-83- او که واژه هایش جان دارد
اواسط مردادماه ...در اوج گرمایِ تابستان..همان روزی که فردایش سال جدیدی
از زندگی ام ورق میخورد..شماره تماس برادرم روی گوشی افتاده است..با او تماس
میگیرم.می گوید:« آماده باش..میام دنبالت.»حاضر میشوم..تا اواسط راه چیزی از قضیه
این بیرون رفتن نمیدانم و با تمام اصرارهایم چیزی دستگیرم نمی شود ترجیح می دهم
همه چیز را در دست تقدیر بگذارم تا ببینم چه پیش می آید.. سوار تاکسی میشویم..پرده
از روی این سر عجیب برداشته می شود و برادرم داستان این بیرون رفتن را تعریف میکند
و من تا چند دقیقه بهت زده نگاهش میکنم..از هیجان توان حرف زدنم از دست می
رود...با شنیدن جمله «بفرمایید رسیدیم» راننده به دنیای واقعی برمیگردم..همه چیز برای
من شبیه یک خیال است.دلم میخواهد زمان متوقف شود و من در همین لحظه و حس برای
همیشه ماندگار شوم..آدرس را دنبال میکنیم و زنگ شماره چهار را میزنیم..ببخشید دفتر
آقای امیرخانی؟خانمی میگوید اشتباه گرفتید ..عذرخواهی میکنیم و دوباره آدرس را
مرور میکنیم همه چیز درست است...گویا چند دقیقه ای از ساعت قرارمان گذشته است..این
را از نگاه های مداوم برادرم روی ساعت متوجه میشوم..رفتگر محله با دیدن چهره های
نگرانمان می پرسد:« مشکلی پیش اومده؟» وقتی آدرس را به او نشان می دهیم میگوید:«
این کوچه دو پلاک شبیه هم دارد و احتمالا محلی که شما دنبالش میگردید آن طرف
خیابان است.».تشکر میکنیم و ساختمان را پیدا میکنیم..زنگ میزنیم...با استقبال گرم
مسئول دفتر ایشان رو به رو میشویم..انگار همه چیز از پیش معین شده است..طبقه ها را
بالا می رویم...آقای امیرخانی جلوی درِ دفتر به استقبالمان می آیند و من از
ذوق چیزی نمیتوانم بگویم..وارد میشویم بعد از احوال پرسی ها و تعارفات مرسوم، آقای
امیرخانی کتاب منِ او را از کشویِ میز بیرون می آورند و شروع به امضا کردن میکنند
و بعد با خنده ادامه میدهند که ما قبلا بلد نبودیم برای خواهرهایمان چنین هدیه های
تولدی بدهیم و همه میخندیم..گویا مهمان دارند ..زیاد مزاحم کارشان نمیشویم و
خداحافظی میکنیم که اصرار میکنند بیشتر بمانیم و از شکلات های روی میزشان تعارف می
کنند.و من بی تعارف برمی دارم..از حال و روزم می پرسند و با وجود تمام هیجان و
اضطرابم میگویم که سال ها است وبلاگ می نویسم و چندباری مطالبم در روزنامه چاپ شده
است...تایید میکنند و چندخاطره تعریف میکنند که بعد از آن با برادرم بارها آن را
مرور کرده ایم و خندیده ایم..این سادگی و صمیمیت مرا به وجد می آورد..مهمانشان
خودش را معرفی میکند و مشخص میشود که یکی از دوستان قدیمی برادر بزرگترم هستن ومن
هاج و واج از این همه آشنایی...
از دفتر که بیرون می آییم جلوی درب دفتر به دیوار تکیه می دهم..گویا فشارم افتاده
است..با خنده به دستانم نگاه میکنم که لرزش خفیفی گرفته است از هیجان این
دیدار..آدم های بزرگی که حتی من به واقعی بودنشان شک داشتم..از نوشته های
جادویی.از جانستان کابلستان که در تمام لحظاتش اضطراب و استرس را همراه با واژه
واژه کتاب حس کرده ام و آخرش چشم من هم مانند امیرخانی مانده
بود در نگاه دختر هشت ماهه بلاکش هندوکش ..اصلا بعد از جانستان کابلستان بود که
نگاه نژاد پرستی ام تغییر کرد و تبدیل به نگاه متفاوتی شد نسبت به افغان های جان و
دل ..نگاهی شبیه نگاه امیرخانی....یا داستان سیستان از داستان هایی که روایت می
کند پا به پای رهبر..قلب انسان با خواندن کتاب هایش پرتاب می شود به جای دیگری..در
دنیایی زیباتر و منطقی تر. سبک شخصیتی ساده ای که دارد..این دور نبودن از مردم
عادی می تواند باعث دل نشینی سبک نوشتاری اش شود..این که همه چیز با اصطلاحات مردم
سازگار است..نمی دانم که آیا خبردارید امیرخانی برای نوشتن منِاو چند سال در آن
محله زندگی کرده است، رفت و آمد کرده است تا این اثر ارزشمند به دست
بیاید..امیرخانی از آن دسته بچه های علامه حلی است که نامش می تواند باعث افتخار و
سربلندی تاریخچه این مدرسه باشد و این
دیدار برای من از آن دسته دیدارهایی که انگیزه ادامه دادن به من داد ..این که هنوز آدم هایی
هستند که دغدغه نوشتن و فرهنگ داشته باشند..کسانی که بدون هیچ منتی بنویسند و
بنویسند و در خاطرِ تاریخ فرهنگ ایران زمین ماندگار شوند.
پ.ن : هنوز هم میگم منِ او شاهکارترین نوشته امیرخانیه.
پ.ن : تاریخ نوشته سال گذشته است
پ.ن : خوشحالم به خاطر اینکه با این که یکسال گذشته اما هنوز با خوندن این متن حس و حالش رو به یاد میارم..این خوبه.. یعنی این شور و شوق هنوزم وجود داره.
- ۹۶/۰۴/۰۹