-81- آینده مبهم
photo by : me
دلم همه جا هست جز جایی که باید..میان غروب های رفته پاییز وقتی نسیم صدای اذان را از لا به لای برگ های زرد و نارنجی وارد کلاس می کرد.دلم میان ترس های آن روز هایم گیر کرده است..برای تلاش هایی که نمیدانم از کجا و برای چه بود..میان تنفر و عشقی که به آدم ها پیدا کرده بودم..میان طعم شیرین خامه کیک وسطِ ترافیک.
دلم گیر کرده است میان خنده های از ته دلم..وقتی که کوچک تر بودم، کوجک تر از چیزی که هستم و این که هر چقدر بزرگ تر میشوم ترس هایم بیشتر میشود و توان مقابله ام به نسبت بیشتر و این مهم ترین نکته ای است که میان بزرگ شدن حس می کنم..من ۱۶ساله شده ام ..درست ترش این که چیزی نمانده است تا ۱۶ سالگی و این نشان می دهد که کمتر از دو سال دیگر من ۱۸ساله خواهم شد..و هجده ساله شدن یعنی بزرگ شدن..بزرگ شدنی که هیچ قسمتش دست خودت نیست..انگار مستقل شده ای و باید از دیگران برای کارهایت اجازه بگیری..انگار بزرگ شده ای اما هنوز هم ترس هایت را همراهت حمل می کنی..نمیخواهم بگویم میترسم که نباید بترسم ..این را خی لی وقت است با خودم قرار گذاشته ام..به خودم قول داده ام که ترس هایم را نشان ندهم و جلو بروم..تا تهِ هر چیزی می روم..با ترس می روم..بارها سکته میکنم اما تا تهِ قضیه می روم..حالم خوب است..این روزها حالم خوب است..اما دو ماه دیگر ۱۶ساله می شوم..و کارهای زیادی برای انجام دادن دارم..لیست کرده ام که قرار است تا قبل کنکور کجا باشم..هیچ امیدی ندارم..هیچ راهی ندارم..و تنها یک ترس دائمی با من است که اگر نشد..اگر نرسید..اگر نتوانستم..
پ.ن : آینده ام به مبهمی همین عکس است..
پ.ن : چند روز تا اربعین مونده؟[جاده به جاده..پای پیاده...جاموندم اما زائر زیاده...]
- ۹۶/۰۴/۰۱