-221- هست دیگه
- ۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۳:۳۱
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون میداد راه میرفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم میشم امروز پیش تو باشه خیالم راحتتره.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وانیکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر میاومد اینو از روی چسبایی که گوشهگوشهش خورده بود میشد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش...
یک/ این تجربه بینظیر بود رفتن سر کلاس به عنوان معلم عجیبترین چیزی بود که امروز برام اتفاق افتاد و عجیبتر از همه اونجایی بود که بچهها باهام راه اومدن و اذیتم نکردن و مهربون بودن .. در کل احساس خوبی نسبت بهشون داشتم و از زینب ممنونم که یه روز از کلاسشو بهم داد با اینکه تهش وقتی مجبور شدم دلیل نیومدن زینب رو به مدیر توضیح بدم داشتم سکته میکردم اما همهی لحظاتی که سر کلاس بودم خوشحال بودم اما آه معلمی واقعاً احساس زیباییه. اینکه یه روزایی با تعدادی بچهی راهنمایی کلاس داشته باشی و باهاشون حرف بزنی و تبادل اطلاعات کنی فوقالعاده است.
دو/ حالا که دو هفته از شروع کلاسا گذشته یه احساس دارم و اون اینه که دانشکده علوم اجتماعی به من احساس خانواده بودن میده.. من چند روزه توی دانشکده احساس امنیت میکنم و این بهترین حسیه که میتونه بهم دست بده.
وقتی توی سلف نشسته بودیم و با ملت حرف میزدیم این احساس حس مشترکی بود. انگار حالا ما فهمیدیم جامون تو دانشکده کجا است و چی میخوایم حالا نفس راحت میکشیم و میگیم ایول من متعلق به خانوادهی بزرگ علوم اجتماعیم اتفاقا این جدا بودن از مرکزی یه آپشن محسوب میشه که آدما با خودشون ارتباط بگیرن و چیزی این وسط اتفاق دیگه ای رو رقم نزنه.
البته منکر احساس جالب دانشجوی پردیس مرکزی بودن نمیشم چون من هنوزم وقتی از سردر وارد میشم و اون همه آشنا میکبینم و اون همه احساس هیجان و پویایی میگیرم خوشحال میشم و حس میکنم ایول اینجا متعلق به منه.
اما هیچی هیچی هیچی به اندازهی جایی که الآن هستم جذبم نمیکنه و خوشحالم.
سه/ احساس میکنم چند روزیه که متوجه شدم خیر بودن انتخاب رشتهم رو و نتیجهها رو.
خیر بودن اینکه پردیس مرکزی نیستم و خیر بودن اینکه دانشکدههامون جدا است.خدا چقدر همهچیز رو درست میبینه و چقدر خوب که همیشه اونه که کارا رو برامون هماهنگ میکنه.
چهارشنبهها روز پردیس مرکزیه، روزی که ما جمع میشیم دور هم، و از این بابت خوشحالیم، امروز اما من دیر رسیدم وقتی نشسته بودیم و حرف میزدیم دوباره همهی روزا رو مرور کردم و خدا رو شکر کردم که دانشکدهمون جدا از همهی دانشکدهها است.
پ.ن: الآن دوباره متن رو خوندم:))چقدر هی دارم میگم دانشکدهمون جدا است:))
برای دیدن یه دوست نباید از هفتهها قبل برنامهریزی کرد که تو کی میتونی؟من کی میتونم؟ و بعد از اینکه چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامههاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافهی رسمی قرار بذارید..برای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتبترین لباسامون رو بپوشیم و همهچیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیم..من به این نمیگم دوستی.. دوستی باید غیر منتظره باشه، دوستی هر روز چیزهای تازه میزاید این دقیقاً مفهوم دوستی برای منه.
دوستی باید غیرمنتظره باشه اینطوری که من بیمقدمه زنگ بزنم بگم کجایی؟ تو بگی دانشکده ادبیات طبقهی چهارم تا یه ربع دیگه میای پیشمون آرش رو ببینیم؟و من بگم حله یه ربع دیگه اونجام و بعد همهی وسایلمو پرت کنم تو کولهم و به مامان پیام بدم دیرتر میام خونه..اون موقعی که هوا هنوز تاریک روشنه از دانشکدهمون تا تاکسیا رو بدوام و مدام ساعتو نگاه کنم درست همون وقتی که لباسام تو معمولیترین حالت ممکنه و من خود خود واقعی و خستهمم. دوستی برای من همون لحظهایه که چهارطبقه رو بدون آسانسور میام بالا و بغلت میکنم و همینطور که نفسنفس میزنم از دیدار مشترکمون با آرش خوشحال میشم.
دوستی برای من همهی اون لحظههاییه که بعد از چهارماه ندیدن این آدم چشمامون برق میزنه و من حرفام تموم نمیشه.. به قول غزاله ما کنار این آدم احساس امنیت میکنیم،و این احساسی که ما ازش میگیریم فوقالعاده است، حمایت و گوش شنوا بودن بهترین چیزیه که ما این روزا نیازش داریم.
از هر جایی که حرف میزنیم در نهایت میرسیم به همهی روزای قشنگمون که تنها دلیلش این بود که ما خودمون بودیم بدون هیچ سانسوری و کی باعث این واقعی بودن میشد؟ آرش سری.
این آدم با ویژگیهای اخلاقی بارزش ما رو به واقعیت نزدیک میکرد و ما بعد از روزها فهمیدیم این واقعیت همون ایدهآل ما است.
سر کلاس این آدم ما راحت حرف میزدیم راحت خود واقعیمونو ابراز میکردیم اونجایی که فکر میکردیم خستهایم سرمونو میذاشتیم رو میز و خودکار رو تو دستمون میچرخوندیم و با چشمای خسته اما پر از امید زل میزدیم به چشمای این آدم وقتی برامون حرف میزد از اینکه ادبیات رو برای خودش بخواید، نه موقعیت شغلیش، نه حقوقش نه حتی جایگاه اجتماعی. و ما همینطور که خمیازه میکشیدیم و سرمون رو میز بود قلبمون پر از عشق میشد
آدمی که وقتی نتیجه نمیگرفتیم مینشست رو صندلی و یه عالمه آدم در برابرش میایستادن و غر میزدند، شروع میکردیم از هفتهی قبلمون گفتن که فلانی اذیتمون کرد اون آدم همکاری نکرد و این حرفو بهمون زد، این آدم میخندید و گوش میشد برای همهی ناراحتیای ما و بعد که خالی میشدیم و ساکت میشدیم خودمون اعتراف میکردیم که خیلی حرف زدیم و حالا موقعی بود که اون شروع کنه و برامون بگه زندگی قراره سختتر از اینا باشه مهم اینه که ما کم نیاریم و همین حرف کلیشهایه از زبون آرش سری برای ما طلا بود.
همینطور که الآن دو سال از اون روزها گذشته و ما هنوز وقتی غمگین میشیم وقتی تلاش میکنیم و نتیجه نمیگیریم تو گوش هم زمزمه میکنیم یادته آرش سری چه خوش موقع خوند برامون؟امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش.. و سر پا میشیم.
دلتنگی همینه، شما همیشه گوشهای از قلبتونو اختصاص دادید به یه آدم، به یه حس، به یه امید و قرار نیست اون قسمت امن هیچوقت از بین بره، این دلتنگی همیشه باهاتون هست اما همراه و همپای شما است، باعث نمیشه شما از کارای روزمرهتون باز بمونید شما درس میخونید، تو فعالیتای اجتماعی شرکت میکنید به آدما کمک میکنید، آشپزی میکنید، مینویسید، فیلم میبینید، کار میکنید و این دلتنگی همیشه با شما است تا جایی که اون آدم رو میبینید و همهی حساتون دوباره سرپا میشن اون موقع است که شما برمیگردید به روزهای قبل، همهی اون روزایی که آدم قبلی بودید با همون حسا چشماتون دوباره برق میزنه و قلبتون روشن میشه، همونطور که من و غزاله و سحر دیروز روشن شدیم، شروع میکنید به حرف زدن از هر جا و هر چیز بدون هیچ خودسانسوریای و اون لحظه با خودتون فکر میکنید خب ایول دلتنگیم برطرف شد چه خوب شد که دیدمش اما همین دلتنگیای که تا امروز همراهیتون میکرده و اجازه میداده با آرامش همهی کاراتون رو انجام بدید تبدیل میشه به یه غول، غولی که کل زندگیتونو در بر میگیره، بزرگ میشه و بزرگ میشه و سایهش رو میاندازه روی سرتون و شما میبینید که عه چیشد چرا یههو ساکت شدید؟چرا وقتی دیدار تموم شد انرژیتون رفت و تا خود مترو هرکی تو فکر بود؟مگه قرار نبود تجدید دیدار شما رو زنده کنه؟ و همینجا، درست همینجا این دلتنگی دست و پاتونو میبنده و تا وقتی به گریه و التماستون نندازه ولتون نمیکنه..تا بعد تا روزهایی که دوباره بیمقدمه زنگ بزنی بگی سحر کجایی؟ و بگه طبقهی چهارم دانشکده ادبیات تا یه ربع دیگه میرسی بیای آرش رو ببینیم؟
چشماتون برق بزنه
وقتی هوا هنوز تاریک و روشنه...
《...بله. بله. کاملا قضیه اینطوریه که رفتید مدال گرفتید و مستعد نخبگی شدید؟ حالا از هفت خان دوزخی ما عبور کنید تا ثابت کنید میارزید.
من مستعد بیخانمانیام تا نخبگی الان. :))))))
تو هم که اینطور.
هرکی یه جور...》
خلاصهی همهی یک هفتهی اخیر و بدو بدوها و امضا گرفتنها و در واقع دانشجو شدن.
چیزی که وجود داره اینه که اگه در گذشته توی یه مکان خاص اتفاقی افتاده باشه که من احساس متفاوتی رو تجربه کرده باشم با هر بار مراجعه به اونجا دوباره تبدیل میشم به آدم قبل با همون احساس و همون روحیه و همهی چیزی که الآن هستم رو فراموش میکنم و هیچجوره نمیتونم احساسمو پس بزنم.
پس در نتیجه من همیشه از یه سری مکان فرار میکنم، حاضرم ۳۰۰متر بیشتر پیادهروی کنم، دو تومن بیشتر پول کرایه تاکسی بدم، یه ایستگاه مترو رو جابمونم تا فرار کنم.
اما همیشه فرار ممکن نیست گاهی مجبوری برگردی و بشی همونی که بودی و بری تو دل ماجرا.
امروز من برگشتم به پارسال..خروجی ۳تئاترشهر..دانشگاه امیرکبیر..خیابون حافظ و پارک دانشجو و مهمتر از همه، آدما.
اگر مکانها از بین برن آدمها که وجود دارند.
قبل اینکه برم هزاربار با خودم فکر کردم و حرف زدم که دیگه هیچی مثل قبل نیست.
تو و اون آدما عوض شدین و اولویتاتون فرق کرده..اون خروجی دیگه اون خروجی نیست.قرار شد آروم باشم و هیچکدوم از حسای قبل رو تجربه نکنم اما نشد. به محض این که از ایستگاه اومدم بیرون قلبم شروع به تپش کرد، صداها تو سرم پیچید و حرفا تو ذهنم مرور شد..مسیر رو که طی میکردم مدام تکرار میکردم که هیچی مثل پارسال نیست پس تو هم مثل پارسال نباش.اما نمیشه، گاهی آدم زورش به خودش هم نمیرسه و دیگه کنار میکشه و دستشو میزنه زیر چونهش و دعوای ذهنش رو نگاه میکنه.
ولی دل آدمی چه تنگ است و جان آدمی چه اندوهگین است.
ولی حقیقت اینه که من دلم برای طراوت پارسالم، خنگبازیام وتجربه کردنام، تنگ میشه.
و انگار قرار نیست عوض بشم.
دروغه اگه بخوام ادای آدمی رو دربیارم که نیستم، دروغ محض.
چون من هنوز آدما رو دوست دارم و حالشون برام مهمه دلم میخواد باهام حرف بزنن و برام بگن، شده از سادهترین روزمرگیاشون.چهبسا که خودم هم میگم.من آدم حرف زدنم.زیاد هم حرف میزنم انقدر حرف میزنم که انرژیم تموم میشه و خاموش میشم میافتم یه گوشه.چرت هم زیاد میگم اما خب در عوض توقع دارم چرت هم بشنوم..فکر میکنم همین چرت و پرتگوییا روزی نجاتمون میدن.
من امروز دوباره بهم ثابت شد که چقدر آدما زیبان، چقدرجالب و پیچیدهن و چقدر خوشحالکننده است که اجازه میدن کشفشون کنی.
میبینین؟ من بعد از روزها، -شاید بشه واقعاً گفت یک سال- نوشتم. از واقعیترین حس و حالام. من امروز دوباره زنده شدم با دیدن جمعی که بهش متعلقم.
اینبار واقعاً مطمئنم که درست اومدم، مطمئنتراز همهی روزایی که گذشت.
پ.ن: مراسم اهدای مدال-بیست و هشتم شهریور-ساعت هفت و نیم شب-چهارراه ولیعصر-با نگار💙
《من باز نشستم یه دور گریه کردم.》
اون روزی که جواب نهایی کنکور اومد و من بهصورت غیرمنتظره و بیربط به رتبهم یه چیز دیگه قبول شدم پیش فاطمه بودم.انتخاب رشتهی اشتباه اون، نتایج من..تا چند لحظه خونه رو به خلسه برد و انقدر همهچیز عجیب بود که من حتی ناراحت هم نبودم.مغزم باور نمیکرد همچین چیزی رو..دو سه ساعت گذشت من بودم و فاطمه دقیقاً تو یکی از سختترین حالتایی که میتونستیم باشیم و با هم بودیم همین باعث شد قلبمون فشرده نشه و تهش هم با شوخی و خنده همهچیز رو برگزار کنیم.
دنبال سهمیهی مدالمم و اعتراض زدن به نتایجی که هیچیش منطقی نیست، این پسر(داداشم) میگه چرا فرم سهمیهت رو پر نکردی تو که میدونی هیچی قابل اعتماد نیست و هرلحظه ممکنه همهچیز عوض بشه بهش میگم برادر من وقتی تا هزار و پونصد این رشته قبولی داره یعنی که چی من با رتبهی ششصد قبول نشدم و میگه کوتاه نیا و حتماً پیگیری کن.
افتادم دنبال سهمیه و مددی میگه درست میشه اما امروز کدم کار نمیکرد و من رو سایت به رسمیت نمیشناخت .
قبل اینکه برم توی سایت به داداشم ویس دادم میگم چی انتخاب کنم و چطوری و همهچیز رو براش گفتم و آه این پسر همیشه قلبمو به درد میاره انقدر احساسی و زیبا و مطمئن باهام حرف زد که رقیق شدم قشنگ. گفت پای انتخابت بمون مهم نیست چیه مهم اینه که مال توعه.و گفت خوشحاله که دارم میجنگم برای چیزی که میخوام و پشتم میمونه. و من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که چهچیزی واقعاً چه چیزی جز این اطمینان میتونست در لحظه قلبمو روشن کنه؟بعد بابا و حرفاش این بشر همیشه منو نجات میده.
اما سایت باز نمیشه و من دیگه اینبار نشستم و گریه کردم..از تموم گیر و گورایی که افتاده سر راه انتخاب رشتهم و بلد نیستم تنهایی هندلشون کنم.
غمگینم دوستان.
غمگین.
برقا رو خاموش کردن، همهجا تاریک شد..روضهخون شروع کرد، ضجهها و نالهها شروع شد، وسطای روضه رسید و کوچولویی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود شروع به بیتابی کرد..مامانش بغلش کرد، نوازشش کرد، باهاش حرف زد، گفت چی میخوای؟ بچه مدام گریه میکرد، وسط گریههاش گفت:《آبا آبا》 آبجیش سریع از وسط جمعیت بلند شد و رفت براش آب بیاره، کل این ماجرای آب آوردن سر جمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما این بچه هر لحظه بیتابیش بیشتر میشد..از این بغل به اون بغل میشد مادرش بغلش میکرد و مدام تو گوشش میخوند:《آبحی برات آب میاره، ببین داره میاد نگاش کن》بچه آروم نمیشد، آبجیش نزدیک شد چشمای این بچه برقی زد و آروم شد. مادرش لیوان آب رو گرفت جلوی دهن بچه و گفت به یاد طفل شش ماههی امام حسین که تشنه شهید شد..و چشماش پر از اشک شد..
چقدر طول کشید؟عمو هنوز رفته آب بیاره.
روضه، روضهی مجسمه.
●بالاخره بعد چهار ماه روزی رسید که من تو دفترم ده صفحه مطلب نوشتم و حالم خوبه.
چون چیزی گفتم، چون این روزا چیزهایی رو فهمیدم که سالها است دنبالشونم اما کسی پاسخگو نیست.
نمیدونم چقدر قابل اعتماده چقدر قابل تضمینه اما خب تنها دستاویزیه که فکر میکنم دارم.حتی شبیه نشونهایه که جلوی راهم قرار گرفته.
به سارا ویس دادم دلم میخواد کمک کنم اما بلد نیستم چطوری؟
سارا برام متن فرستاد و گفت ویراستاری کن و بعد گفت یه کاری رو زمین مونده و انجامش میدی؟ قبول کردم.
قرار بود یکی از صوتها رو پیاده کنم..وسطای صوت رسیدم به جواب سوالام..منقلب شدم و اشک تو چشمام جمع شد..سعی کردم خودمو کنترل کنم و ادامه بدم به تایپ کردن حرفای اون آدم.
به دنبال حال خوب هرجایی رفتم به هرکسی چنگ زدم از زیر زبون آدما جواب سوالام رو کشیدم بیرون و چیزی عایدم نشد، حالا ساعت دو نصفه شب وقتی با عجله دارم صوت رو پیاده میکنم تکتک جوابای سوالام رو پیدا میکنم.یکی بهش میگه رزق، یکی میگه قسمت، یکی نشونه و من بهش میگم نوری در میان تمام تاریکیها.
دنبال معنای تعهدم و یهطوری میخوام از زیر همهشون در برم دلم میخواد توجیه کنم که نه تعهد این نیست، دوست داشتن این نیست، مسئولیتپذیری این نیست و میبینم که نه، انگار تعهد، جرئت و جربزه میخواد که من ازش فرار میکنم.
[مو یه عمر برندارم سر از این خمار مستی..]
●من باورت کردم، وقتی گفتی خوبیا رو زندگی کنید من باورت کردم وقتی محکم حرف زدی و هیچ جای شکی باقی نذاشتی، من باورت کردم که باید بدونم چی به چیه.
ازت ممنونم بابت همهی این چند روزی که قلبم رو از شدت شوق به تپش انداختی، وقتی با شنیدن حرفات، لبخندام همراه میشد با برق چشمایی که حالا پر از اشک شده.
ازت ممنونم که باورم رو بهم برگردوندی و نذاشتی بیشتر از این بلغزم.
ازت ممنونم که ارزشمو یادآوری کردی، ارزشها و ضد ارزشها رو درست و منطقی توضیح دادی.ازت ممنونم که خندوندیم و گذاشتی فرض رو بر این قرار بدم که نزدیکم به تو، به حرفات و اون کسی که مدام ازش حرف میزنی.
امروز نهم شهریور این کسی که تو خیابونا راه میره، حرف میزنه، ارزشهاش تازه متولد شده انگار حالا خیلی به کارش و تصمیماتش مطمئنتره، الآن دیگه دست و پاش نمیلرزه برای کارایی که انجام میده.
من باهات احساس صمیمیت کردم چون مثل بقیهی آدما چرت و پرت نگفتی چون باعث شدی من بیشتر خودمو بشناسم و برای من هر کسی که کمک به شناختنم بکنه شبیه فرشته میمونه.
کاش حرفات بمونه تو ذهنم و انقدر با صدای خودت و لحن خودت تکرار بشه که دیگه تبدیل به باورم بشه.
دلم نمیخواد هیچوقت از خطی که تو توی این چند روز کشیدی اونطرفتر برم، چون برام چیزی ارزشمندتر رو ترسیم کردی. چیزی که قرار نیست باهاش اذیت بشم قراره کمکم کنه تا شناخته بشم. این دقیقاً همون لفظیه که بهکار بردی تا "شناخته بشیم" اما نه به هر قیمتی.
وقتی به حرفات فکر میکنم به همهی اون لحظه هایی که توی ذهنم دنبال دلیل میگشتم و حرفی نداشتم و تو اومدی..ازت ممنونم، بابت منِ جدیدی که ساختی هزاربار ممنونم.