-148- با هم صلا بریم
-هر بار خواستم بگویم دوستت دارم گفتم سلام
خیلی وقت است آنطور که باید به تو سلام نکردهام، نمیدانم چرا نمیشود از پشت تلفن مثل همیشه سلام کرد-
هر وقت دلتنگت شدم به تو سلام کردم..از اتاق که بیرون آمدم،به تو که پیام دادم،وقتی غذا میخوردیم، روزهایی بود که من روزی چهار یا پنج بار به تو سلام میکردم.
لباست را که مرتب میکردی و همزمان حرف میزدی در دلم به تو سلام میکردم..وقتی بلند بلند میخندیدی و از خنده چشمانت خط میشد به تو سلام میکردم.
خیلی وقت است آنطور که باید به تو سلام نکردهام.دلم برای بودنت هر روز تنگ میشود..امروز که ایستادی و ایستادم تا حرف بزنیم و دستانت میلرزید..من به وضوح دیدم که کنترل دستهایت را از دست دادهای..حرف نزدم ..سکوت کردم..برای مدت زیادی سکوت کردم..آرام لبخند زدم..خودم را مشغول نشان دادم تا لرزش دستهایت تمام شود..اما نشد..وانمود کردی که میخواهی دستانت را در جیبهایت پنهان کنی..چیزی نگفتم.حتی لبخند هم نزدم تنها به تو سلام کردم.
سلامی به بلندای آفتاب..تا افقهای دور..تا زمان بی کرانه..
من تنها به تو سلام کردم..هر بار که نگاهت به جایی دوخته شد خواستم بیایم و چیزی بگویم..خواستم بگویم نگاه تو و آفتاب چقدر شبیه به یکدیگرند، خواستم بگویم چشمهایت وقتی میخندند زیباتر میشوند..اما من فقط سلام کردم.
آخرین باری که قرارمان را به من یادآوری کردی هیچ نگفتم و فقط ساعتهای متمادی همهچیز را تکرار کردم..بارها همهچیز را با لحن خودت تکرار کردم، صدایت در گوشم میپیچید..به خودم قول دادم که این بار جلو بیایم و بگویم دوثت....سلام !
جلویم را گرفتی..همیشه نگاهم را در همان اولین لحظه دریافت میکنی و این منم که نگاهم را قطع نمیکنم..زل میزنم..به انتهای چشمهات..به کرانهای که ندارد..به دریای شور انگیز چشمانت.
من شرمندهات شدم..هیچوقت نفهمیدی چرا نگاهم را از تو دزدیدم..نفهمیدی که من کدام جمله را خواندم..کدام حرف را شنیدم..کدام تصویر را دیدم اما از آن لحظه به بعد نگاهت نکردم..صدایت را شنیدم..قلبم محکم به تپش درآمد..لبهایم خشک شد..گرمم شد..حالم عوض شد..اما نگاهت نکردم..آرزو کردم که فقط بتوانم یک بار دیگر با افتخار به چشمانت خیره شوم..مثل همان روزهای قبل..نگاهت کنم و مطمئن باشم همان چیزی هستم که باید باشم..اما نشد..اینطور نبود..تو خود واقعیت بودی و من نسخه بدل از خودم.نسخهبدلی که خودش نمیداند چه میخواهد..تشنهاین است که رو به رویت بنشیند و ساعتها حرف بزند اما خودش به خودش اعتمادی ندارد و به خودش قول داده است تا وقتی به این درجه نرسد نگاهت نکند..من حتی سلام کردن به تو را هم از خودم دریغ کردهام..حق حرف زدن نمیدهم..حق نگاه کردنت را ندارم..من خودم را کنارِ تو زندانی کردهام..
به تو سلام نمیکنم،به چهرهی جدیدت عادت ندارم..به تویِ جدید احساس خوبی ندارم و حقیقتش اینکه به خودم حس خوبی ندارم.. به چه نیاز دارم؟ به یک سلامِ پر از لبخند و سربلندانه به تو.
به تو سلام نمیکنم چون به اندازهی تو خودم نیستم..به اندازهی تو به خودم نزدیک نیستم، من حتی نمیتوانم برای پیدا کردن خودم از تو کمک بگیرم ، وقتی از خودم میترسم چگونه با تو احساس آرامش کنم؟
با خودم میگویم این بار جلو میروم و میگویم دوثتش دارم..بلند و محکم..درست برعکس خودش..بدون لرزش دستها..رو به روی چشمانش میایستم و به لبخندش خیره میشوم و میگویم دوثتت دارم.
اما در آخر
دستانم میلرزد و میگویم سلام!
پ.ن : میگفت دو جملهی اول رو از یه دیوارنوشته عربی وام گرفته و این صوبتا..
پ.ن : نکته اینجا است که کسی کاری از دستش برنمیاد
پ.ن : متن ترکیبی از گذشته، حال و آینده،تخیل،واقعیت و شنیدهها است
پ.ن : اتوبوسی که از ناشناختهترین جای ولیعصر اون روز من رو کشوند به اونجا،دلم حال اون روز رو میخواد
پ.ن : یعنی معنی عنوان چی میتونه باشه؟
کلیدواژهها : چطور بود؟/خسته/هجوم/دیدن/رویبرگردانی/اعتراض/افتضاح/آخرین/نگاه/لبخند/ناامید/بودن/ذات/اعتماد/میشه/خودم/نمیخوای عادت کنی/اتافخواب/غذا/موهاش/کتاب/اعتماد
- ۹۷/۰۶/۰۴