-117- قصهمون هنوز ناتمومه
يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۹ ق.ظ
قولمو عملی نکردم..بد هم زدم زیرش..قرار بود حرف نزنم اما یه جاهایی کردم این کار رو..پشیمون نیستم اما خوشحال هم نیستم..تبعاتی هم نداشت نمیدونم چرا دوست دارم انقدر بزرگ جلوه بدمش.
اتفاقاتی افتاد امروز که از میزان جذابیتش هیچی نمیخوام بگم..دوست دارم گفتوگویِ امروز مالِ خودم باشه.
اما بعدش اتفاقاتم قشنگ نبود..از مدرسه که اومدم خوابیدم..پنج ساعت خوابیدم!مامانم میگه طبیعیه خستگیِ بعد آزمونه اما چیزی که میدونم اینه که خوابیدن زیاد اونم با این نوعش برایِ من طبیعی نیست..هیچ درسی رو نخوندم..فردا چهل صفحه فلسفه و دودرس پر و پیمون تاریخ امتحان دارم اما مدام میشینم به کتاب خیره میشم و میگم انصاف نیست از عرش به فرش رسیدن و خوندن اینا.فکر میکردم راحت تر با همه چیز کنار بیام اما انگار سختتر از این حرفا است..معلما چرا رها نمیکنن ما رو؟
بهش میگم یه خلسه عمیقیام از بعد آزمون..چندتا صدا و تصویر یادمه فقط..از حوزه که اومدم بیرون فقط یه بغل دیدم که متعلق به نیکتا بود و مغزم فرمان داد بغلش کنم و یه نیمچه صداهایی از کیانا یادمه که داشت میگفت تو راه نَمیری و فلان با این حالت و قلبم واقعا تند میزد.الآن هم خستهم ..یادآوری این چیزا برام عجیبه.
امروز دوتا آدم قشنگ بهم پیام دادن..اصلا به قدری از شنیدن صدای پیامک خوشحال شدم که حد نداره..این طوری بودم که وای تلگرام نیست و چه قدر خوشحال شدم..نمیدونم چرا نسبت به تلگرام دارم انقدر بد میشم چرا انقدر اذیتکننده است برام؟!
یاد اون وقتی می افتم که دو هفته وایبر رو رها کردم و چقدر خوشحال بودم..نمیدونم کارم قراره به اینجا بکشه یا چی!
بهمون گفتن باید امتحاناتونو خوب بدین..اما کی میفهمه حال هفت تا جوجه المپیادی رنگ پریده نگران و خسته رو وقتی تو راهروها پرسه میزنن که یه کم دیرتر برن سر کلاس؟هیچکس.
حقیقتش اینه که هیچکس به اندازه خودمون نگران نیست.
پیامکشو میخونم و میخونم با خودم فکر میکنم به حرفاش..به آرامشش..به حال خوبم وقتی باهاشونم..دوره میکنم چیزایی که تو ذهنمه..باورشون میکنم.
پ.ن : پروفایلم درِ ورودی کنارِ بهشت ثامنه و عکسش متعلق به آخرین سحریه که رفته بودم..روحم تازه میشه از دیدنش !
پ.ن : بابام میگه اگه نمیخوای بخونیشون درسا رو نخون..انقدر حرص نخور..رهاش کن یه کم دوباره بشین سرش..چرا نمیخوام از این کنج تخت اتاق لعنتی بیرون بیام؟دارم خودمو گول میزنم.بعید میدونم.تو این یه مورد بعید میدونم.
اتفاقاتی افتاد امروز که از میزان جذابیتش هیچی نمیخوام بگم..دوست دارم گفتوگویِ امروز مالِ خودم باشه.
اما بعدش اتفاقاتم قشنگ نبود..از مدرسه که اومدم خوابیدم..پنج ساعت خوابیدم!مامانم میگه طبیعیه خستگیِ بعد آزمونه اما چیزی که میدونم اینه که خوابیدن زیاد اونم با این نوعش برایِ من طبیعی نیست..هیچ درسی رو نخوندم..فردا چهل صفحه فلسفه و دودرس پر و پیمون تاریخ امتحان دارم اما مدام میشینم به کتاب خیره میشم و میگم انصاف نیست از عرش به فرش رسیدن و خوندن اینا.فکر میکردم راحت تر با همه چیز کنار بیام اما انگار سختتر از این حرفا است..معلما چرا رها نمیکنن ما رو؟
بهش میگم یه خلسه عمیقیام از بعد آزمون..چندتا صدا و تصویر یادمه فقط..از حوزه که اومدم بیرون فقط یه بغل دیدم که متعلق به نیکتا بود و مغزم فرمان داد بغلش کنم و یه نیمچه صداهایی از کیانا یادمه که داشت میگفت تو راه نَمیری و فلان با این حالت و قلبم واقعا تند میزد.الآن هم خستهم ..یادآوری این چیزا برام عجیبه.
امروز دوتا آدم قشنگ بهم پیام دادن..اصلا به قدری از شنیدن صدای پیامک خوشحال شدم که حد نداره..این طوری بودم که وای تلگرام نیست و چه قدر خوشحال شدم..نمیدونم چرا نسبت به تلگرام دارم انقدر بد میشم چرا انقدر اذیتکننده است برام؟!
یاد اون وقتی می افتم که دو هفته وایبر رو رها کردم و چقدر خوشحال بودم..نمیدونم کارم قراره به اینجا بکشه یا چی!
بهمون گفتن باید امتحاناتونو خوب بدین..اما کی میفهمه حال هفت تا جوجه المپیادی رنگ پریده نگران و خسته رو وقتی تو راهروها پرسه میزنن که یه کم دیرتر برن سر کلاس؟هیچکس.
حقیقتش اینه که هیچکس به اندازه خودمون نگران نیست.
پیامکشو میخونم و میخونم با خودم فکر میکنم به حرفاش..به آرامشش..به حال خوبم وقتی باهاشونم..دوره میکنم چیزایی که تو ذهنمه..باورشون میکنم.
پ.ن : پروفایلم درِ ورودی کنارِ بهشت ثامنه و عکسش متعلق به آخرین سحریه که رفته بودم..روحم تازه میشه از دیدنش !
پ.ن : بابام میگه اگه نمیخوای بخونیشون درسا رو نخون..انقدر حرص نخور..رهاش کن یه کم دوباره بشین سرش..چرا نمیخوام از این کنج تخت اتاق لعنتی بیرون بیام؟دارم خودمو گول میزنم.بعید میدونم.تو این یه مورد بعید میدونم.
- ۹۷/۰۲/۰۹