-82- در جست و جوی تغییرات
پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ق.ظ
نگار با من حرف زد از کارهایی که میکند و از شرایطی که در آن قرار دارد، میگفت از آدم ها دوری می کند و خود را در شرایطی قرار داده است که احتمالا تا حد خی لی زیادی خاص است
با نیکی بعد از مدت ها در دایرکت حرف زدم و به من حرف هایی زد که دو ماه است مشغولم کرده است..از آن دیداری که با هم داشتیم تا به الان به حرف هایش فکر می کنم..به کاری که با خودش کرده بود و حرفی که با من زده بود و قولی که آن شب به من داده بود.
از آن دایرکتی که با نیکی حرف زدم تا آن صحبت های اولیه ام با نگار فکرم درگیر شده است..به این فکر می کنم که مگر میشود دور از آدم ها زندگی کرد..با آدم های کمی رابطه داشت..به کسی نصفه شب پیام نداد و عکس نفرستاد..این ها را با خودم میگفتم و به حرف های نگار گوش می دادم..چیز عجیبی برایم بود و مدام با خودم فکر می کردم
نمیخواهم بگویم از آدم ها متنفر شده ام که نشده ام..آدم ها هنوز هم جزو مهره های اصلی زندگی من هستند..هنوز هم می توانم بگویم من از دیدن هر موجودی..هر آثار خلق شده ای..هر نقاشی کشیده شده ای و هر موجود شگفت انگیزی خوشحال می شوم و کیف می کنم.
اما همه این ها تا قبل صحبت هایم با نیکی و نگار بود..یا بهتر از آن می توان گفت نگار و نیکی کاری را کرده بودند که من مدت ها بود دنبالش بودم اما توان انجامش را نداشتم.
حالا که دو ماه از آن صحبت های شاید کوتاه گذشته است..به مرحله ای رسیده ام که پی وی هایم به تعداد محدودی رسیده اند ..تعداد دیگری هم هستند که تا مرز پیام دادن به آن ها پیش می روم و بیخیال می شوم..عکس میفرستم و تا ندیده اند حذفش میکنم..مینویسم و ذوق میکنم و تا ندیده اند پاک میکنم..من آدم ها را دوست دارم اما حالا بعد از گذشت دو ماه تغییر کرده ام و یا به احتمال قوی تری خواسته ام تغییر کنم..
پ.ن : بچسبد به این پستِ نگار [کـلـیـکـ]
پ.ن :میخوام بگم منم با نگار موافقم..نمیدونم خوب یا بدیشو...
با نیکی بعد از مدت ها در دایرکت حرف زدم و به من حرف هایی زد که دو ماه است مشغولم کرده است..از آن دیداری که با هم داشتیم تا به الان به حرف هایش فکر می کنم..به کاری که با خودش کرده بود و حرفی که با من زده بود و قولی که آن شب به من داده بود.
از آن دایرکتی که با نیکی حرف زدم تا آن صحبت های اولیه ام با نگار فکرم درگیر شده است..به این فکر می کنم که مگر میشود دور از آدم ها زندگی کرد..با آدم های کمی رابطه داشت..به کسی نصفه شب پیام نداد و عکس نفرستاد..این ها را با خودم میگفتم و به حرف های نگار گوش می دادم..چیز عجیبی برایم بود و مدام با خودم فکر می کردم
نمیخواهم بگویم از آدم ها متنفر شده ام که نشده ام..آدم ها هنوز هم جزو مهره های اصلی زندگی من هستند..هنوز هم می توانم بگویم من از دیدن هر موجودی..هر آثار خلق شده ای..هر نقاشی کشیده شده ای و هر موجود شگفت انگیزی خوشحال می شوم و کیف می کنم.
اما همه این ها تا قبل صحبت هایم با نیکی و نگار بود..یا بهتر از آن می توان گفت نگار و نیکی کاری را کرده بودند که من مدت ها بود دنبالش بودم اما توان انجامش را نداشتم.
حالا که دو ماه از آن صحبت های شاید کوتاه گذشته است..به مرحله ای رسیده ام که پی وی هایم به تعداد محدودی رسیده اند ..تعداد دیگری هم هستند که تا مرز پیام دادن به آن ها پیش می روم و بیخیال می شوم..عکس میفرستم و تا ندیده اند حذفش میکنم..مینویسم و ذوق میکنم و تا ندیده اند پاک میکنم..من آدم ها را دوست دارم اما حالا بعد از گذشت دو ماه تغییر کرده ام و یا به احتمال قوی تری خواسته ام تغییر کنم..
پ.ن : بچسبد به این پستِ نگار [کـلـیـکـ]
پ.ن :میخوام بگم منم با نگار موافقم..نمیدونم خوب یا بدیشو...
- ۹۶/۰۴/۰۱