-191- جدا از اینکه برخی بای دیفالت تیپ شخصیتیشون اینه!
- ۰ نظر
- ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۱۶
قرار شد بهش هدیهی تولد ندیم، گفتیم اگه معلمای دیگه بشنون ناراحت میشن مخصوصا مولودجون و این آدم هم میگه همهچی رو.سوگل و فاجو میگفتن حتما تولدش بریم پیشش دانشگاه اما ما زیاد موافق این ایده نبودیم به خاطر همون قضایا.دو روز مونده به تولدش وقتی فاجو دوباره اصرار کرد برگشتم به لیلی گفتم ما که مخالفت میکنیم اما خدایی دلت میاد روز تولدش نریم پیشش؟قبول کرد.
برای اینکه بهمون گیر ندن رفتیم پشت پنجرهی کتابخونه و به زور روی جدول کنار باغچهی گوشهی حیاط، هفتنفری خودمونو جا کردیم و فاجو داد زد استاد میشه بیاین پشت پنجره و اون از دیدن ما خندهش گرفت و گفت چیشده فاجو گفت میشه زنگ که خورد بگین بچهها برن بیرون تا ما بیایم پیشتون یه سوال خیلی مهم داریم ازتون؟ وقتی که تموم شد من خودمو از جدول پرت کردم پایین و لیلی پشت من و دونه دونه پایین اومدیم.دو قدم که از پنجره دور شدیم ساحل و فاجو و من با هم داد زدیم چقدر رنگ چشماش روشنتر شده و بلافاصله بعدش رنگ لباسش چقدر خوشگل بود همه تعجب کردیم از میزان زیباییش.از میران حس خوبی که ما نسبت بهش داشتیم و اونجا بود که برای هزارمین بار به خودم گفتم آره فاطمه جون انرژی چشم دقیقا همینیه که امروز دیدی.
قرار شد با یه شمع و کیک کوچیک معمولی سر و تهشو هم بیاریم.ماجرا به همین سادگی تموم شد، اما هیجانش انقدر ساده نبود.منی که خیلی وقت بود این میزان از هیجان رو تجربه نکرده بودم احساس خوب و شادی درونی رو نداشتم و به هرجایی برای به دست آوردنش چنگ میزدم، اینبار از میزان هیجان قلبم تیر میکشید.شادی رو تو چشمای همهمون میدیدم.ما خیلی وقته که همهمون با هم دورهم جمع نشدیم از وقتی که من اومدم مدرسه تا حالا همه با هم یهجا نبودیم و این اولین باری بود که دوباره برای یه چیز مشترک تفاوتامون رو کنار گذاشتیم و کارمونو انجام دادیم.از استرس دستام میلرزید نمیتونستم شمعا رو بذارم روی کیک..فاجو انقدر هیجان داشت که گفت کیک رو لیلی ببره..رفتیم تو کتابخونه و قبل اینکه کیک رو ببینه شروع کردیم به مسخرهبازی درآوردن که آره ما سوال داریم و هیچکس حاضر نمیشد چیزی بپرسه..آخر سر غزاله دلو زد به دریا و گفت اسعد گرگانی کی بوده..شمع رو گذاشتیم روی کیک و گفتیم تولدتون مبارک..خندیدیم مثل همیشه..بلندتر از گذشته نبود چون ما دیگه جونی نداشتیم.هیچی مثل قبل نبود من یه مدال داشتم.ما آدمای قبل نبودیم تمام این شش ماه با هم هزار بار دعوا کردیم و پشت هم دیگه حرف زدیم اما حالا توی اون کتابخونه همه برگشتیم به حالت قبلیمون..شدیم همون آدمای مهربونی که صبحا همدیگه رو بغل میکردن..برای همدیگه دعوا میکردن..برای گرفتن حقشون زور میزدن..برگشتیم به روزایی که خودمونو سانسور نمیکردیم و نمیخواستیم توی یه قالب بمونیم.خندیدیم با توان کمتر اما همونقدر رها همونقدر آزاد بهش گفتیم آرزو کن و از فوت کردن شمعش فیلم گرفتیم..خندید.
حرف زدیم درستتر اینکه حرف زدن و من طبق معمول نگاه کردم..به حرکات دستای آدمایی که دوستشون دارم..نگاه کردم به لبایی که تکون میخورد و چیزی نمیشنیدم یه نوایی پلی میشد توی گوشم همون نوایی که شبای خرداد رو باهاش گذروندم ..وقتی اون فیلم رو ادیت میکردم..اون بخشی که متعلق به
سری بود..تک تک حرفاشونو یادمه..لیلی که میگفت بذارین یه فلش بک بزنم به گذشته یه روز خانم ناصری پیام داد گفت فردا کلاس شاهنامه دارین یه استاد خوبیه تو دانشگاه تهران معروفه به شاهنامه..صدای فاجو که میگفت آقای سری؟گولهی نمکه.سحر وقتی خوشگل میخندید و وسط خندههاش میگفت این اواخر انقدر روی من و آقای سری تو هم باز شده بود که همه فکر میکردن من از اقوام آقای سری هستم.
غزاله ما رو کشیده بود..همهمون رو..هرکی رو همونطور که هست بهجای کیمیا به موش بهجای فاجو جوجه و مت رو گذاشته بود کنار خودش..از این بابت خوشحالم وقتی کنار غزالهم احساس امنیت میکنم..انقدر زیاد که از خودم خوشم میاد.مثل همهی روزای پیش و روزای الآنمون و روزای عید و کتابخونه.
من نشسته بودم رو میز و سعی میکردم لحظهها رو ببلعم، دلم میخواست بوها رو ثبت کنم دلم میخواست این صداها رو برای همیشه پس ذهنم نگه دارم..داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه دستی نشست رو شونهم..کیمیا بود..وسط همهی اون شلوغیا کیمیا فهمید به چی فکر میکنم بغلم کرد و ممانعت نکردم سرمو گذاشتم رو شونهش که آقای سری گفت بذارید براتون این شعر رو بخونم.شروع کرد، مثل همهی اون روزایی که تا شب با هم بودیم..ما خندیدیم و اون خودش بود بدون هیچ خودسانسوریای..بدون اینکه از چیزی نگران باشه.نه منبع نخوندهای مونده بود نه ما دیگه اون آدمای قبل بودیم که یه روزایی ازش متنفر باشیم.
همهچیز پاک و خالص بود..معنای دوستداشتن واقعی.حرف زدیم چرت و پرت گفتیم بلندبلند توی خونهمون خندیدیم..خونهای که ما توش بزرگ شدیم..اون چاردیواری که پر از عطر و بوی ما است.
وقتی رفتیم بالا آخرای کلاس از خاکسار اجازه گرفتم بیام پایین و وقتی داشتم تو حیاط قدم میزدم به این فکر کردم که آخرین بار چی من رو انقدر هیجان زده کرد و گشتم و گشتم، چیزی پیدا نکردم و بله من بعد از شش ماه حسی رو تجربه کردم که از دست داده بودمش.
زنگ خورد و راه من و ساحل از بقیه جدا شد بیمقدمه وقتی داشتیم از خیابون رد میشدیم میون اون همه صدای ماشین و بوق داد زدم و گفتم یهچیزی توی خاکسار و مشابهای اون منو خیلی اذیت میکنه اونم معمولی بودنشه، خاکسار خیلی نرماله..من نیاز به آدمی دارم که یهدرصدی خنگ باشه ساحل گفت دقیقا همینه..باید یه ویژگی از بقیهی ویژگیا پررنگتر باشه تا زندگی تکراری و خستهکننده نشه..و نقطهی اشتراکمون رو پیدا کردیم که چرا سری رو اینقدر دوست داریم چون معمولی نیستچون تن نداده به کارای متداول آدما.
وقتی خاکسار مراحل تصمیمگیری رو توضیح میداد و از خودش مثال میزد به لیلی گفتم از خاکسار خوشم نمیاد چون تو چشماش برقی وجود نداره.آره این ملاک منه..که آدمی رو دوست داشته باشم یا نه..برام جالب باشه یا نه.اینکه بتونم تو چشماش نگاه کنم و چیزی پیدا کنم..چیزی که نشون بده درونش جالبه.
ذهنم نامرتبه.نیاز دارم حرف بزنم نیاز دارم با آدمای جدیدی آشنا بشم نیاز دارم یکی دستامو بگیره..نیاز دارم یکی بیاد تا با هم درمورد روحای مشترکمون حرف بزنیم.
ولی فرصت جالبیه وقتی همه دارن با شوق و ذوق حرف میزنن و نظر میدن تو بشینی و نگاشون کنی به چشماشون خیره بشی و حدس بزنی تو درونشون چی میگذره؟
اما ماجرا اونجایی جالبتر میشه که وقتی تو داری بقیهی آدما رو نگاه میکنی تا بتونی از درونشون چیزی بکشی بیرون یکی هم به تو نگاه کنه و یههو مچت رو بگیره و بخواد براش حرف بزنی که چی شده. یهبار وقتی که تو دوره بودم و روز مصاحبهم بود و نشسته بودیم شعر میخوندیم..اون روز که من آدمای تازهای رو توی زندگیم داشتم، وسط صحبت کردن و شعرخوندنامون خیلی آروم از جمع جدا شدم و هیچکس متوجه نشد.و وقتی همینطوری گوشهی دانشکده انرژی امیرکبیر تکیه داده بودم به پشت در اومد دنبالم و صدام کرد و پرسید مطمئنی حالت خوبه؟ اون لحظه گفتم خوبم فقط یهکم استرس دارم اما باورم نمیشد که فهمیده من چمه.این نشون میداد که خیلی شبیهیم..چون آدمای کمی متوجه میشن دقیقا درون من چی داره میگذره و این یعنی این آدم نگاه کرده بهم.گاهی آدما پنجاه سال میگردن تا یکی رو پیدا کنن که به حرفاشون گوش کنه یا تخیلشون رو فعال کنه.
میدونی ممکنه یه آدم خیلی خوب و همه چیز تموم هم پیدا بشه اما اونی نباشه که باید باشه.
/طعم شیرین خیال-کمال تبریزی/
وقتی تو کتابا زندگی میکنی.وقتی تو حساسترین شرایط زندگیت میشینی کتابایی رو میخونی که نباید، همین میشه..همین که برای خودت از دید آدمای دیگه قصه میسازی..دلیل میاری و توجیه میکنی که اونا هرکاری رو بکنن و تو این اجازه رو نداشته باشی که چیزی بگی چون تو اونی نیستی که کتابا ترسیم میکنن تو نه اونقدر خاصی نه اونقدر قویای اما بقیه هستن بقیه همونقدر تو دنیای دورشون تاثیرگذارن که شخصیتای توی کتابا.
اما بازم پناه میارم به این کلمهها به این جادوها.به قصههایی که آدما دارن..چه رئال چه سورئال.
ولی ناخودآگاه میشی شبیه آدمای توی قصه شبیه اونا رفتار میکنی و واکنش نشون میدی شبیه اونا فکر میکنی اما وقتی تو این مدلی میشی حالا وقتشه که طرف مقابلت بشه ترسناکترین حقیقت دنیا که حتی ذرهای شباهت به داستانهای افسانهای عاشقانهی توی کتابا نداره .
هی پسر
یادته کوچیکتر بودیم..من اون موقع تازه فهمیدم چیم کیم و چی میخوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمیفهمیدم که لاشین فقط یهجایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.ما شدیم بغلدستیای همدیگه..ما یههویی شدیم صمیمیترینا.ما شناخته شدیم با هم.همه میدونستن ما اگه قراره جایی بریم اگه قراره کاری بکنیم کنار همیم.اون فیلمی که ساختیم اون دویدنایی که تو کردی و پشتصحنهای که برای خودمون ساختیم.
اما میدونی فرق من و تو چی بود؟تو دوست داشتی جلو باشی دوست داشتی موقع عرضه کردن خودت باشی و من همیشه میخواستم دیده نشم.همیشه اون پشت داشتم یهکارایی میکردم.اما تو منو رشد دادی.من با دوست شدن با تو به چیزای خوبی رسیدم و البته فهمیدم که چقدرر خودمو دوست ندارم..من بدترین روزامو تجربه کردم..تو یادته.تو اون روز به من گفتی که اشتباه نمیکنم یه روزی که ۱۳ ۱۴سالمون بود تو به من گفتی اشتباه نمیکنم و من شکسته شدم..یک آن احساس کردم واقعا به چیزی ته قلبم ریخت و خوب شدم..تو منو از اون آدم نجات دادی.
خودت الآن هیچی یادت نیست از روزایی که حرف زدیم و خواستیم که با هم باشیم.بعدها با "ب" نشستیم به حرف زدن "ب" گفت ناراحت بوده از بودنم با تو..روزایی که احساس میکردم کسی دوستم نداره و خودمو به تو نزدیک میکردم باز هم کسایی بودن که براشون مهم باشم..جالبه.
آره پسر من و تو خواستیم که با هم باشیم با هم شناخته بشیم و با هم تجربه کنیم..اما هیچوقت جلوی پیشرفت همدیگه رو نگرفتیم.
تو همهچیز رو به من نمیگی..اما من ته همهچی به تو پناه میارم..چون تو منو بدون سانسور میخوای..تو منو همونطوری که هستم شناختی.
من و تو با هم متفاوتیم..خیلی.
یهوقتایی واقعا احساس میکنم هیچچیزی نداریم که شبیه به هم باشه جز اینکه خواستیم با تفاوتامون همدیگه رو قبول کنیم و عشق بورزیم.
نمیدونم فاطمه.
من ته این دوستی رو نمیدونم
نمیشناسم.
اما هربار که میبینمت یهچیزی تهقلبم از آرمانام فرو میریزه
ما آرمانایی رو دنبال کردیم که حس میکنم هرچقدر تو بهشون نزدیک میشی من دور میشم و این قلبمو به درد میاره.
من تواناییای تو رو میبینم و تو نمیذاری بشکنم تو میگی که من چیزایی دارم که نمیبینمشون..تو میگی من بلدم ریاکشن نشون بدم اما هی پسر..که چی؟
نکتهم اینه،که چی؟ وقتی نگات میکنم و میگم تو کاریزما داری و من ندارم پس دیگه خفهشو و خفه میشی ازت خوشم میاد
وقتی واقعیتمونو به ذهنم میاری گریهم میگیره اما دوست دارم این حس رو.
کاش تو ناجی من بودی فاطمه.
کاش میگفتی میسازیم همهچیز رو با هم..غصه نخور..درستش میکنیم.
اما من افتادم جایی که باید تنهایی بار همهچیز رو به دوش بکشم و تو آدماتو پیدا کردی.
قصهمون درازه اما امیدوارم تموم نشه.
آره پسر.
به قول همون بهرامیانی که این روزا ازش حرف میزنی
بد وقتی به هم خوردیم سید...
همیشه به این فکر کردم که بالاخره من باید کدومطرف باشم؟دلم میگه کجا؟عقلم میگه چی درسته؟و آیا این دو لزوما باید با هم متفاوت باشن یا نه؟
این بزرگترین دغدغهی این روزامه.که باید یهچیزایی رو به روم بیارم یا با اسم دروغ مصلحتی..با اسم جذب حداکثری..با اسم مصلحت نظام با توجیه اینکه من چیزی نگم که آدما تنهام نذارن نگم.
امیر موسوی که توی فیلم تصویر شد ایدهآل منه..کسی که نمیترسه جسارت میکنه ریسک میکنه و تو موقعیت خودش فکر میکنه و بهترین رو انتخاب میکنه..خنگ نمیشه قاطی نمیکنه و مهمتر از همه خودشو گول نمیزنه..دیدن این فیلم جرمه اما جدای ضعفها و نقدایی که بهش وارده برای من یه یادآوری بود..یادآوری اتفاقات گذشته موقعیتهای سادهتر اما شبیه...که نمیفهمم حق کدومطرفه.نمیدونم باید به خاطر اسم اون شخصیت از حرفش دفاع کنم یا نه..بعد شک میکنم به خودم به حرفا به آدما و تهش این مدلی میشم که خب نه ولایتپذیر باش.اما من معنای ولایتپذیری رو درست یاد گرفتم یا نه.
اون صحنهای که همه امیر رو تنها میذارن هر کدوم یه حرفی میزنن و ولش میکنن و من اونیم که به امیر میگه میدونم حق با توئه اما جیگرشو ندارم.
داستان دقیقا همینه..که تو جسارت کنی..دیالوگای درست فیلم نشون میده این ضعف سیستم رو..درست میگه زمین مال اونا است و ما سیمخاردارشونیم...درست میگه قانون برای من و تو قانونه برای اونا تفریحه..درست میگه نذار با شاخ شکسته از این کشور بره بیرون..بذار شاخش بشکنه.
من این فیلم رو دوست داشتم هرچند که نقداشو کم و بیش خوندمو با قسمتاییش هم موافقم..مثل شروع تصنعی فیلم که میتونست قویتر باشه..مثل اصل داستان که تکراری بود..اما داستانپردازی رو دوست داشتم اونقدر کلیشه نبود..فضای آرمانی توصیف کردنش رو دوست داشتم..این که داستان سرهم نشده بود که به یه نتیجه برسه و مهمتر اینکه شخصیتای خاکستری فیلم کم نبودن و صفر و صدی بودن به اون معنا وجود نداشت و قابل باور بود.
آدمایی که این سیستم رو قبول ندارن و با آدمای اینطوری نشست و برخاست نداشتن شاید وسط فیلم خسته بشن شاید رفتار امیر رو و آدما رو نقد کنن اما چیزی که میخوام بگم اینه که امیر باعث شد من برگردم به ایدهآلام..به ایدهآلای مردهای که ته ذهنم هنوز زندهن.
پ.ن : و خب واقعا تا یه درصد خیلی زیادی احتمال میدم که این فیلم(دیدن این فیلم جرم است) به اکران عمومی نمیرسه یا اگه برسه قراره خیلی سانسور بشه.
-بشین بابا..دو دقیقه با خودت خلوت کن..ببین چی میخوای..نتیجهش رو قرار نیست به کسی بگی قرار نیست قضاوت بشی .خودت با خودت روراست باش
ببین مشکل از توئه یا مشاور..این دو حالت داره، اگه مشکل از مشاور باشه و تو به خودت دروغ نگفته باشی من خودم بهت برنامه میدم و میبینی تغییر ترازات رو.اما اگه به خودت دروغ گفته باشی قضیه با مشاور و پول حل نمیشه
چارهش یه حرف زدن اساسی با خودته..بشینین و ببینین مشکل کجا است.
من سه ماه پیش بهتون گفتم الآن هم میگم بیاین با من حرف بزنین من میمونم اینجا تا به شما گوش بدم اما شما نمیاین شما از من به اندازهی یه آدم که میاد دو ساعت میخندونتتون و میره یاد میکنین..توروخدا بیاید با من حرف بزنید حاضرم هرچقدر بخواید و لازم باشه بهتون گوش کنم.
-دخترا درس بخونید..خصوصا اینکه دخترید..چون اگه نخونید ما مردا بهتون زور میگیم نگاه نکنید الآن امیر قربون صدقهتون میره و شما هرکاری دوست دارید میکنید الآن امیر به هیچجا بند نیست اما وقتی انکحت و زوجت خونده میشه ناخودآگاه این نقش براتون پیش میاد.
درس بخونید تا از نظر مالی مستقل باشید و شان اجتماعی داشته باشید ..تا روابطتتون برابر و متعالی بشه..که درگیر این چیزای عادی نباشید تو روابطتون..آدمای نخبهای بشید..معمولی نباشید.منتظر ناجی نباشید که یکی بیاد از دیوونهخونه نجاتتون بده..شما نزدیک بشید به ایدهآلاتون.
-هر شب توی خواب با یکی از کسایی که دوستشون دارم حرف میزنم و این گفتوگو اینطوری شروع میشه که اونا بهم میگن بیا با ما حرف بزن.
حتی اون شب توی خواب میم بهم گفت برو زندگی فلان آدم رو بخون..کاش تو واقعیت هم حرف زدن همینقدر ساده بود..آدما دستتو میگرفتن و مینشوندنت جلوشون و میخواستن که حرف بزنی
اما واقعیت اینه که همدیگه رو میبینیم نهایتا یه سلام میکنیم و رد میشه همهچیز.
خب اینو میفهمم که من باید شروعکننده باشم..میدونم که هیچکدوم از این آدما منو پس نمیزنن..میدونم که الآن حداقل یهکم خودمو ثابت کردم تو اون مدرسه و میتونم حرف بزنم..چون خوشحال میشم وقتی سوگل میگه تو از امیدای من تو مدرسهای.خوشحال میشم وقتی آدما منو پس نمیزنن.
اما بحث اینه که من فاجو نیستم من سحر نیستم من حتی لیلی هم نیستم..من فاطمهم..من سرگردونم بین خودم و آدما و محیط.
من بلد نیستم برم پیش میز معلم و یه حرفی بزنم.بلد نیستم کاری کنم که سر کلاس توجه آدما بهم جلب بشه.چون توی لیست رفتارهای آزاردهنده نوشتم جلبتوجه عمدی.
اما منم واقعا احساس نیاز میکنم یهوقتایی.
و واقعا کِرمم میگیره .
تیرماه بود وقتی نتایج اومده بود تو ویس موقع حرف زدن با نیکتا گریه کردم و بعدش نوشتم فکر میکردم این حسا تموم شده و بهم گفت فاطمه اگه هنوز گریهت میگیره یعنی تموم نشده.
و من بعد حرفای دلشاد دربارهی اون کتا دربارهی مدیریت شخصی بدو بدو دست کیمیا و غزاله رو گرفتم و رفتیم پایین کیمیا رو بغل کردم و تو هوای بارونی چندتا نفس عمیق کشیدم که گریهم نگیره و بغضمو قورت دادم.
فرهنگ هرچقدرم که برای من یادآور روزای سخت باشه بیشتر از اون یادآور آدمای درستیه که تو زمان مناسب و مکان مناسب جلو ظاهر شدن.
امروز داشتم به غزاله میگفتم..دیدی چشمای یهسری انرژی داره؟دیدی بیشتر از به تایمی وقتی به چشماشون خیره میشی احساس ضعف میکنی..اونم برای من که بزرگترین زجرم اینه که یکی زیاد به چشمام خیره بشه و ازم بخواد زیاد نگاه کنم بهش.
با همهی این حرفا از لذتای عمیق درونیم وقتاییه که استادا حواسشون نیست و من میتونم چند دقیقه درست و مستقیم به چشماشون نگاه کنم و ببینم تو چشماشون چی میگذره.
میتونم بگم ته چشمای دلشاد یه دلسوزیه..ته چشمای مهدوی مهربونی محضه..چشمای جابری تعهد و مسئولیت..چشمای خاکسار کمک و همدلی و چشمای قاضی همون دروغای همیشگیش با یهکم ترس..چشمای بیگدلی انسانیت..چشمای عامری نفوذ و سلطه و ترکیبی از محبت و مسئولیت و حامی بودن.
هرچی هم که باشن.اسم معلم کنکور و این چیزا هم که روشون باشه نمیتونم منکر وقتایی بشم که از درس فاصله میگیرن و برامون حرف میزنن و من واقعا احساس میکنم چیزی ته قلبم تکون میخوره.
پ.ن : بخش اول از آقای دلشاد بخش دوم از آقای جابری که یادم بمونه چه حرفایی رد و بدل شد بینمون.
/ENFJها به آسانی نیت و مقاصد افراد را درک میکنند، آنها پشتِ وقایع به ظاهر بیربط ارتباطی معنادار مییابند./
وقتی میگم من یهچیزایی رو تو ذهنم به هم ربط میدم که هیچکس نمیفهمتش از این ویژگی حرف میزنم.
مثل همیشه رویا میبافم و تا دوردستها میروم.نه؟عیب که ندارد.ما باید به دنبال رویا باشیم؛ اما البته رویایی که از یکسو به واقعیت متصل باشد.برای آنها که فردا را میخواهند، راهی جز این وجود ندارد که فردا را با رویا بسازند،از جنس رویا.حرکت کنید،بدون تامل!
/آتش بدون دود-نادر ابراهیمی/