-122- خوشگلیایِ زندگی
- ۲ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۱۶
بابای عزیز..حرف زدن تا چه زمانی اثربخش است؟
قسمت اول : چرا انقدر ازش تعریف میکنی؟چون من روایدهآلگرا بار میاره، چون مجبورم میکنه خودم باشم..مجبورم میکنه حرف بزنم.با تمامِ بی ربطیش به مقولهی المپیاد گوش میکنه،نظر میده..برامون آرزوی موفقیت میکنه و همه این کارها دقیقا تو روزاییه که آدما بی اهمیتترینن و همه از ما یه آدم سالم و پرنشاط میخوان و ما نمیتونیم باشیم.من با نگاه کردن بهش آرامشی که توی وجودشه میگیرم و احساس میکنم باید تمام چیزایی که تا حالا تجربه نکردم رو انجام بدم و بشینم براش تعریف کنم..اون رویاهام رو بیدار میکنه و جسارتم رو بالا میبره..وقتی خسته میشم وقتی هر کاری میکنم دو ماه نبودن جبران نمیشه..وقتی غصه میخورم صداش توی گوشم میپیچه : چی بهتر از این همه خاطرات و حس خوب؟
پارت دوم : سعی کردم همه چیز رو رها کنم اما نشد..خواستم همه خوشیها رو توی دلم نگه دارم نشد..آدما به زور دستشونو کردن توی ظرف خوشبختی و حسای خوبم و تکه تکه درآوردنش..آدما گند زدن به تمام تلاشا و حال خوبم..زورم نمیرسه تنهایی نگهش دارم..گاهی هم آدما کمکم کردن درِ این ظرف رو بسته نگه دارم اما نشد..زورمون نرسید..چهقدر دیگه باید اینطوری دووم بیارم؟نمیدونم
پارت سوم : حدود یک سال بود در موقعیت دلداری دادن و راهنمایی دادن قرار نگرفته بودم..همش حرف زده بودم و امید گرفته بودم ..خیلی وقت بود گوش نداده بودم..ولی امروز چهل و پنج دقیقه رودررو حرف زدم و سعی کردم امیدِ سحر رو برگردونم اما نشد..شاید آروم تر شد اما این همهش نبود..حق داشت..امیدش خدشهدار شده بود و ترسش غلبه کرده بود..لیلی میخواد تغییر رشته بده..میخواد ادبیات نمایشی بخونه..چیزی که مناسبشه و به قول خودش خالی از ادبیات نیست.سحر ناراحته..از تنها بودن میترسه..چند روزیه که میمونیم مدرسه-بچههای المپیاد-که درس بخونیم ولی اینکه انجامش میدیم یا نه بحث دیگهایه..من برای سحر حرف زدم..لیلی تکمیل کرد..دیدیم بلاتکلیفیم..لیلی رفت پای تخته و نمودار کشید..اگر قبول بشم و اگر قبول نشم ..همه حالتها رو بررسی کرد..دونه دونه اینکار رو انجام دادیم..دلمون یه کم آرومتر شد اما سحر بیخیال نشد..سحر گفت میترسه..تمرکز نداره..اگه لیلی بره این یه سال کنکور رو چیکار کنه؟دیگه حرف نزدیم..سحر بغض کرده و نشسته یه گوشه..لیلی سرشو گذاشته رو میز و وانمود کرده که خوابه..من رو میز نشستم و دارم مینویسم..پنجرههای فرهنگ بازه و باد میپیچه..نمنم بارون میزنه..تا کِی این بلاتکلیفی باقی میمونه..و یا به قولِ سحر قرار نبود بعد مرحله دو انقدر حالمون بد باشه.ولی کاش سحر بفهمه که باید حرف بزنه تا وقتی بخواد حرف نزنه این حال بد باقیه..
یکی نیست به سحر بگه یادت رفته با هم زمزمه میکردیم : «...شبِتاریک فروزنده سحرها دارد...»
پارت چهارم : اواخر مرحله یک یه گروه زدیم که کلیپ یادگاری درست کنیم اما نشد..درگیر مرحله دو شدیم و وقت نکردیم..دوباره این ایده رو با هم مطرح کردیم..اگه عملی بشه از این حال و هوا بیرون میایم..یادمون میره زمان چهقدر دیر میگذره..و در واقع اگه بشه چی میشه!
پ.ن : عنوان از نیما یوشیج
پ.ن : ارتباطاتم کاملا قطع شده و جز چند نفر با کسی حرف نمیزنم-بهطور مجازی-و حقیقتا از این دوری راضیام..این که تونستم همهچیز رو رها کنم نکته مثبتی میتونه باشه..
پ.ن : وقتشه منتظر بشینم و ببینم آدما چی کار میکنن.
پ.ن : چرا نمیتونم خوشاخلاق باشم..این با همه دعوا کردنه من نیستم..فاطمه اینطوری نبود.
اون روز تونستم همون طوری که دلم میخواد باهاش صحبت کنم..بعد شش ماه مثل آدم آروم و شمرده و درست حرف زدم و گوش کرد و دیالوگ برقرار شد و من انقدر خوشحال بودم که حد نداشت..بالاخره تونسته بودم.
چند روزیه که هیئت مدیره رو سریالش رو دانلود کردم ببینم همه میگن سریال مسخره و خزیه..اما من همینطوری چون شنیده بودم طنزه دانلودش کردم..الآن قسمت بیست و یکمشم و هر روز دارم چندین قسمت ازش رو میبینم و باز ایمان میارم به نشانهها .. داداشم میگه احسان کرمی بازیگر نیست مجریه اما نمیدونم چرا همچین حسی ندارم؟چرا انقدر داره این سریال به دلم میشینه شاید به خاطر موقعیتیه که دیدمش و حس و حالمه و چیزایی که من دنبالشم اما بقیه نیستن..《روابط درست》به هر حال خیلی راضیام از دیدن این فیلم.
سه شنبه بشری بهم پیام داد امشب میای هیئت یاران؟اونم فهمیده المپیادم تموم شده برنامههاشو بهم میگه دیگه=)گفتم اوکی میام.ساعت نه نمازمو مسجد خوندم و با بشری قرار گذاشتیم یه جایی و رفتیم تو و لعنت چقدر حرف داشتم!چند وقت بود ندیده بودمش؟بهش گفتم خانم جلالیان نمیاد؟گفت مامانش برنامه های این ماه هیئت رو بوده و جلالیان هیچ کدومش رو نیومده و احتمال میداد بارداره.و من اینطوری بودم که خوابشو دیدم این چند وقته نکنه واقعا فلان.بشری با گوشیم بهش پیام داد که نمیاین هیئت؟گفت ان شاءالله میام و ما خوشحال بودیم..آخرین بار تابستون دیده بودمش.
اومد تو و فلان.حرفی نزد اما طبق تحقیقات روانشناسانه من بارداره.اون آدم هیچ وقت اون طوری نمیشینه اون مدل نشستن یعنی خبری هست وقتی بهش میگم بریم مشهد میگه برنامهم امسال مشخص نیست یعنی خبرای زیبایی تو راهه و البته در جواب ما که گفتیم دلمون تنگ شده ما رو دعوت کرد برای هفته بعد خونشون و من و بشری به اندازهای خوشحال بودیم که قابل وصف نیست.این جمع دوستانه واقعیه..دعوا میکنیم و ناراحت میشیم اما بلدیم حلش کنیم.خانم جلالیان ازم درباره المپیاد پرسید و حرف زدم اما نشد کامل تعریف کنم واقعا دلم میخواد یه دل سیر باهاش حرف بزنم..گوشِ قشنگیه برام و گاها روشای خوبی میده.
بشری همون جا گفت امشب میره احیا مسجد برای نیمه شعبان و من میرم باهاش؟گفتم سختمه برم خونه برگردم..گفت مامانش اینا شهرستانن و امشب با خواهرش تنهانبه مامان زنگ زدم و گفتم شب میرم خونشون تا یک بعد میریم احیا..قبول کرد.رفتیم خونشون و رسما خودمونو بیدار نگه داشتیم و شام خوردیم..رفتیم مسجد پیش ریحانه و سرور..سرور کلی بشری رو مسخره کرد و خندیدیم..وسطای احیا واقعا خوابم گرفت..خیلی خوابم میاومد و اینطوری بودم که اوکی مهم نیست بیدار بمونی مهم اینه که تا اینجا اومدی..سه و نیم مامان ریحانه رسوندمون خونه بشری اینا.من تا صبح موندم اینجا و واسه اینکه تا اذان بیدار بمونیم که نماز خواب نمونیم تصمیم گرفتیم یک ساعت چرت بگیم و رسما چرت گفتیم..کلی خندیدیم و بشری منو مجبور کرد که نخوابم واقعا حالم بد بود..نماز رو که خوندیم بشری بهم گفت به مامانم پیام بدم ساعت دو بعدازظهر بیان دنبالم.به مامان پیام دادم و گفت باشه و خوابیدیم.صبح یازده مامانم زنگ زد که پاشو بیا خونه زندگی دارین=)و بشری منو بدرقه کرد و خودش رفت خونه.فاصله احیا تا نماز که بشری سعی کرد نذاره من بخوابم درباره هفته بعد حرف زدیم و اینکه چه روزی بریم خونه جلالیان و قرار گذاشتیم سه شنبه یا دوشنبه بریم و زیاد بمونیم و خودمون چیزمیز درست کنیم.
خوشحالم واقعا.با اینکه هزارتا کار عقب افتاده و امتحان دارم خوشحالم.به بشری گفتم تلگراممو میخوام حذف کنم و کلا رها کنم یه مدت این موضوعاتو و گفت اونم همچین حسی داره و دیدم واقعا آدمای مهم زندگیم کساییان که میتونم بهشون پیام بدم و زنگ بزنم و این داستانا.فیلتر تلگرام هم بهانه ای شد برای رفتنم.همین امروز و فردا این کار رو انجام میدم
واتس اپ نصب کردم چون گروهای مدرسه رفته اونجا از سروش هم بدم میاد باز بله منطقی تره احتمالا همونجا بمونیم و گروه بزنیم.تا ببینیم چی پیش میاد.کاش فردا که داریم میریم قم داستان پیش نیاد اصلا حوصله این جور مسائلو ندارم.
پ.ن : الآن میفهمم کیانا وقتی میگفت بعد مرحله دو وقت داری کلی فکر کنی چی میگفت..واقعا دارم روابطمو سر و سامون میدم
دارم سعی میکنم یه مدل رفتاری دیگه در پیش بگیرم و در صدر رفتارام کم
حرف زدنه..این واقعا نیازمه..نگه داشتن یه سری چیزا برا خودمه..کمتر گفتن
احساساتمه..ایدهآل گراییه.
کمتر آنلاین شدنمه..بیشتر درونگرا شدنمه.
چندتا گفت و گوی درونی مدام تو خودم تکرار میشه
-چرا میخوای این رابطه رو نگه داری؟
+چون اون آدما منو به رویاهام نزدیک میکنن و به چیزی که دوستش دارم
-اگه اونا نخوان چی؟
+خب حرف نمیزنم..میتونم از دور داشته باشمشون که.
-نکنه در اثر حرف نزدن برن!
+اگه واقعی باشه نمیرن
-چرا
تنظیمات تلگرامتو کردی به طوری که همه بتونن ببیننش؟وقتی آدمایی که
فهمیدنشون برات مهمه میتونستن تا قبل اون هم ببینن؟چرا یه سری افراد رو به
لیست سیاه تماسات اضافه کردی؟
+چون دلم میخواد واقعی کنم یه سری چیزا
رو..همش نمیشه نشست پشت گوشی و سعی کرد رابطهها رو نگه داشت که.میخوام
آدما رو حذف و زیاد کنم.
-از شنبه که بری مدرسه و آدما رو ببینی برنامت چیه؟
+حرص نخورم و به همون درونگراییه ادامه بدم
ـ برنامهت تا اعلام نتایج چیه؟
+درسای
مدرسه رو بخونم..آروم باشم..استرس نگیرم..مهربون تر باشم اما بدون ابراز
کردنش.بشینم یه سیر مطالعاتی بنویسم برای دل خودم.برنامه ریزی و منظم بودنی
که المپیاد بهم دادتش رو دنبال کنم و نگه دارمش..منظم بودنم از لحاظ فکری
رو به فیزیکی در وسایلم انتقال بدم.
- اینطوری از خودت راضی میشی؟
+ امتحان کردنش رو دوست دارم
- چیا حالتو بد میکنه؟
+ دیدن آنلاین بودن آدما
- پس چرا کاری کردی که بتونی ببینیشون؟
+ چون آدما باید برن تو ترسشون
- این یه روز با این کار حالت بهتره؟
+ میخوام سعی کنم همین باشه
- درباره این وبلاگ چه ایدهایی داری؟
+دیگه هر چیزی رو توش ننویسم..داستانک نویسی رو دوباره به خودم برگردونم..دفتر بردارم و چرت و پرتامو اون تو بنویسم و این جا یه کم رنگ و بوی خوشحالی بگیره..شش ماه اینطوری بودن حال چند نفری هم که میخوننش رو هم بد میکنه
فاطمهم
تو میترکونی
زحمت کشیدی
تلاش کردی
حقته و به دستش میاری
قوی برو جلو
سرتو بگیر بالا، با آرامش تمام سر جلسه بشین
یه " هو " بنویس بالای برگه ت و موفق شو
موفق شو که آدم واسه هرچی تلاش کنه به دستش میاره
توکل کن تمومه :-*
امتحانو دادی بیا پیشم جیغ جیغ کن
باشه ^_^ طلاتو بیایم جشن بگیریم اصن
شما اصن هی بیا ور دل خودم بعدش
کله ت رو بکنیم توی کیک
توی دماغات شمع فرو بره حتی
اها اون واسه تولده راستی 😂😂😂
ولی خب کیکیت میکنیم
فدا یه تار مو ت 😂
از یه سری رابطههام خیلی راضیام
مثل دوستیم با فاطمه.