آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-201- بشر دوپا

دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۳۸ ب.ظ


دلم می‌خواست یکی بهم توجه کنه، بعد دو سال دیگه نه تنها روحم بلکه جسمم نیازشو داد می‌زد.این یه هفته خی‌لی گریه کردم و استرس کشیدم چون درد توی بدنم می‌چرخید هرجا گیرش می‌آوردم از زیر دستم فرار می‌کرد و در می‌رفت..گیرش نمی‌آوردم و این حالمو بد می‌کرد..کلیه‌م درد می‌کرد و تا آزمایش کلیه می‌دادم دردم فرار می‌کرد و می‌رفت توی پاهام انقدر که دیگه نمی‌تونستم درست راه برم تا پاهام خوب می‌شد درد می‌اومد بالا و می‌رسید به چشمام.
خسته شده بودم از دردی که تو بدنم گم شده بود و پیدا نمی‌شد..خسته شده بودم از تجربه‌ی اورژانس و نوار قلب گرفتن، خسته شدنم از این‌که وسط مهمونی بزنم زیر گریه.اما جسمم نیاز داشت همه‌ی این روزا دردشو فریاد بزنه چون من روحمو خفه کرده بودم .هربار روحم خواست داد بزنه بگه هی بچه بذار یکی کمکمون کنه بذار یکی بغلمون کنه بذار یکی بیاد بگه دوستمون داره من تو نطفه نیازشو خفه کردم و گفتم نه ما باید روی پای خودمون وایستیم و روحم هر بار هیچی نگفت و ساکت نشست و تحمل کرد اما جسمم چموش بود و طاقت نیاورد فریاد زد که درد داره و وقتی روحم جسم سرکشمو دید اونم بلند شد که منم حق دارم منم نیاز دارم دیگه خجالت نکشید و از من نترسید ، دید خی‌لی ضعیف‌تر و نحیف‌تر از چیزی‌م که بخوام دعواش کنم و با جسمم دست به یکی کرد و نیازشو فریاد زد. فکر نکرد قضاوت می‌شه فکر نکرد فلانی نفهمه توهم دارم و فریاد زد.
حالا می‌فهمم که نباید با روحم لج می‌کردم باید می‌ذاشتم فریاد بزنه که اونم نیاز به توجه و محبت داره اونم فریاد بزنه که قرار نیست تنهایی دووم بیاره چون همون‌طور که هزاربار از خودش و حقش می‌گذره برای شادی دیگران، یه جایی‌م باید به خودش نگاه کنه.
روحم و جسمم حسابی این سه هفته زمین‌گیرم کردن و حساب این دو سالی که ازشون کار کشیدمو گذاشتن کف دستم.
و الآن دوباره آروم نشستن تا ببینن من قراره باهاشون چی‌کار کنم.
من نیاز به توجه داشتم دیگه نمی‌تونستم تنهایی دردامو تحمل کنم نیاز داشتم بگم درد دارم و روحم داره اذیت می‌شه و گفتم.این چند روز حسابی نیازامو داد زدم هرچند که هنوز این نفس‌تنگی لعنتی همراهمه اما باید بپذیرمش تا گلومو ول کنه و بره پی کارش.
پیش هر دکتری که می‌رفتم می‌خندید بهم که هیچیت نیست، سالمی و من باور نمی‌کردم چون جسمم نمی‌خواست باور کنه و روحم مدام بهش تشر می‌زد که نه بگو درد داری بگو درد داری.
تیر آخر و تیر خلاص دیشب بهم خورد.اون‌جایی که دکتر کشیدم کنار و گفت ببین این آزمایشایی که داری می‌دی رو دکتر برات نمی‌نویسه چون بعضی از آزمایشا با دیدن چهره‌ی مریض مشخصه من مطمئنم مثلا تو چربی نداری، قند نداری اما مشکلت می‌دونی کجا است؟این‌که فکر می‌کنی مریضی، مشکل تو ذهنته من بهت قول می‌دم تا پنجاه سال دیگه نه شَل بشی نه کور بشی..وقتی باهام آروم حرف زد و گفت همه‌ی آزمایشا رو بده که خیالت راحت بشه اما بدون ذهنت الآن مریضه و نیاز داره آروم باشه.
اون‌جا اعتماد کردم..بعد از سه هفته انگار فقط نیاز داشتم یکی باورم کنه و بکشتم کنار و برام حرف بزنه و بهم بگه براش مهمم.
چیه این بشر دوپا؟ چیه این جسم و روح و آدمی؟


  • آسو نویس

-200- معجزه رو نشونم بده

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ

تو می‌شنوی صدامو

خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.

منم الآن جز تو کسی رو ندارم.

امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.

نیمه‌ی شعبانه..می‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواسته‌ی زیادی نیست برای کریم بودن شماها‌.

هر موقع به شما توسل کردم رهام نکردین..الآن به شما و قرآن متوسل شدم، متوسل شدم که کمکم کنین بفهمین تنها و ناامیدم و از همه‌ی آدما ناامیدم و فقط و فقط شما رو دارم.

تو شبی که دلتون شاده دل ما که شیعیانتونیم رو هم شاد کنید.

ما شنیدیم معجزه می‌کنید 

قبول کردیم همیشه باور کردیم، الآن می‌خوام معجزه رو نشونم بدید 

اون‌جایی که ابراهیم می‌گه خدایا معجزتو نشونم بده خدا می‌گه مگه ایمان نداری بهم؟می‌گه چرا اما برای اطمینان قلبم و ایمانم می‌خوام.

حالا منم از شما می‌خوام برای اطمینان قلبم بی‌قرارم این‌بار شما روز عید نشونمون بدین..ولایت معنوی که ما تئوریاشو می‌خونیم رو عملی نشونمون بدین و بهمون بگین که تنها نیستیم.معجزه رو نشونم بده.

اعیاد شعبانیه درای رحمتت بازه خدا این بار بازترش کن و دلای ناامید ما رو از ادما پناه بده به سمت خودت.

پناه بده و سلامتی بده..معجزه رو نشونم بده.عیدی نیمه‌ی شعبانم.

  • آسو نویس

-199- چشما سرخه، دل‌ها مضطر

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۳۸ ب.ظ

توسلت کو؟توکلت کو؟
این رخوت نشونه‌ی بی ایمانیه، نشونه‌ی کم ایمانی و ناایمونی به خدا است نشونه‌ی باور نداشتن وجود خدا است.توکل کنید و خودتونو جمع کنید.
-دلشاد می‌گه-

  • آسو نویس

-198- صبر می‌کنم دیگه

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ


دوسدوستم فوت کرده و من علی‌رغم این‌که خودمو آروم نشون دادم دلم آشوبه و دارم تبعات این دل‌آشوبی رو می‌بینم چون دو روزه که نفسم بالا نمیاد، این‌طوری که باید ده تا یازده‌تا نفس بکشم تا دوازدهمی اون اکسیژن کافی رو به قلبم برسونه.و شبا همراه می‌شه با استرس،ضربان قلبم می‌ره بالا و نفسم تنگ می‌شه و یاد گرفتم که وقتی این‌ مدلی می‌شم باید با بینی نفس عمیق بکشم و دوبرابر زمانی که نفس می‌کشم باید بازدمم طول بکشه و این بازدم باید با لبای غنچه شده باشه. وقتی این‌ مدلی نفس می‌کشم همه‌چیز راحت‌تره.نفسم که راحت بالا میاد بیشتر طولش می‌دم تا لذت نفس راحت نفس کشیدن رو حس کنم، وقتی اکسیژن آروم آروم می‌ره تو ریه‌هام می‌گم خدایا شکرت که می‌تونم نفس بکشم چرا تا الآن متوجهش نبودم و دوباره نفسم بالا نمیاد تا دوازدهمین نفس که همه‌چیز درست بشه.

روزای اول از این اتفاق خی‌لی می‌ترسیدم اما الآن انگار بهش عادت کردم یاد حرف مامان خاله -مامان همسایمون- می‌افتم، وقتی می‌نشستیم کنار هم و تعریف می‌کردیم از مشکلات زندگی و می‌گفتیم فلانی صبر می‌کنه، عادت می‌کنه، می‌گفت :" ننه صبر می‌کنه اما صبرِ با زور."

حالا منم همینم صبر می‌کنم اما ننه صبر با زور...صبر با زور..

  • آسو نویس

-197- من راحت می‌گم دوست داشتنمو.

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.

آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.

خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.

پ.ن : ساعت سه بعدازظهر.

  • آسو نویس

-196- صداشو شنیدم بلند گفت : پیش خدام!باور کن!

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ب.ظ


-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-

امروز فاطمه سلیمی رفت..واقعا رفت..دیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 

منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدمش که کنارم وایستاده.تمام این مدت می‌دیدمش.امروز دلم می‌خواست به فاطمه بگم قول می‌دی همیشه پیشم بمونی؟همین‌جا، همین الآن که سرتو بغل کردم قول می‌دی نری؟شنیدم که می‌گفت رفت پیش خدا، جاش راحته!

  • آسو نویس

-195- محدوده‌ی امن

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۳۷ ق.ظ

بودنشون شبیه وزش یه نسیم خنکه ..شبیه غروبای پاییز وقتی هوا هنوز تاریک روشنه و صدای آرش می‌پیچه تو گوشمون‌.بودنشون شبیه خوردن بستنی تو روز گرم تابستونه..بودنشون آدمو آروم می‌کنه آدمو خوشحال می‌کنه.درست‌تر این‌که نمی‌ذارن غمگین بشی.نمی‌ذارن با خودت روراست نباشی..نمی‌ذارن به خودت دروغ بگی.
می‌دونی یه غمی هست که بعد از بودن آدما میاد سراغت‌، غم از دست دادن.در عین حال که همه‌ خوشحالن اون‌جایی که همه دارن بلند بلند می‌خندن تو ساکت می‌شی تو از درون نمی‌شنوی، یه صدایی از ته قلبت می‌گه می‌بینی؟می‌بینی چقدر خوشحالی؟از کجا معلوم چند روز بعد همه‌چیز انقدر خوب باشه؟از کجا معلوم همه‌چیز همین‌قدر قشنگ بمونه.بعد می‌ترسی‌دلت می‌خواد لحظه‌ها رو قاب کنی دلت می‌خواد نیای بیرون از اون قابی که تو ذهنت ساختی.

این قشنگه، تجربه‌ی جالبیه چون انگار از جسمت میای بیرون و روحت به پرواز درمیاد و هه‌چیز رو یه‌طور دیگه می‌بینه اما اون لحظه رو از دست می‌دی..درست همون لحظه و مگه اون چند دقیقه چندبار تکرار می‌شه؟
امروز من درگیر این حس شدم همون لحظه‌ای که عمیقا احساس خوشحالی می‌کردم قلبم به‌درد اومد از تموم شدنش‌.روزا رو شمردم چند روز شد که با همیم؟چندتا راز مشترک داریم؟
و بعد سعی کردم خودمو از آینده و گذشته‌ای که توش زندانی شدم نجات بدم و به همون لحظه‌ای که توشم فکر کنم
غزاله پارسال می‌گفت خانم روشن بهش گفته برای تمرین تمرکز باید همون لحظه‌ای هم که چای می‌خوره فقط و فقط به خوردن همون فکر کنه و این کار شبیه عذابه برای من‌.برای منی که ذهنش برای خودش پرواز می‌کنه ، تحلیل می‌کنه، ایده می‌ده ..نگه داشتن این بچه‌ی شرور کار آسونی نیست اما بودن این آدما همه‌چیز رو آسون می‌کنه
مثل حالا که من این‌جام و دیگه احساسم مثل شش ماه قبل نیست، این‌که بخش زیادی از اعتماد به نفسم برگشته و می‌تونم کم‌تر فکر کنم، کم‌تر به چیزای بی‌اهمیت توجه کنم.بودن محدوده‌ی امن مگه چیزی جز اینه؟

محدوده‌ی امن یعنی بودن بی‌منت‌.

  • آسو نویس

-194- آقای قاضی، آقای قاضی!

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۳۳ ق.ظ

اوایل مهر با حجم زیادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌..کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاس..زنگ ادبیات... با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم زیاد فضای بدی نبود می‌تونستم به شوخیاش بخندم و وقتی سوال می‌پرسید زیرلبی یه‌چیزایی زمزمه می‌کردم و برعکس همیشه صدام شنیده می‌شد و این اعتماد به نفسمو چندبرابر می‌کرد.یه پنج‌شنبه‌ای که من سرم پایین بود و داشتم فکر می‌کردم هوا کم‌کم تاریک شد..شبیه پارسال که مثنوی می‌خوندیم و تموم نمی‌شد..شبیه پارسال که همون ساعت اخوان می‌خوندیم و قاضی شروع کرد شعر خوندن..نگاش کردم..خودمو نگاه کردم که باهاش زمزمه می‌کنم..حالا امروز بیستمین پنج‌شنبه‌ای بود که منو به مدرسه گره زد.  قاضی حرف زد..انقدر خوب و قشنگ حرف زد که من و فاجو مو به تنمون سیخ شده بود و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم ای کاش آرش بود.بحثایی که ما همیشه دوستشون داشتیم..نوع نگاه قاضی به زندگی ‌درست همون‌طور که حدس می‌زدم فلسفی و عمیق بود، فقط برای این‌‌که از این همه فلسفه فرار کنه همه‌چیو می‌بره تو فاز شوخی
امروز تموم شد آخرین عکس یادگاری رو گرفتیم و گفتیم دیگه داره تموم می‌شه.دیگه واقعا همه‌چی داره تموم می‌شه

  • آسو نویس

-193- تو هم بخند و بگذر و فراموش کن

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ب.ظ

پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نیستم برای خونوادم این چند وقته که مغزمو می‌خوره وقتی می‌بینم که واقعا دختر بدی نیستم ولی سرزنش می‌شم.

و می‌دونین کاش واقعا کاری کرده بودم و سرزنش می‌شدم، چون این محکوم شدن برای چیزی که در حقیقت وجود نداره خی‌لی دردناک و زجرآوره.
واقعا احساس هیجان سرکوب شده می‌کنم وقتی که قابلیتایی رو توی وجودم می‌بینم که نمی‌تونم توی محیطم و آدمای دورم بروزشون بدم و خاک می‌خورن.
دلم برای خودم می‌سوزه وقتی می‌بینم به هیچ‌کس تعلق ندارم اما با همه هستم.
غصه می‌خورم برای خودی که می‌جنگه..تنها..و صبر می‌کنه تا مرزای ذهنیشو نشکونه‌‌. غصه می‌خورم برای این‌که آرمانای بزرگی دارم اما آدمای دورم مجبورم می‌کنن اونا رو در حد خودشون پایین بیارم.
بیا بغلم و پسر حق داری.
اما بجنگ و صبر کن برای چیزایی که قبولشون داری.

  • آسو نویس

-192- آتش بدون دود / چهار

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ب.ظ

پالاز این‌ها که سن و سالی ازشان گذشته، ثابت کرده‌اند که چیزی  نیستند و به دردی هم نمی‌خورند؛اما بچه‌ها...بچه‌ها برای من خی‌لی اهمیت دارند.من فقط دلم نمی‌خواهد که یک قطره خون از دماغ یک بچه بریزد‌.می‌فهمی؟حالا بگذار بزرگ‌ها هم‌دیگر را پاره پاره کنند.من دیگر اهمیتی نمی‌دهم.

/آتش بدون دود_نادرابراهیمی/

  • آسو نویس