-194- آقای قاضی، آقای قاضی!
اوایل مهر با حجم زیادی از تنفر میومدم مینشستم سرکلاس و عین چی زل میزدم به چشمای استادا و بهشون نمیخندیدم. اونا شوخی میکردن و من حتی چیزی نمیشنیدم.همه رو گناهکار میدیدم.بچهها میمردن از خنده..کلاس از خندهها به تعویق میافتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه مینوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاس..زنگ ادبیات... با اینکه سر کلاس هیچ استادی حرف نمیزدم و نظر نمیدادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم زیاد فضای بدی نبود میتونستم به شوخیاش بخندم و وقتی سوال میپرسید زیرلبی یهچیزایی زمزمه میکردم و برعکس همیشه صدام شنیده میشد و این اعتماد به نفسمو چندبرابر میکرد.یه پنجشنبهای که من سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم هوا کمکم تاریک شد..شبیه پارسال که مثنوی میخوندیم و تموم نمیشد..شبیه پارسال که همون ساعت اخوان میخوندیم و قاضی شروع کرد شعر خوندن..نگاش کردم..خودمو نگاه کردم که باهاش زمزمه میکنم..حالا امروز بیستمین پنجشنبهای بود که منو به مدرسه گره زد. قاضی حرف زد..انقدر خوب و قشنگ حرف زد که من و فاجو مو به تنمون سیخ شده بود و به هم نگاه میکردیم و میگفتیم ای کاش آرش بود.بحثایی که ما همیشه دوستشون داشتیم..نوع نگاه قاضی به زندگی درست همونطور که حدس میزدم فلسفی و عمیق بود، فقط برای اینکه از این همه فلسفه فرار کنه همهچیو میبره تو فاز شوخی
امروز تموم شد آخرین عکس یادگاری رو گرفتیم و گفتیم دیگه داره تموم میشه.دیگه واقعا همهچی داره تموم میشه
- ۹۷/۱۲/۲۴