-164- اون همیشه میشنوه
جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۷ ب.ظ
تمام هفته را سپری میکنم تا پنجشنبهها را لمس کنم..پنجشنبهها روز امیدواریِ من است..روزی که دلم میخواهد با تمام وجودم بخندم و شاد باشم..انرژی و انگیزههایم هر هفته پنجشنبه تمدید میشود..روزهای اولِ مدرسه که حالم بد بود و نسبت به همهی جهان گارد گرفته بودم نمیتوانستم بخندم..همهچیز در نظر من زشت و سیاه میآمد..شوخیهای هیچکس به دلم نمینشست و نمیتوانستم درست بخندم..و گاهی حتی از شوخیهایشان حالت تهوع میگرفتم..از این همه جبری که من را در بر گرفته بود حالم بد میشد..هربار که میخواستم با معلمی صحبت کنم تا درسهای عقبافتاده را جبران کنم بغض میکردم..هربار این صحبت را به تعویق میانداختم که جلوی آنها ضعف نشان ندهم.
پنجشنبهی اولی که با قاضی کلاس داشتیم همین بودم..استادی که قرار بود ادبیات درس دهد بزرگترین غول بود..کسی که مطمئنا قرار بود بارها با او بحثم شود و دعوا کنم.
پنجشنبهی اول سر زنگ ادبیات انقدر انرژی داشتم که خودم باورم نشد..خودم را کنترل کردم..به خودم گفتم نخند..نباید بخندی..شرایطتت بدتر از اینها است..چرا خندهات میگیرد..خودت راجمع کن..اما نمیتوانستم..زنگ قاضی تنها زنگی بود که برای اولین بار با وزن زدن خندیدم..گاردی که گرفته بودم کمی سستتر از قبل شد..زنگ بعد دلشاد با آن هیبتش وارد کلاس شد و اینبار بلندتر خندیدم..چیزی ته دلم خیلی وقت بود تکان نخورده بود..شور و شوقی که ماهها بود از بین رفته بود با حرفهای دلشاد جان گرفت..وقتی گفت رزق و روزی که فقط چیزای مادی نیست..آدمایی که سرراهت قرار میگیرند رزق تو محسوب میشوند..جنبهی دینی قلبم ماهها بود خاموش شده بود..از داشتههایم راضی نبودم و نه تنها با خودم بلکه با خدا هم دعوا میکردم..همهچیز را فراموش کرده بودم..یادم رفته بود من با چهکسی معامله کرده بودم..یادم رفته بود که در بهشتثامن نشستم و به ستون تکیه دادم و سهساعت حرف زدم..یادم رفتهبود از مشهد زنگ زدم و ثبتنام کردم..یادم رفت قبل مرحلهی یک زنگ زدم مشهد و یکدلسیر گریه کردم..یادم رفتهبود که به چه کسی قول دادم تا هدفم چیزدیگری باشد..من قول داده بودم که برای او درس بخوانم..درس بخوانم تا مفید واقع شوم..تا یکقدم در راهِ او بردارم..کاری که از دست من برمیآمد درسخواندن بود..مدالها که مشخص شد فراموش کردم..واقعا تف بر منی که انقدر فراموشکارم..تف بر منی که هدفم را فراموش کردم.یادم رفت روز اعتکاف برای ریحانه حرف زدم و بعد قبولی زنگ زد و گفت فاطمه یادت نره با کی معامله کردی..یادت نره زحمتاتو از بین ببری..اجرتو از بین نبر و ناشکری نکن.باور نکردم..قلبم سیاه و چرک شده بود.دلشاد بخش مطمئن و قوی وجودم را فعال کرد..بهطوری که دوباره بعد کلاسش گریه کردم..اما اینبار گریهم ترس نداشت..ناشکری نداشت..فقط دلش برای چیزی که بود تنگ شده بود.آن روز که تمام شد گفتم فقط یکجلسه بود..اما هر پنجشنبه که با حرفهای قاضی..با نگاههای قاضی به راهم مطمئنتر میشوم میفهمم یکبار نبود..وقتی سوال جواب میدهم و قاضی با رضایت نگاهم میکند خوشحاال میشوم..از اعماق قلبم شاد میشوم که میتوانم دستم را بزنم زیرچانهم و یکربع تمام به حرفهای جدی دلشاد گوش کنم..با قلبم لبخند میزنم وقتی من و لیلی و سحر سر تستهای ادبیات میتوانیم حرف بزنیم و دلگرم باشیم..خاطرات را مرور کنیم و نگران نشویم..زنگ ساعت قاضی ساعت کلاسهای المپیاد است..ششونیم که میشود..باران که میگیرد..سرم را میگذارم روی شانهی لیلی و دستانش را میگیرم و میگویم:《 میبینی اخوان میخونه برامون؟میشنوی؟》
پنجشنبهی اول سر زنگ ادبیات انقدر انرژی داشتم که خودم باورم نشد..خودم را کنترل کردم..به خودم گفتم نخند..نباید بخندی..شرایطتت بدتر از اینها است..چرا خندهات میگیرد..خودت راجمع کن..اما نمیتوانستم..زنگ قاضی تنها زنگی بود که برای اولین بار با وزن زدن خندیدم..گاردی که گرفته بودم کمی سستتر از قبل شد..زنگ بعد دلشاد با آن هیبتش وارد کلاس شد و اینبار بلندتر خندیدم..چیزی ته دلم خیلی وقت بود تکان نخورده بود..شور و شوقی که ماهها بود از بین رفته بود با حرفهای دلشاد جان گرفت..وقتی گفت رزق و روزی که فقط چیزای مادی نیست..آدمایی که سرراهت قرار میگیرند رزق تو محسوب میشوند..جنبهی دینی قلبم ماهها بود خاموش شده بود..از داشتههایم راضی نبودم و نه تنها با خودم بلکه با خدا هم دعوا میکردم..همهچیز را فراموش کرده بودم..یادم رفته بود من با چهکسی معامله کرده بودم..یادم رفته بود که در بهشتثامن نشستم و به ستون تکیه دادم و سهساعت حرف زدم..یادم رفتهبود از مشهد زنگ زدم و ثبتنام کردم..یادم رفت قبل مرحلهی یک زنگ زدم مشهد و یکدلسیر گریه کردم..یادم رفتهبود که به چه کسی قول دادم تا هدفم چیزدیگری باشد..من قول داده بودم که برای او درس بخوانم..درس بخوانم تا مفید واقع شوم..تا یکقدم در راهِ او بردارم..کاری که از دست من برمیآمد درسخواندن بود..مدالها که مشخص شد فراموش کردم..واقعا تف بر منی که انقدر فراموشکارم..تف بر منی که هدفم را فراموش کردم.یادم رفت روز اعتکاف برای ریحانه حرف زدم و بعد قبولی زنگ زد و گفت فاطمه یادت نره با کی معامله کردی..یادت نره زحمتاتو از بین ببری..اجرتو از بین نبر و ناشکری نکن.باور نکردم..قلبم سیاه و چرک شده بود.دلشاد بخش مطمئن و قوی وجودم را فعال کرد..بهطوری که دوباره بعد کلاسش گریه کردم..اما اینبار گریهم ترس نداشت..ناشکری نداشت..فقط دلش برای چیزی که بود تنگ شده بود.آن روز که تمام شد گفتم فقط یکجلسه بود..اما هر پنجشنبه که با حرفهای قاضی..با نگاههای قاضی به راهم مطمئنتر میشوم میفهمم یکبار نبود..وقتی سوال جواب میدهم و قاضی با رضایت نگاهم میکند خوشحاال میشوم..از اعماق قلبم شاد میشوم که میتوانم دستم را بزنم زیرچانهم و یکربع تمام به حرفهای جدی دلشاد گوش کنم..با قلبم لبخند میزنم وقتی من و لیلی و سحر سر تستهای ادبیات میتوانیم حرف بزنیم و دلگرم باشیم..خاطرات را مرور کنیم و نگران نشویم..زنگ ساعت قاضی ساعت کلاسهای المپیاد است..ششونیم که میشود..باران که میگیرد..سرم را میگذارم روی شانهی لیلی و دستانش را میگیرم و میگویم:《 میبینی اخوان میخونه برامون؟میشنوی؟》
《..به دشخواری فرو میبرد بغضی را که قوتغالبش آن بود..》
دستم را محکمتر فشار میدهد و میگوید میشنوم.
پنجشنبههایِ مطبوعِ دلپذیر!
دستم را محکمتر فشار میدهد و میگوید میشنوم.
پنجشنبههایِ مطبوعِ دلپذیر!
- ۹۷/۰۷/۲۷