-400- جشن چشمان تو شد آغاز*
[ فــاصــلــه ]
تو بارون بودی. من؟ تو بودم و تو، من بودی و انگار هیچ فاصلهای بین این سه مفهوم نبود. انگار من و تو بارون هرسهمون تبدیل به چیزی واحد شده بودیم. دلم؟ دلِ تو بود و چشمات، بخشی از من بود. دستم؟ حسی نداشت. دست تو اما؟ گرم بود. حرفامون؟ زیاد بود اما «کلام در آغاز همیشه نامطمئن است». ترس؟ از بین رفته بود و قلبم آروم بود درحالیکه از شدت حسهای دریافتی می تونستم کنار بکشم. اما تو سبز بودی. یک سبزِ آروم و ملایم که میشه بهش اعتماد کرد. تو نگاه کردی. تمام مدت چشم برنداشتی. همهچیو دیدی و برام گفتی. من اما سرم پایین بود و حس میکردم. تو با چشمات و من با قلبم. تو ازم نظر خواستی و من بهت گفتم میفهممت. ازم پرسیدی چی بشه بهتر میشه همهچی و من تو دلم گفتم اگر تو باشی و به زبون گفتم وقتی پیشتم احساس امنیت میکنم. بارون بود. شدید و بیوقفه و ممتد. من ترسیده بودم و خیس شده بودم اما دلم نمیخواست کنار بکشم و تو مدام زیر گوشم میگفتی که چقدر همهچیز خوبه و لحظهای شک نکردی. من میخواستم بریم زیر سقف وایستیم که بارون خیسمون نکنه و تو گفتی بشینیم روی نیمکت و حرف بزنیم. من با اینکه ترسیده بودم و اگر تنها بودم حتما کنار میکشیدم بهت اعتماد کردم و کنارت نشستم و برای اولین بار جرئت کردم سرم رو بیارم بالا و نگات کنم و بهت نزدیک بشم. لحظههای با تو صدا داره. شبیه خودت که صدا داری و ازت نور ساطع میشه اما اون روز و اون لحظه زمان برای لحظهای متوقف شد و صدای اون آهنگ همهی این فاصله رو پر کرد. نه که تو سرم رو بیاری بالا و من رو از ترسهام نجات بدی که هیچوقت انقدر مستقیم این کار رو نمیکنی. تو باهام حرف زدی و بهم اطمینان دادی که همهچیز با همین ترسناکیش و تعلیقش زیباست و من تونستم آروم آروم سرم رو بیارم بالا و چقدر همهچیز شورانگیزتر بود. چه ترس باشکوهی. چقدر دیدن بارون، خیسشدن زیرش. سرعت آدمها برای پیداکردن سقف درحالیکه من کنار تو بودم زیبا و باشکوه بود. چقدر زمزمههات دلگرمکننده بود هر بار که اسممو صدا زدی. شاملو راست میگفت «چه مومنانه نام مرا آواز میکنی.»
[ نِـــگــاه ]
تو گفتی از خودت نبودن بیزاری و من کنارت نشسته بودم و داشتم سعی میکردم کتاب بخونم. تو پرسیدی نظر تو چیه؟ و من گفتم عاشق اینکه خودتی شدم و اگر تو، تو نبودی من هرگز اینجا کنارت نبودم. نزدیکم بودی. خیلی نزدیک. فاصلهمون اندازهی یه کف دست هم نبود و من حتی نمیترسیدم ازت. اطمینان از حرفات موج میزد. من سکوت کرده بودم که صدای تو رو بشنوم. شنیدن قصههای تو، لذتبخشترین کاریه که تو زندگیم میتونم بکنم، وقتی از دیالکتیک ذهنیت میگی دلم میخواد ذهنت رو ببوسم انقدر که این مقدمهچینیات برای هر تصمیم زیبا و دقیقه و بهت گفتم. شور و خوشحالیم رو از تصمیمهات نشون دادم. تو نزدیک بودی اما نمیتونستم لمست کنم. «همیشه فاصلهای هست.» اما ناآروم نبودم. اطمینانِ تو ترس من رو از بین برده بود. تو جابهجا شدی و وسط حرفات سکوت کردی. من داشتم کتابمو میخوندم و سرم رو بالا نمیآوردم. همونطوری گفتمت صدات رو میشنوم. حرف بزن و تو انگار که داری بدیهیترین حرف دنیا رو میزنی گفتی منم دارم نگاهت میکنم و همهچیز عالیه. من باز سرم رو بالا نیاوردم اما قلبم پروانهای شد. چرخش و رقص پروانهها رو تو قلبم احساس کردم.
[ تــقــســیــم ]
تو برام صبر کردی. همونطور که من برات صبر کردم. تو برام حرف زدی، همونطور که من برات حرف زدم. لحظههای سادهی زیبا ساختیم. از هیچ، یک درامای بزرگ ساخته شد، چون من و تو دو طرف داستان بودیم. نه من و توی قبل این داستان. من و تویی که یه روزی با هم به این تصمیم رسیدیم که معجزهها ساختین و جفتمون بدون اینکه ازش حرف بزنیم تلاش کردیم که بسازیمش. یه جاهایی من خسته شدم و تو دستمو گرفتی یه جاهایی تو ناآروم شدی و من قلبت رو گرم کردم. کی بیشتر تو این قصه سختی کشید؟ نمیدونم و مهم هم نیست. چون ما دیگه از هم جدا نیستیم. هرگز لحظهای فکر نکردم تو دیگریای هستی و من قراره تو رو به عنوان دیگری قبول کنم. تو بخشی از من هم نبودی. تو خود من بودی. تکتک سلولهای بدنم آمیخته شده بود با تو. تو گفتی فلانجا، فلانچیز رو دیدی و با خودت گفتی ای بابا فاطمه اینجا هم که هست و من گفتم تو هم همهجا هستی. دیگه هیچی تنهایی بهم خوش نمیگذره و یاد اون شبی افتاادم که بهت گفتم عشق اون چیزیه که دلت میخواد همهی اتفاقای خوبت و بدت رو باهاش شریک شی و تو گفتی این دقیقترین تعریفیه که شنیدی.
[ گـــام ]
«به کجا لیلی من پرسیدم،به کجا پرسیدم، به کجا آخر از این باغ کجا لیلی من؟»
اولین باری که همدیگه رو دیدیم و گفتی لحظههای ما با هم صدا دارن، این رو فرستادی. هر بار ازت دور میشم. وقتی تو تاریکی هوا گم میشم، تازه دور و برمون برام روشن میشه. تا قبل اون انگار که یک صحنهی تاریک همهجا رو فرا گرفته و نور فقط روی من و توعه. انگار جهان وایمیسته و من و تو میشیم مرکز جهانِ خودمون. سیارهی خودمون. وقتی که ازت دور میشم و جهان تازه برام روشن میشه این صدا، صدای براهنی میپیچه تو گوشم. «گام برداشتی و دور شدی، چشم بگشادم و دیدم کس نیست». میبینی، لحظهها با تو کیفیت دیگهای پیدا میکنن. من آدم آرومتر و صبورتری میشم و تو آدم مطمئنتری میشی.
[ اتــصــال ]
من به تو وصلم. تو هم به من. اتصال روح چیزی فراتر از اتصال جسمه. کمااینکه انگار هرچقدر فاصله روح کمتر میشه، جسم هم خودش رو به دیگری نزدیک میکنه. انگار لمس، چیزی جدانشدنی از اتصاله و دیگه نمیتونه دوری رو تحمل کنه. برای همینه که حدس میزنم دستای تو گرمه. چشمای تو روشنه و قلبت داغه.
پ.ن: این بار شما برام حرف بزنید. یه چیزی بگید هرچی.
*
گام برداشتی از گام درون باغ
غنچهها پرده دریدند زپرده، سرمست
وشکوفان گشتند
خارها حتا
ناگهان گل کردند
تا به چشمان تو گویند، سلام
رنگها گام تورا تهنیتی خواندند
جشن چشمان تو شد آغاز
چشمه اندام تو را در خود شست
دست سودی تو به گیسوی بلند بید
گیسوی سبز و بلند
واژگون از ته آب افشان شد
چشمه بالید به خود، رقصان شد
بازگشتی و به من گفتی: «مجنون! برویم؟»
«به کجا لیلی من؟» پرسیدم
«به کجا؟» پرسیدم
«به کجا؟ آخر از این باغ کجا، لیلی من؟»
گام برداشتی دور شدی...
| رضا براهنی |
- ۲ نظر
- ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۰