-85- ماورایِ قلبم
از زمانی که رامبد تو زندگیم پیدا شد خودم رو پیدا کردم و فهمیدم موجودی در این جهان هستی وجود داره که باید وجودیت داشته باشه..باید حالش با خودش و آدمای اطرافش خوب باشه..وسط همون روزای سیزده سالگیم که رامبد مثل یه بمب توی مغزم ترکید همه تصوراتم نسبت به زندگی و جهان هستی تغییر کرد..من از خی لی سال پیش میدونستم رامبد آدمیه که میشه دوسِش داشت میشه بهش افتخار و اعتماد کرد با این که شناختی از رامبد نداشتم جز فیلم مسافران..من جذابیت رامبد رو درک می کردم ولی نمیفهمیدم چرا؟نمیفهمیدم چرا با وجود داشتن فقط ده سال هیچ قسمتیش رو از دست نمیدادم و با فرید حرص میخوردم و میخندیدم و متعجب میشدم..نمیفهمیدم چرا سکانس آخرشو با هزارجور بدبختی پیدا کردم و با رامبد زار زار گریه کردم..شبایی که خندوانه میبینم با تک تک دیالوگا و حرکات و خنده های رامبد زندگی یاد می گیرم..این که چی بگم؟کجا بگم؟کجا سکوت کنم و هزارجور چیزای دیگه..من از رامبد به معنای واقعی کلمه مهربونی یاد گرفتم و فهمیدم برایِ من حداقل هیچ کس به جز رامبد انقدر واقعی شعار خودت باش رو عملی نمیکنه..من میتونم با تموم وجودم به رامبد و حرفاش و کارهاش اعتماد کنم..رامبد خودشه و بقیه رو دوست داره..بلده کجا عصبانی بشه و کجا مهربونی کنه و این چیزیه که من بلد نیستم و مدام سعی میکنم که یاد بگیرمش..رامبد تونسته منو از یه دختر غرغروی تکلیف نامعلومِ بی نظمی که هیچی براش مهم نبود عوض کنه به یه آدمی که بیشتر مراقب خودش و سلامتیشه..مراقب آدمای دورشه که کمتر ناراحت باشن..یا حداقل کسی که تلاششو میکنه تا خوشحال باشه و خوشحال باشن.رامبد کسیه که قلبم شبیهشه..حسش شبیهمه و انقدر غرق شدم توی زندگیش که گاهی خودم نمیفهمم چرا باهاش تلپاتی پیدا کردم حتی!شاید این به خاطر هر روز و هر شب بودن باهاشه یا هرچی.وقتی رامبد رو شناختم قاعدتا اشکان رو هم شناختم..اشکانِ کوچکی که توی شام ایرانی نظرای چرت و خنگ می داد و من حداقل حس میکردم رامبد ساپورتش میکنه چه قدر بزرگ شده و چه قدر مرد شده و این منو خوشحال میکنه و بهم امید میده..اشکان پر از احساس مسئولیته..پر از ریسکه و کنجکاوه..رامبد منظم ترین کسیه که میتونستم در زندگیم ببینم و این باعث میشه حس مسئولیت تو وجودم روز به روز قوی تر بشه و به این فکر نکنم که الان باید غر بزنم و سعی کنم امید داشته باشم و مسئولیتم رو درست انجام بدم..پیش خودمون بمونه که خی لی وقتا نمیشه اما خب همین تلاششم برام قشنگه.اشکان امشب گریه کرد ورامبد هم پشت بندش گریه کرد..کاری ندارم که چرا گریه کردن و چه قدر این احساس درست بود اما تنها چیزی که من اون لحظه میفهمیدم این بود که احساسات چیز قشنگیه و آدم باید به حسش اعتماد کنه..دلم میخواست اشکان و رامبد رو بغل بگیرم تا آروم شن..من چند بار فقط تو کلِ زندگیم احساس امیدِ واقعی کردم انقدر که خوابم نبرد و تا خود صبح از هیجان پلک نمیزدم..بیشترین میزان هیجان رو موقع مسافران و خانه سبز پیدا کردم انقدر که وقتی ناامید میشم از همه چی..و کم میارم میرم آپارات و فقط یه سکانس ازشون میبینم و امیدوار میشم و نفس عمیق میکشم و ادامه میدم..هیچ وقت کل سی دیاش رو نداشتم و این قطعن جزو آرزوهامه..انقدر که هربار که میرم تو شهرکتاب..تو بخش سی دیاش دنبال این دوتا میگردم و دقیقه ها نگاهشون میکنم..مسافران رو که نگم چه قدر دوسِش دارم و دوسِش دارم و دوسِش دارم..و بار دیگه اش استندآپ صفر بیست و یک بود (سجاد افشاریان)در طول تمام اون اجرا نفسم بالا نمیومد..نه میخندیدم و نه گریه میکردم حتا..هیچ واکنشی نداشتم جز اینکه عرق سرد کرده بودم..از میزان تسلطش..از میزان جذابیت متنش..و از حس هم ذات پنداری با صفر بیست و یک..من صفر بیست و یک رو نمیشناختم حتی نمیدونستم از رفیقای صمیمی رامبده..من اون شب دیدمش..من از روز قرعه کشی دیدم که صفر بیست و یک نویسنده است و من به انرژی نویسنده ها ایمان دارم..به حالِ خوبشون شک ندارم و میدونستم قراره بترکونه اما نه انقدر که من از تعحب تا کلی بعد اجراش هاج و واج بمونم..آخر اجراش حرف رامبد رو یادم نمیره وقتی گفت باریکلا بهش..اجرای خوب و تمیز..کلی گذشت تا جون برگشت تو وجودم و رفتم تو چت با ساده و دیدم ساده داره تایپ میکنه و هر دومون اینطوری بودیم که واییی چطورررر انقدر خوبه و تا کلی بعدش داشتیم حرف می زدیم...دفعه دیگه ای که من دوباره انقدر حس امید داشتم ساعت ۱۲ شب بود وقتی به طور اتفاقی به کلیپ رامبد برخوردم و اونجایی که گفت : «برای خودتون هدف تعیین کنید..آرزوهاتونو بنویسید و بهش برسید..هیچ کس تو این دنیا نمیاد چیزی رو که شما میخواین دو دستی بده بهتون..بنویسید و به آرزوهاتون برسید..»
اون شب مُردم و واقعا نمیدونم چرا اون قدر از هیجان گریه کردم
رامبد یه چیزی تو وجودش داره که منو جذب میکنه به سمت خودش..چیزی که باعث میشه تهِ قلبم یه جوونه باقی بمونه و مدام رشد کنه و بزرگ تر بشه تا روزی که بگم آخیش..به چیزی که میخواستم رسیدم و کسی که این جوونه امید رو توی قلبم کاشت رامبد بود..
پ.ن :کاش بفهمید که رامبد برام چیزی فراتر از این عشقای نوجوونیه
پ.ن : این واقعی ترین چیزیه که میتونستم بگم .. بعد نیمه شب نوشتمش و پر از حسه..
پ.ن : آدمِ من رامبد بود..بگردید و آدم زندگیتونو پیدا کنید
پ.ن : رویِ اسم ساده کلیک کنید تا وبلاگش رو ببینید.
پ.ن :این تصویرِ پشت و روی دست نوشته ی این متنه به بدخط ترین حالتِ ممکن :) [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ]
- ۹۶/۰۴/۲۵