-119- پایانِ این شب چیزی به غیر روشنِ روزِ سفید نیست
قسمت اول : چرا انقدر ازش تعریف میکنی؟چون من روایدهآلگرا بار میاره، چون مجبورم میکنه خودم باشم..مجبورم میکنه حرف بزنم.با تمامِ بی ربطیش به مقولهی المپیاد گوش میکنه،نظر میده..برامون آرزوی موفقیت میکنه و همه این کارها دقیقا تو روزاییه که آدما بی اهمیتترینن و همه از ما یه آدم سالم و پرنشاط میخوان و ما نمیتونیم باشیم.من با نگاه کردن بهش آرامشی که توی وجودشه میگیرم و احساس میکنم باید تمام چیزایی که تا حالا تجربه نکردم رو انجام بدم و بشینم براش تعریف کنم..اون رویاهام رو بیدار میکنه و جسارتم رو بالا میبره..وقتی خسته میشم وقتی هر کاری میکنم دو ماه نبودن جبران نمیشه..وقتی غصه میخورم صداش توی گوشم میپیچه : چی بهتر از این همه خاطرات و حس خوب؟
پارت دوم : سعی کردم همه چیز رو رها کنم اما نشد..خواستم همه خوشیها رو توی دلم نگه دارم نشد..آدما به زور دستشونو کردن توی ظرف خوشبختی و حسای خوبم و تکه تکه درآوردنش..آدما گند زدن به تمام تلاشا و حال خوبم..زورم نمیرسه تنهایی نگهش دارم..گاهی هم آدما کمکم کردن درِ این ظرف رو بسته نگه دارم اما نشد..زورمون نرسید..چهقدر دیگه باید اینطوری دووم بیارم؟نمیدونم
پارت سوم : حدود یک سال بود در موقعیت دلداری دادن و راهنمایی دادن قرار نگرفته بودم..همش حرف زده بودم و امید گرفته بودم ..خیلی وقت بود گوش نداده بودم..ولی امروز چهل و پنج دقیقه رودررو حرف زدم و سعی کردم امیدِ سحر رو برگردونم اما نشد..شاید آروم تر شد اما این همهش نبود..حق داشت..امیدش خدشهدار شده بود و ترسش غلبه کرده بود..لیلی میخواد تغییر رشته بده..میخواد ادبیات نمایشی بخونه..چیزی که مناسبشه و به قول خودش خالی از ادبیات نیست.سحر ناراحته..از تنها بودن میترسه..چند روزیه که میمونیم مدرسه-بچههای المپیاد-که درس بخونیم ولی اینکه انجامش میدیم یا نه بحث دیگهایه..من برای سحر حرف زدم..لیلی تکمیل کرد..دیدیم بلاتکلیفیم..لیلی رفت پای تخته و نمودار کشید..اگر قبول بشم و اگر قبول نشم ..همه حالتها رو بررسی کرد..دونه دونه اینکار رو انجام دادیم..دلمون یه کم آرومتر شد اما سحر بیخیال نشد..سحر گفت میترسه..تمرکز نداره..اگه لیلی بره این یه سال کنکور رو چیکار کنه؟دیگه حرف نزدیم..سحر بغض کرده و نشسته یه گوشه..لیلی سرشو گذاشته رو میز و وانمود کرده که خوابه..من رو میز نشستم و دارم مینویسم..پنجرههای فرهنگ بازه و باد میپیچه..نمنم بارون میزنه..تا کِی این بلاتکلیفی باقی میمونه..و یا به قولِ سحر قرار نبود بعد مرحله دو انقدر حالمون بد باشه.ولی کاش سحر بفهمه که باید حرف بزنه تا وقتی بخواد حرف نزنه این حال بد باقیه..
یکی نیست به سحر بگه یادت رفته با هم زمزمه میکردیم : «...شبِتاریک فروزنده سحرها دارد...»
پارت چهارم : اواخر مرحله یک یه گروه زدیم که کلیپ یادگاری درست کنیم اما نشد..درگیر مرحله دو شدیم و وقت نکردیم..دوباره این ایده رو با هم مطرح کردیم..اگه عملی بشه از این حال و هوا بیرون میایم..یادمون میره زمان چهقدر دیر میگذره..و در واقع اگه بشه چی میشه!
پ.ن : عنوان از نیما یوشیج
پ.ن : ارتباطاتم کاملا قطع شده و جز چند نفر با کسی حرف نمیزنم-بهطور مجازی-و حقیقتا از این دوری راضیام..این که تونستم همهچیز رو رها کنم نکته مثبتی میتونه باشه..
پ.ن : وقتشه منتظر بشینم و ببینم آدما چی کار میکنن.
پ.ن : چرا نمیتونم خوشاخلاق باشم..این با همه دعوا کردنه من نیستم..فاطمه اینطوری نبود.
- ۹۷/۰۲/۲۱