_118_ روزمرگی
اون روز تونستم همون طوری که دلم میخواد باهاش صحبت کنم..بعد شش ماه مثل آدم آروم و شمرده و درست حرف زدم و گوش کرد و دیالوگ برقرار شد و من انقدر خوشحال بودم که حد نداشت..بالاخره تونسته بودم.
چند روزیه که هیئت مدیره رو سریالش رو دانلود کردم ببینم همه میگن سریال مسخره و خزیه..اما من همینطوری چون شنیده بودم طنزه دانلودش کردم..الآن قسمت بیست و یکمشم و هر روز دارم چندین قسمت ازش رو میبینم و باز ایمان میارم به نشانهها .. داداشم میگه احسان کرمی بازیگر نیست مجریه اما نمیدونم چرا همچین حسی ندارم؟چرا انقدر داره این سریال به دلم میشینه شاید به خاطر موقعیتیه که دیدمش و حس و حالمه و چیزایی که من دنبالشم اما بقیه نیستن..《روابط درست》به هر حال خیلی راضیام از دیدن این فیلم.
سه شنبه بشری بهم پیام داد امشب میای هیئت یاران؟اونم فهمیده المپیادم تموم شده برنامههاشو بهم میگه دیگه=)گفتم اوکی میام.ساعت نه نمازمو مسجد خوندم و با بشری قرار گذاشتیم یه جایی و رفتیم تو و لعنت چقدر حرف داشتم!چند وقت بود ندیده بودمش؟بهش گفتم خانم جلالیان نمیاد؟گفت مامانش برنامه های این ماه هیئت رو بوده و جلالیان هیچ کدومش رو نیومده و احتمال میداد بارداره.و من اینطوری بودم که خوابشو دیدم این چند وقته نکنه واقعا فلان.بشری با گوشیم بهش پیام داد که نمیاین هیئت؟گفت ان شاءالله میام و ما خوشحال بودیم..آخرین بار تابستون دیده بودمش.
اومد تو و فلان.حرفی نزد اما طبق تحقیقات روانشناسانه من بارداره.اون آدم هیچ وقت اون طوری نمیشینه اون مدل نشستن یعنی خبری هست وقتی بهش میگم بریم مشهد میگه برنامهم امسال مشخص نیست یعنی خبرای زیبایی تو راهه و البته در جواب ما که گفتیم دلمون تنگ شده ما رو دعوت کرد برای هفته بعد خونشون و من و بشری به اندازهای خوشحال بودیم که قابل وصف نیست.این جمع دوستانه واقعیه..دعوا میکنیم و ناراحت میشیم اما بلدیم حلش کنیم.خانم جلالیان ازم درباره المپیاد پرسید و حرف زدم اما نشد کامل تعریف کنم واقعا دلم میخواد یه دل سیر باهاش حرف بزنم..گوشِ قشنگیه برام و گاها روشای خوبی میده.
بشری همون جا گفت امشب میره احیا مسجد برای نیمه شعبان و من میرم باهاش؟گفتم سختمه برم خونه برگردم..گفت مامانش اینا شهرستانن و امشب با خواهرش تنهانبه مامان زنگ زدم و گفتم شب میرم خونشون تا یک بعد میریم احیا..قبول کرد.رفتیم خونشون و رسما خودمونو بیدار نگه داشتیم و شام خوردیم..رفتیم مسجد پیش ریحانه و سرور..سرور کلی بشری رو مسخره کرد و خندیدیم..وسطای احیا واقعا خوابم گرفت..خیلی خوابم میاومد و اینطوری بودم که اوکی مهم نیست بیدار بمونی مهم اینه که تا اینجا اومدی..سه و نیم مامان ریحانه رسوندمون خونه بشری اینا.من تا صبح موندم اینجا و واسه اینکه تا اذان بیدار بمونیم که نماز خواب نمونیم تصمیم گرفتیم یک ساعت چرت بگیم و رسما چرت گفتیم..کلی خندیدیم و بشری منو مجبور کرد که نخوابم واقعا حالم بد بود..نماز رو که خوندیم بشری بهم گفت به مامانم پیام بدم ساعت دو بعدازظهر بیان دنبالم.به مامان پیام دادم و گفت باشه و خوابیدیم.صبح یازده مامانم زنگ زد که پاشو بیا خونه زندگی دارین=)و بشری منو بدرقه کرد و خودش رفت خونه.فاصله احیا تا نماز که بشری سعی کرد نذاره من بخوابم درباره هفته بعد حرف زدیم و اینکه چه روزی بریم خونه جلالیان و قرار گذاشتیم سه شنبه یا دوشنبه بریم و زیاد بمونیم و خودمون چیزمیز درست کنیم.
خوشحالم واقعا.با اینکه هزارتا کار عقب افتاده و امتحان دارم خوشحالم.به بشری گفتم تلگراممو میخوام حذف کنم و کلا رها کنم یه مدت این موضوعاتو و گفت اونم همچین حسی داره و دیدم واقعا آدمای مهم زندگیم کساییان که میتونم بهشون پیام بدم و زنگ بزنم و این داستانا.فیلتر تلگرام هم بهانه ای شد برای رفتنم.همین امروز و فردا این کار رو انجام میدم
واتس اپ نصب کردم چون گروهای مدرسه رفته اونجا از سروش هم بدم میاد باز بله منطقی تره احتمالا همونجا بمونیم و گروه بزنیم.تا ببینیم چی پیش میاد.کاش فردا که داریم میریم قم داستان پیش نیاد اصلا حوصله این جور مسائلو ندارم.
پ.ن : الآن میفهمم کیانا وقتی میگفت بعد مرحله دو وقت داری کلی فکر کنی چی میگفت..واقعا دارم روابطمو سر و سامون میدم
- ۹۷/۰۲/۱۲