-149- شرارهای مرا به کام میکشد..مرا به اوج میبرد
بابا جان نمیتوانم باور کنم که دیدمش،درست کنارم ایستاده بود..با آن فاصلهی کم..چرا چیزی نگفتم؟حتی به او سلام هم نکردم..فقط نگاهش کردم..نگاهم نکرد..شاید حتی نشناختم..ولی چند ثانیه..درست چند ثانیه احساس کردم نفسم بالا نمیآید..کاملا قفل شدم.هیچ صدایی نشنیدم..جالب اینجا است که نگاهش کردم..درست و اساسی..و او عکسالعملی نشان نداد احتمالا اصلا متوجه نشده بود.
آن دفعهای که فلانی را صدا زدم و مجبور بودم در نزدیکترین فاصله در گوشش چیزی را زمزمه کنم اینطور نشدم..اعتماد به نفسم روی مرز صد بود حتی زمانی که نشنید مفرد خطابش کردم و گفتم "بابا بیا جلوتر"اما نفسم قطع نشد..
"تو نمیفهمی..تو نمیبینی..انقدر نگاه نمیکنی که فکر نمیکنم چیزی رو به یاد بیاری.."
بابای من
بیا منطقی باشیم..اگر در آن لحظه آخر که فلانی از من پرسید چه شد و همه برگشتند و نگاهم کردند تا توضیح بدهم، اگر او هم در آن جمع وجود داشت انقدر راحت حرف میزدم؟کسی چه میداند؟چرا انقدر راحت به آنها واکنش نشان میدهم؟چرا به فلانی میخندم و در مقابل او ساکت میشم..چرا وقتی خواستم آن روز را تعریف کنم گفتم کاش او نبود.هر کسی بود جز او؟چرا گفتم کاش فلانی بود تا راحت سلام میکردم و میخندیدم و حرف میزدم؟چرا نسبت به او انقدر لالم؟
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
-نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود-
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
پ.ن : کی میدونه؟هیچکس نمیدونه.
- ۹۷/۰۶/۰۷