-220- از داستانهای ناتمام اما واقعی
دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۶ ق.ظ
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون میداد راه میرفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم میشم امروز پیش تو باشه خیالم راحتتره.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وانیکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر میاومد اینو از روی چسبایی که گوشهگوشهش خورده بود میشد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش...
- ۹۸/۰۷/۲۲
جالب و جذاب نوشتین :)