-87- ماهِ شب هایِ تار
شب که میشد...نگاهشو بهم می دوخت..همیشه مییدمش که داره خودشو از لا به لای
پنجره نشون میده..گاه هلال ..گاهی نیمه و یه وقتای هم کامل.همیشه روزنه
امید بود...روزنه نور بین اون همه تاریکی محض.
دلم که میگرفت صداش
میکردم اون از همه به من نزدیک تر بود..کم کم از پشت ابرها بیرون میومد و
مینشست کنار پنجره..کنار گل های شمعدونیم..من براش درد و دل میکردم و اون
شمعدونی ها رو نوازش میکرد..هر شب بهش فکر میکردم..
الهه براورده کردن رویا ها بود..دستامو میگرفت و منو با خودش میبرد وسطِ آرزوها...
روز
که ب اواخرش می رسید مینشستم و منتظرش میشدم و میدبدمش که داره آروم آروم
از پشت کوه ها میاد بیرون..اون شب انقدر بهش فکر کردم که خوابشو دیدم..خواب
دیدم اومده نشسته بالای سرم و دستامو و گرفته.به مشت ستاره از آسمون جمع
کرده بود و برام آورده بود..وقتی بیدار شدم دیگه نبود..فقط یه خورشید
توی آسمون بود...بین کوه ها گم شده بود..
پ.ن : شبِ بیستم مردادِ نود و شش
- ۹۶/۰۵/۱۹