آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

218- بلندتر بخند یاد خونه بیفتم

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ق.ظ

برای دیدن یه دوست نباید از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرد که تو کی می‌تونی؟من کی می‌تونم؟ و بعد از این‌که چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامه‌هاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافه‌ی رسمی قرار بذارید..برای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتب‌ترین لباسامون رو بپوشیم و همه‌چیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیم..من به این نمی‌گم دوستی.. دوستی باید غیر منتظره باشه، دوستی هر روز چیزهای تازه می‌زاید این دقیقاً مفهوم دوستی برای منه.
دوستی باید غیرمنتظره باشه این‌طوری که من بی‌مقدمه زنگ بزنم بگم کجایی؟ تو بگی دانشکده ادبیات طبقه‌ی چهارم تا یه ربع دیگه میای پیشمون آرش رو ببینیم؟و من بگم حله یه ربع دیگه اون‌جام و بعد همه‌ی وسایلمو پرت کنم تو کوله‌م و به مامان پیام بدم دیرتر میام خونه..اون موقعی که هوا هنوز تاریک روشنه از دانشکده‌مون تا تاکسیا رو بدوام و مدام ساعتو نگاه کنم درست همون وقتی که لباسام تو معمولی‌ترین حالت ممکنه و من خود خود واقعی و خسته‌مم. دوستی برای من همون لحظه‌ایه که چهارطبقه رو بدون آسانسور میام بالا و بغلت می‌کنم و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زنم از دیدار مشترکمون با آرش خوشحال می‌شم.
دوستی برای من همه‌ی اون لحظه‌هاییه که بعد از چهارماه ندیدن این آدم چشمامون برق می‌زنه و من حرفام تموم نمی‌شه.. به قول غزاله ما کنار این آدم احساس امنیت می‌کنیم،و این احساسی که ما ازش می‌گیریم فوق‌العاده است، حمایت و گوش شنوا بودن بهترین چیزیه که ما این روزا نیازش داریم.
از هر جایی که حرف می‌زنیم در نهایت می‌رسیم به همه‌ی روزای قشنگمون که تنها دلیلش این بود که ما خودمون بودیم بدون هیچ سانسوری و کی باعث این واقعی بودن می‌شد؟ آرش سری.
این آدم با ویژگی‌های اخلاقی بارزش ما رو به واقعیت نزدیک می‌کرد و ما بعد از روزها فهمیدیم این واقعیت همون ایده‌آل ما است.
سر کلاس این آدم ما راحت حرف می‌زدیم راحت خود واقعیمونو ابراز می‌کردیم اون‌جایی که فکر می‌کردیم خسته‌ایم سرمونو می‌ذاشتیم رو میز و خودکار رو تو دستمون می‌چرخوندیم و با چشمای خسته اما پر از امید زل می‌زدیم به چشمای این آدم وقتی برامون حرف می‌زد از این‌که ادبیات رو برای خودش بخواید، نه موقعیت شغلیش، نه حقوقش نه حتی جایگاه اجتماعی. و ما همین‌طور که خمیازه می‌کشیدیم و سرمون رو میز بود قلبمون پر از عشق می‌شد‌
آدمی که وقتی نتیجه نمی‌گرفتیم می‌نشست رو صندلی و یه عالمه آدم در برابرش می‌ایستادن و غر می‌زدند، شروع می‌کردیم از هفته‌ی قبلمون گفتن که فلانی اذیتمون کرد اون آدم همکاری نکرد و این حرفو بهمون زد، این آدم می‌خندید و گوش می‌شد برای همه‌ی ناراحتیای ما و بعد که خالی می‌شدیم و ساکت می‌شدیم خودمون اعتراف می‌کردیم که خیلی حرف زدیم و حالا موقعی بود که اون شروع کنه و برامون بگه زندگی قراره سخت‌تر از اینا باشه مهم اینه که ما کم نیاریم و همین حرف کلیشه‌ایه از زبون آرش سری برای ما طلا بود.
همین‌طور که الآن دو سال از اون روزها گذشته و ما هنوز وقتی غمگین می‌شیم وقتی تلاش می‌کنیم و نتیجه نمی‌گیریم تو گوش هم زمزمه می‌کنیم یادته آرش سری چه خوش موقع خوند برامون؟امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش.. و سر پا می‌شیم.
دلتنگی همینه، شما همیشه گوشه‌ای از قلبتونو اختصاص دادید به یه آدم، به یه حس، به یه امید و قرار نیست اون قسمت امن هیچ‌وقت از بین بره، این دلتنگی همیشه باهاتون هست اما هم‌راه و هم‌پای شما است، باعث نمی‌شه شما از کارای روزمره‌تون باز بمونید شما درس می‌خونید، تو فعالیتای اجتماعی شرکت می‌کنید به آدما کمک می‌کنید، آشپزی می‌کنید، می‌نویسید، فیلم می‌بینید، کار می‌کنید و این دلتنگی همیشه با شما است تا جایی که اون آدم رو می‌بینید و همه‌ی حساتون دوباره سرپا می‌شن اون موقع است که شما برمی‌گردید به روزهای قبل، همه‌ی اون روزایی که آدم قبلی بودید با همون حسا چشماتون دوباره برق می‌زنه و قلبتون روشن می‌شه، همون‌طور که من و غزاله و سحر دیروز روشن شدیم، شروع می‌کنید به حرف زدن از هر جا و هر چیز بدون هیچ خودسانسوری‌ای و اون لحظه با خودتون فکر می‌کنید خب ایول دلتنگیم برطرف شد چه خوب شد که دیدمش ‌ اما همین دلتنگی‌ای که تا امروز همراهیتون می‌کرده و اجازه می‌داده با آرامش همه‌ی کاراتون رو انجام بدید تبدیل می‌شه به یه غول، غولی که کل زندگیتونو در بر می‌گیره، بزرگ می‌شه و بزرگ می‌شه و سایه‌ش رو می‌اندازه روی سرتون و شما می‌بینید که عه چی‌شد چرا یه‌هو ساکت شدید؟چرا وقتی دیدار تموم شد انرژیتون رفت و تا خود مترو هرکی تو فکر بود؟مگه قرار نبود تجدید دیدار شما رو زنده کنه؟ و همین‌جا، درست همین‌جا این دلتنگی دست و پاتونو می‌بنده و تا وقتی به گریه‌ و التماستون نندازه ولتون نمی‌کنه..تا بعد تا روزهایی که دوباره بی‌مقدمه زنگ بزنی بگی سحر کجایی؟ و بگه طبقه‌ی چهارم دانشکده ادبیات تا یه ربع دیگه می‌رسی بیای آرش رو ببینیم؟
چشماتون برق بزنه
وقتی هوا هنوز تاریک و روشنه...

 

  • آسو نویس

نظرات (۵)

  • سجاد آشنا
  • پاسخ:
    :))
  • اسماعیل اصلانی دیرانلو
  • عالی بود

    خداروشکر.....عمیقا خوشحالم برات =))))😙😙

    پاسخ:
    بچهههه
    منم خوشحالم برات

    تعریف کاملی داری رفیق. 

    پاسخ:
    :)))
  • مهدی ­­­­
  • دقیقا همانم أرزوست

    پاسخ:
    :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی