و واقعا نمیدونم چرا اون قدر از هیجان گریه کردم
رامبد یه چیزی تو وجودش داره که منو جذب میکنه به سمت خودش..چیزی که باعث میشه تهِ قلبم یه جوونه باقی بمونه و مدام رشد کنه و بزرگ تر بشه تا روزی که بگم آخیش..به چیزی که میخواستم رسیدم و کسی که این جوونه امید رو توی قلبم کاشت رامبد بود..
پ.ن :کاش بفهمید که رامبد برام چیزی فراتر از این عشقای نوجوونیه
پ.ن : این واقعی ترین چیزیه که میتونستم بگم .. بعد نیمه شب نوشتمش و پر از حسه..
پ.ن : آدمِ من رامبد بود..بگردید و آدم زندگیتونو پیدا کنید
پ.ن : رویِ اسم ساده کلیک کنید تا وبلاگش رو ببینید.
پ.ن :این تصویرِ پشت و روی دست نوشته ی این متنه به بدخط ترین حالتِ ممکن :) [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ]
از آن روزِ که شروع به جمع کردن چمدانت کردی میدانستم قرار است بروی.تمام خاطراتم مثل فیلم جلوی چشمانم رژه می روند...از آن دیدار بی مقدمه و به تته پته افتادنم و تمرکز کردنم روی این که مبادا جلویت کم بیاورم..در همان حال که خاک لباسم را می تکاندم و دستت را به سمتم دراز کردی تا بلند شوم و منِ مغرور دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و بلند شدم..و حالادر حسرتم که ای کاش غروری نداشتم و دستانت را می گرفتم و با تکیه بر دستانت بلند می شدم..
میگویی بر می گردی اما من می ترسم از تمامِ این نبودن ها ،من از تمام لحظه های بی تو واهمه دارم..برو اما من فراموش نخواهم کرد تمام خیابان ولیعصر را که با یکدیگر زیرپا گذاشتیم..کافه هایی که رفتیم و نوشیدنی ها و غذاهای جدیدی که با یکدیگر تجربه کردیم..از آن کافه آلتوی لعنتی در شیراز گرفته تا کافه کتاب اصفهان...میبینی شرق تا غرب ایران را با یکدیگر زیرپا گذاشته ایم..
چه کسی همراه ترین برای دیوانه بازی های زیر باران بود وقتی آزادانه زیرباران می چرخیدیم و می خندیدیم و به همه عالم و آدم لعنت می فرستادیم.
از پشتِ در به رفتنت نگاه می کنم به لباس پوشیدنت..به مرتب کردن پیرهنت ..به جلوی آینه دست کشیدن به موهایت..به بستن قفل ساعتت..به چک کردن پیام های موبایلت..می خواهم کاری کنم که نروی و هر بار بغض تمام وجودم را در بر می گیرد..روی تخت نشسته ام و زانوانم را در بغل گرفته ام و فکر می کنم به تمام این چندماهی که قرار است نباشی..
کنارم می نشینی و در آغوشم می گیری و من بی هیچ غروری گریه می کنم و تو آرام تر از همیشه نوازشم می کنی، ضربان قلبم با قلبت هماهنگ می شود و بدون هیچ حرفی کنار می کشم..به چشمانت نگاه می کنم، در آن حل می شوم و به رویای تو وارد می شوم،به مهربانی،لبخند،عشق..
ترسم از این است که ساعت ها بدون بودنت بگذرد و من بی هیچ انتظاری راه روم..بی هیچ انتظاری غذا بخورم...منِ تنها بدون بودنت چه کنم؟با نبودِ انتظار برای آمدنت...
پ.ن : مرا به طوفان داده ای خودت کجایی؟ [دانلودانه...]
پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ هشتم ...
پ.ن :
من و تو دو نیمه ی یک انسانیم/محمود دولت آبادی/
اواسط مردادماه ...در اوج گرمایِ تابستان..همان روزی که فردایش سال جدیدی
از زندگی ام ورق میخورد..شماره تماس برادرم روی گوشی افتاده است..با او تماس
میگیرم.می گوید:« آماده باش..میام دنبالت.»حاضر میشوم..تا اواسط راه چیزی از قضیه
این بیرون رفتن نمیدانم و با تمام اصرارهایم چیزی دستگیرم نمی شود ترجیح می دهم
همه چیز را در دست تقدیر بگذارم تا ببینم چه پیش می آید.. سوار تاکسی میشویم..پرده
از روی این سر عجیب برداشته می شود و برادرم داستان این بیرون رفتن را تعریف میکند
و من تا چند دقیقه بهت زده نگاهش میکنم..از هیجان توان حرف زدنم از دست می
رود...با شنیدن جمله «بفرمایید رسیدیم» راننده به دنیای واقعی برمیگردم..همه چیز برای
من شبیه یک خیال است.دلم میخواهد زمان متوقف شود و من در همین لحظه و حس برای
همیشه ماندگار شوم..آدرس را دنبال میکنیم و زنگ شماره چهار را میزنیم..ببخشید دفتر
آقای امیرخانی؟خانمی میگوید اشتباه گرفتید ..عذرخواهی میکنیم و دوباره آدرس را
مرور میکنیم همه چیز درست است...گویا چند دقیقه ای از ساعت قرارمان گذشته است..این
را از نگاه های مداوم برادرم روی ساعت متوجه میشوم..رفتگر محله با دیدن چهره های
نگرانمان می پرسد:« مشکلی پیش اومده؟» وقتی آدرس را به او نشان می دهیم میگوید:«
این کوچه دو پلاک شبیه هم دارد و احتمالا محلی که شما دنبالش میگردید آن طرف
خیابان است.».تشکر میکنیم و ساختمان را پیدا میکنیم..زنگ میزنیم...با استقبال گرم
مسئول دفتر ایشان رو به رو میشویم..انگار همه چیز از پیش معین شده است..طبقه ها را
بالا می رویم...آقای امیرخانی جلوی درِ دفتر به استقبالمان می آیند و من از
ذوق چیزی نمیتوانم بگویم..وارد میشویم بعد از احوال پرسی ها و تعارفات مرسوم، آقای
امیرخانی کتاب منِ او را از کشویِ میز بیرون می آورند و شروع به امضا کردن میکنند
و بعد با خنده ادامه میدهند که ما قبلا بلد نبودیم برای خواهرهایمان چنین هدیه های
تولدی بدهیم و همه میخندیم..گویا مهمان دارند ..زیاد مزاحم کارشان نمیشویم و
خداحافظی میکنیم که اصرار میکنند بیشتر بمانیم و از شکلات های روی میزشان تعارف می
کنند.و من بی تعارف برمی دارم..از حال و روزم می پرسند و با وجود تمام هیجان و
اضطرابم میگویم که سال ها است وبلاگ می نویسم و چندباری مطالبم در روزنامه چاپ شده
است...تایید میکنند و چندخاطره تعریف میکنند که بعد از آن با برادرم بارها آن را
مرور کرده ایم و خندیده ایم..این سادگی و صمیمیت مرا به وجد می آورد..مهمانشان
خودش را معرفی میکند و مشخص میشود که یکی از دوستان قدیمی برادر بزرگترم هستن ومن
هاج و واج از این همه آشنایی...
از دفتر که بیرون می آییم جلوی درب دفتر به دیوار تکیه می دهم..گویا فشارم افتاده
است..با خنده به دستانم نگاه میکنم که لرزش خفیفی گرفته است از هیجان این
دیدار..آدم های بزرگی که حتی من به واقعی بودنشان شک داشتم..از نوشته های
جادویی.از جانستان کابلستان که در تمام لحظاتش اضطراب و استرس را همراه با واژه
واژه کتاب حس کرده ام و آخرش چشم من هم مانند امیرخانی مانده
بود در نگاه دختر هشت ماهه بلاکش هندوکش ..اصلا بعد از جانستان کابلستان بود که
نگاه نژاد پرستی ام تغییر کرد و تبدیل به نگاه متفاوتی شد نسبت به افغان های جان و
دل ..نگاهی شبیه نگاه امیرخانی....یا داستان سیستان از داستان هایی که روایت می
کند پا به پای رهبر..قلب انسان با خواندن کتاب هایش پرتاب می شود به جای دیگری..در
دنیایی زیباتر و منطقی تر. سبک شخصیتی ساده ای که دارد..این دور نبودن از مردم
عادی می تواند باعث دل نشینی سبک نوشتاری اش شود..این که همه چیز با اصطلاحات مردم
سازگار است..نمی دانم که آیا خبردارید امیرخانی برای نوشتن منِاو چند سال در آن
محله زندگی کرده است، رفت و آمد کرده است تا این اثر ارزشمند به دست
بیاید..امیرخانی از آن دسته بچه های علامه حلی است که نامش می تواند باعث افتخار و
سربلندی تاریخچه این مدرسه باشد و این
دیدار برای من از آن دسته دیدارهایی که انگیزه ادامه دادن به من داد ..این که هنوز آدم هایی
هستند که دغدغه نوشتن و فرهنگ داشته باشند..کسانی که بدون هیچ منتی بنویسند و
بنویسند و در خاطرِ تاریخ فرهنگ ایران زمین ماندگار شوند.
پ.ن : هنوز هم میگم منِ او شاهکارترین نوشته امیرخانیه.
پ.ن : تاریخ نوشته سال گذشته است
پ.ن : خوشحالم به خاطر اینکه با این که یکسال گذشته اما هنوز با خوندن این متن حس و حالش رو به یاد میارم..این خوبه.. یعنی این شور و شوق هنوزم وجود داره.