آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-433- ازدحام شعر و رویا

جمعه, ۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

حالم بده. حال جسمیم به شدت بده. احساس می‌کنم درگیر یک ترومام و این صرفا به خاطر حمله هورمون‌هام بهمه. احساس می‌کنم تمام سلول‌های بدنم علیه من قیام کرده‌اند و در حال جنگیدنن. فریاد؟ نمی‌تونم فریاد بزنم فقط مدام توی خودم جمع می‌شم. درد‌های زیاد درونی می‌گیرم.چند روزیه می‌آم این‌جا و صفحه رو باز می‌کنم که بنویسم اما نمی‌تونم. نهیتا چندتا درفت شکل می‌گیره و بعد فراموش می‌شه. از صبح که پا شدم اینترنت رو روشن نکردم. حالم از اون صفحه تلگرام به هم می‌خوره. حالم به شدت بده و تا میام به این فکر کنم که رنجم چقدر متعالیه می‌بینم مسئله به شکل جدی فقط هورمونیه و این بیشتر از همیشه کله‌م رو خراب می‌کنه وقتی درد جسمی دارم و نمی‌تونم توی این جامعه ازش حرف بزنم. وقتی هر کنشی به مودی‌بودن من برمی‌گرده قبل از دیگران حالم از خودم به هم می‌خوره. دلم می‌خواد برم تو غارم تا وقتی این پی‌ام‌اس تموم بشه. تا وقتی که بهتر شده باشم. داشتم با خودم فکر می‌کردم این انزواییه که در دوران قدیم برای زن در دوران پریود و پی‌ام‌اس درنظر می‌گرفتند فارغ از وحشیانه بودنش در جهتی شاید می‌تونست به آدمی آرامش بده. دور از همه. البته می‌فهمم اون نشان از یک طرد اجتماعی بوده و ذره‌ای درش مراقبت وجود نداشته. من هم فقط بخش دوری از آدم‌هاش رو می‌خوام وقتی که کسی نمی‌تونه مرهمت باشه و وقتی نمی‌تونی ازش لحظه‌ای حرف بزنی. حالم از این دوران به هم می‌خوره و مدام دلم می‌خواد از خودم بالا بیارم. جلسه‌های مختلف با آدم‌های مختلف هم فقط مضطربم می‌کنه. اما باید حواسم به زندگی بلندمدتم باشه.

رفتم مصاحبه کاری. در یک جای جدید. جای عجیبیه. از الآن نمی‌تونم درباره‌ش حرف بزنم اما تمام دیشب که در تب می‌سوختم خوابش رو دیدم. خواب دیدم که بهم جواب دادن و مدل ارتباطیم رو اون‌جا تفسیر کردن. تو خواب خوشحال بودم از این قبول شدن. الآن؟ نمی‌دونم اگر قبول شم یا نشم چقدر خوشحال و یا چقدر ناراحت می‌شم. باید دعا کنم که به خیر بگذره. 

امروز که با خشم بیدار شدم و میزان خوبی از گریه رو داشتم شروع کردم کارهایی که باید انجام بدم رو سریع‌تر انجام دادم. چون می‌دونم حالم از این بدتر خواهد شد. می‌دونم قراره بالا بیارم. می‌دونم قراره بیشتر از این تو خودم جمع بشم و می‌دونم قراره ساعت‌ها گریه کنم بس که این پی‌ام‌اس جهان رو برات دارک و تیره می‌کنه. یک حالی رو در تو ایجاد می‌کنه که فقط دلت می‌خواد بمیری. در واقع فقط مردنه که راضیت می‌کنه. کی باورش می‌شه آدم بتونه انقدر تلخ و سیاه بشه. اما عملا این اتفاق می‌افته. خشمگین، گلایه‌مند، مضطرب و ناآروم، بدون داشتن هیچ کنترلی روی خود. عجیب و ترسناکه اما خب واقعیه.

هزارتا حرف هست که باید با تو بزنم. اما حقیقت اینه که وقتشو نداری. بهم می‌گی بیا باهام حرف بزن و خودتو از من دریغ نکن اما وقتش رو نداری. من هم پذیرفتم. پذیرفتم که این یک ماه آخر قراره دهنم تنهایی سرویس بشه. باید تنهایی از روزای سختم بگذرم و روی تو حساب نکنم. در واقع اگر روی تو حساب کنم خودم ضایع می‌شم چون می‌تونم تشخیص بدم تو کی وقت داری و تمام حواست پیش منه و کی حواست رو تقسیم کردی و کله‌ت از دست بقیه خرابه. بعدتر تو میای و می‌گی چرا با من حرف نزدی. اون روز اگر رقیق بودیم. یک روزی در حضور بهت می‌گم من تمام حواست رو می‌خوام و آدم نصفه و نیمه به دردم نمی‌خوره. اما الآن ترجیح می‌دم در پی‌آم‌اس خودم و آهنگام و خونی که از روحم می‌ره غرق بشم و با تو حرف نزنم. تمام پیامایی که برات نوشته بودم که بفرستم رو پاک کردم چون واقعا نه. الآن تمام حواست رو ندارم و حالم از این شرایط به هم می‌خوره. حتی اگه تمام این کارا برای من باشه. من خودت رو می‌خوام. خود آروم و شنونده‌ت رو.

این یک ماه کارای مدرسه زیاد و شلوغه. انجمن یک پروژه مفصل نشریه رو داره و یک پروژه مفصل‌تر پرسه. کارای دانشگاه بیشتر از اونه. نزدیک امتحانا می‌شیم و این به معنی اینه که باید هزارتا کار تحویل بدم و هرچه زودتر باید شروعش کنم. کلاس زبانم رو صبح‌های یکشنبه و سه‌شنبه برداشتم. حالا باید بشینم و کارای مشترکمون با زهرا رو لیست کنم و هرچه زودتر شروعش کنم. هزارتا کار فردی هم دارم که اگر امروز بتونم خودم رو جمع کنم بخشیش رو شروع می‌کنم. منتظر جواب مصاحبه باید بمونم. کارای مدرسه رو باید با کیفیت عالی تحویل بدم و طرح درس جدیدی تدوین کنم برای تابستون. مدرسه دو روز اردوی شمال داره و انجمن یک روز اردوی حضوری پرسه داره و به مامانم هم قول دادم یک زمانی رو برای مسافرت بذارم. نمی‌دونم چطور می‌تونم همه این‌ها رو با هم هندل کنم و چه چیزی این وسط برای خودم باقی می‌مونه اما خب باید انجامش بدم. سرشلوغی درمان دردهای منه. فقط باید حواسم باشه از این روتین نصفه و نیمه خارج نشم وگرنه همه‌چی خراب می‌شه. باید خودم رو جمع کنم. رقت قلبم رو کم کنم و فوکوس کنم روی کارها.

اون روز ساجده من رو رسوند تا مترو. قرار بود تا متروی حسین‌آباد بیارتم اما توی راه برام آهنگی گذاشت که باهاش خاطره داشتم و اشکی شدم. دید که اشکی شدم یه هو دیدم دم متروی نوبنیادیم. می‌گه به جبران این‌که اشکیت کردم آوردتم متروی نزدیک‌تر. خندیدم و تشکر کردم. وقتی پیاده می‌شدم گفت فاطمه رقت قلبت رو بپذیر و مراقب خودت باش. گفتم باشه و تمام راه رو تا خونه گریه کردم. رابطه‌مون با ساجده داره بهتر می‌شه. اون روز موندیم مدرسه و برام متن‌هاش رو خوند. با هم آهنگ گوش دادیم و من کارهای مدرسه رو تحویل دادم. دلم می‌خواد دوستیش رو داشته باشم. هرچند هنوز مونده تا با هم خاطره بسازیم.اما خی‌لی دوسش دارم و بهم حس امنیت می‌ده.

کاش می‌شد کار شخصی شوندا رو پیش ببرم. حالم به هم می‌خوره وقتی بهش فکر می‌کنم. وقتی می‌بینم پیش نمی‌ره. وای اگه بهش فکر کنم می‌تونم صد روز گریه کنم بابتش. که ایده‌ش ممکنه دزدیده بشه. حرفی نمی‌زنم الآن چون به اندازه کافی دارکم. 

 

پ.ن: کوکو اون روز تو کانالش نوشته بود «عجیبه که متلاشی نمی‌شم.» آره دوست خوبم. عجیبه که متلاشی نمی‌شیم. 

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی