-427- توهم درد نداشتن
باز خوب نیستم و این حال بد هر بار شکلش فرق میکنه تنها تفاوتش اینه که به شکل مختلفی بروز پیدا میکنه. گاهی با تمایل زیاد به حرف زدن، گاهی با تمایل به انزوا و سکوت، گاهی با خشم و گریه، گاهی با فانبودن بسیار. اما تو همهش حالم خوب و نرمال نیست. روزایی رو از سر گذروندم که نمیگم غیرنرمال و بد بود. نه نبود واقعا. همهچیز طبیعی بود اما من باز یه حس غریبی داشتم که معمولا از تغییر به وجود میاد. زهرا رو توی دانشکده دیدم و خوب بود. احساس امنیت خوبی داشتم. فاطمه رو دیدم و برام شیرکاکاعو خرید. مهربانانه و دلگرمکننده بود. اما امروز دیگه نتونستم دووم بیارم . وسط ویدیوکال با زهرا عدالتفر درباره کارای مدرسه و طرح درس گریهم گرفت. وسط جدیترین بحثامون گریهم گرفت و وای. همهچیز برام آشناست. این حسها برام دور نیست. میشناسمشون. تکلیف زبانمو نوشتم اما نفرستادمش. نوشتم، اما، نفرستادمش. چون یک لحظه احساس کردم حالم خیلی بده و هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم بکنم پس گفتم که بذار این رو نفرستم. مثل همیشه زورم به خودم رسید و با خودم لج کردم. همیشه همینه. همیشه فاطمه خودشو تنبیه میکنه. آخحسهام رو میشناسم این حسمم ازم دور نیست. شبیه اون روزیه که زهرا رو توی نهجالبلاغه دیدم و چقدر احساس کردم حالم خوبه اما داشتم میمردم. شبیه اون سهشنبهایه که کلاس مثنوی داشتم و انقدر گریه کرده بودم که تنگی نفس داشتم. شبیه اون چهارشنبهایه که مثل دیوونهها توی مدرسه میچرخیدم و تمام وقتی که منتظر اسنپ بودم قلبم تیر میکشید. حالم بده. حالم بده حالم بده و از این حال بد نمیشه با کسی حرف زد. غمگینم. دلتنگم. باز هم تب کردم. این تب برام آشناست. برخلاف قرار قبلی مجبورم فردا برم سر کلاس. زهرا کمکم کرد تا به طرح درس برسم. باید چیزهایی بخونم و بنویسم. باید نفسهای عمیق بلند بکشم و خودم رو با سریالدیدن خفه کنم. باید حرف بزنم اما حرفزدن در این مقال نمیگنجه. باید مداوم حرف بزنم. باید سرکوب نکنم حسهام رو. اما کیه که به این بایدها توجه میکنه. بشری توی ویدیوکالش گفت قراره این آخر هفته بره مشهد. داداشم یه حرفی پروند که این آخر هفته میره کربلا و ممکنه بتونه یه همراه ببره و منی که فکر میکردم دیگه فراموش کردم و ترمیم شدم تمام روز و شب رو بغضی و اشکی بودم. کل دیشب رو گریه کردم. صبح با گریه از خواب پاشدم. افطارم رو با چشمهای اشکی کردم و زودتر اومدم که اینجا چیزهایی رو بنویسم. باید بنویسم. مدام و مدام و مدام. انقدر که از دستام خون بیاد. باید انقدر بنویسم که دیگه این بغض از بین بره. باید انقدر بنویسم که نیازم به آغوش تامین بشه و حس نشه. باید انقدر بنویسم که حالت تهوع بگیرم و هوشیار نباشم. باید انقدر حواسم رو پرت کنم که تو یادم نیای. باید یادم بره. باید خودمو کنترل کنم. هیچوقت نمیدونم توی چنین موقعیتهایی چی میخوام. نمیدونم دلم میخواد ببینمت یا ازت دور بشم. نمیدونم دلم میخواد باهام حرف بزنی یا دلم میخواد با هم دیگه سکوت کنیم؟ نمیدونم دلم میخواد بهم ادوایس بدی یا نه. وای من هیچی نمیدونم. فقط این درد رو حس میکنم و میدونم دردم دروغ نیست. میدونم دردم واقعیه اما حتی نمیدونم دلم میخواد باهات حرف بزنم یا نه. تو نمیتونی از این فاصله دور منو ببینی و بفهمیم و نباید حالتو بد کنم. اما نمیتونم. نمیدونم ازت چی بخوام. نمیدونم این مشکل هورمونهاست یا نه. اما هرچی هست درد داره. نمیدونم میشه چی کار کرد. نمیدونم دلم چی میخواد. نمیدونم با کی باید درباره این حس حرف بزنم. هیچکس نیست که فکر کنم بفهمه چی میگم و دلم راضی بشه پیشش حرف بزنم. کاش یه ناشناسی وجود داشت که فقط حرفامو میشنید و دیگه هیچی نمیگفت. وای من دلم برای خودم میسوزه. تو این روزایی که دلم برای خودم میسوزه دیگه هیچی توانمو بهم برنمیگردونه. فاطمه در این نسخهش ضعیفترین نسخهشه. حالم بده. کاش بالا بیارم. کاش دستام خونی بود. کاش انقدر عمیق حس نمیکردم. کاش انقدر همهچیز عمیق نبود. کاش میتونستم این متن رو تموم کنم حتی. کاش کسی بران نامه مینوشت. کاش کسی باهام حرف میزد و ازم حرف نمیخواست. کاش همهچیز شبیه آغوش بود. کاش دریافتکننده بودم نه اون کسی که باید انرژیای بذاره. کاش مثل قبل زهرا فقط دستامو میگرفت و ازم نمیخواست حرفی بزنم. کاش فقط اون آغوش امن رو حس میکردم. اما همهچیز خیلی دوره و همهچیز خیلی دیره.
- ۰۱/۰۱/۱۶