-247- نگات گرمای آفتاب
همیشه دوست داشتم یه روح بشم و برم توی فکر آدما دلم میخواست بدونم وقتی من نیستم آدما چه فکری دربارهم میکنن آیا اصلا متوجه نبودم میشن؟ براشون مهمه که یه آدمی با این مشخصات با این اسم وجود داره یانه؟ دلم میخواست بدونم وقتی دارم یه کاری انجام میدم و خودم حواسم نیست آدمایی که چشمشون بهم میفته دچار چه احساسی می شن؟ اولین حسی که از من دریافت میکنن چیه؟ دلم میخواد آدما باهام حرف بزنن، همیشه. از خودشون بگن از احساساتشون از رفتارا و موقعیتهاشون.
دوست دارم بدونم آدما چطوری فکر میکنن دلم می خواد بدونم ذهن اونا هم همینقدر شلوغه که من ذهنم شلوغه؟ اونا یه وقتایی از شدت فکرای مختلف حالت تهوع میگیرن و وقتی دیگه کلمه برای بیرون ریختن ندارن دلشون میخواد بالا بیارن کلمهها رو یا نه؟
این عادتو دارم که وسط مهم ترین لحظهها دور بشم و نگاه کنم، میرم چند قدم عقبتر و به جمع نگاه میکنم و سعی میکنم حدس بزنم هر کس داره به چی و چطوری فکر میکنه، و میدونی چی توی اون لحظه من رو به وجد میاره؟ اینکه وقتی من برمیگردم عقب تا جمع رو نگاه کنم یکی رو ببینم که قبل من اینکار رو کرده. روزای المپیاد یاسمن خیلی اینطوری بود..یاسمن یه عالمه فیلم و عکس زیبا داره که ما حواسمون نیست، یاسمن اون شب تاریک یه روز قبل سال تحویل اون شبی که سرد بود و دیگه هیچکس توی مدرسه نبود جز ما، ازمون فیلم گرفت.
بدون اینکه حواسمون باشه.اون شب، شبی بود که من خیلی رقیق بودم، من اغلب مواقع رقیقم و یه وقتایی این حجم از رقیق بودن رو نمیتونم برای خودم نگه دارم و باید حتماً ابرازش کنم..روزایی که مدرسه میرفتم راحتتر بودم چون ملاحظاتی که الآن مجبورم توی دانشگاه بکنم رو نمیکردم..اونجا واقعاً یه آدم جدید توی راهرو پیدا میکردم و زل میزدم تو چشماش و میگفتم فلانی کفشت چقدر خوشگله، فلانی چشمات چقدر زیبا است و چیزایی از این دست..روزایی که رقیق بودم میرفتم جلو و به آدما میگفتم میشه بهم محبت کنید؟
الآن اما دانشآموز فرهنگ نیستم، دانشجوی علوماجتماعیم!و حتی اگه خودم نخوام هم یه چیزایی بهم تحمیل میشه. مجبورم یه چیزایی رو رعایت کنم، مثلاٍ نمیتونم توی حیاط دانشکده همینطوری بیهوا بشینم کنار یکی و بگم اون روز که داشتی حرف می زدی من از صدات خوشم اومد، نمیتونم برم بگم فلانی تو خیلی مودبی و من از این مدل مودب بودنت خوشم میاد نمیتونم بگم روزاییی که این رنگی میپوشی و این لباست رنگ چشماته من هم چشمام برق می زنه، در نتیجه روزهایی که رقیقم و توی دانشکدهم مثل دیروز خودمو حبس میکنم توی سلف دانشگاه و به آدمای نزدیکم میگم که کنترلم کنن که به قول فروید بر اساس نهادم عمل نکنم.نهاد توی ساختار شخصیتی که فروید ازش حرف میزنه کاملا بر اساس لذت جلو میره و براش هیچچیزی از واقعیت و اخلاقیات مهم نیست. رویکرد منم دیروز همین بود روی اون صندلی نشسته بودم و سعی میکردم خویشتنداری کنم و یه حرفایی رو نزنم.
داشتم به شایا در مورد همین مسائل یه چیزایی میگفتم و با خودم فکر میکردم چقدر تونستم رفتارامو بروز ندم و خود واقعیم نباشم؟ درستتر این که چقدر تونستم یه جنبههایی از شخصیتم رو پنهان کنم و نشونش ندم و چقدر تونستم جنبههای دیگه رو تقویت کنم. حقیقتش اینه که یه نگاه به ترم یک دانشجو بودن کردم و یه موقعیتایی توی دهنم تکرار شد و اتفاقا به شایا گفتم، وقتی درستتر و کاملتر فکر کردم اینه که من فکر می کردم دارم یه جنبههایی از شخصیتم رو پنهان میکنم، چون واقعیت این بود که نه. من کاملاً خودم بودم.من هنوزم نمیتونم مثل دخترای نرمال ذهنی آدما مودب و مرتب روی صندلی بشینم، هنوزم وقتی رو صندلیای دانشکده میشینم و حرف می زنیم اون منم که روی دستهی صندلی میشینم، اون منم که میرم پشت صندلیا و پشتمو می کنم به آدما و کلهم رو کج میکنم و حرف میزنم..این منم که روزایی که درد دارم عین ماری که به خودش میپیچه دور خودم میپیچم و توی حیاط کنار میدون میشینم رو لبهی نیمکت و پاهامو می ذارم کنار میدون کوچیک دانشکده و واقعا رنگ پریدهمو حالم بده و سردمه اما حاضر نیستم لباس بپوشم.. میدونی من این تصویر خسته رنگپریده، زیر چشم گود شده و سیاهشدهای که نشسته لبه ی نیمکت و داره سعی میکنه به حرف آدما گوش کنه و لبخند بزنه رو بیشتر دوست دارم. اون واقعی بودن خودم منو آروم میکنه، اون لحظه که حواسم به هیچجا نیست جز خودم و اینکه خب این منم و نمی تونم سانسور کنم خودمو، نمیتونم مثل آدمای نرمال بشینم رو صندلی و وانمود کنم حالم از این بهتر نمیشه چون توی اون لحظه توی اون ساعت خود واقعیمم.منِ منِ واقعی.
من خواستم خودمو نشون ندم، اما خب نشون دادم، اگه وسط حلقه مطالعاتی با حرف آدمی حال نکردم و دیدم بحث داره منحرف میشه سرم رو گداشتم رو شونهی هستی و گفتم هستی من دارم نمیفهمم چی میشه، تو میفهمی؟در حالیکه میتونستم عین آدما چرت و پرت فلسفی ببافم و وانمود کنم دارم متوجه میشم اما خب نبودم.اونوقت اون آدم من نبودم.
من امروز دانشکده نرفتم، و احساس میکنم سه ماه از دنیا عقبم، چون انقدر اتفاقات عجیبی توی دانشکده افتاده که خودم باورم نمیشه،اما چیزی که بیشتر از هر چیزی بهم احساس خوبی می ده اینه که آدما دونه دونه میان و بهم میگن که جام خالی بوده، و برام با جزییاتی که دوستشون دارم همهچیز رو تعریف میکنن، آدما بهم میگن که موقع زدن فلان حرف بهمان آدم همچین کرد و میدونن که این چیزا چقدر برام مهمه و خوشحالم، حقیقتا خوشحالم که آدمایی دور و برمن که این روزا من رو به زندگی برمیگردونن.آخ، مهمتر از همه زهرا، که انقدر پررنگ شده تو زندگی این روزا که به قول یه آدمی انگیزهی دانشگاه رفتن بدون زهرا برام ۲۸درصده.
برمیگردم به همون حرفای اصلی..آره داشتم میگفتم یاسمن آدمی بود که همیشه زودتر از من از جمع فاصله میگرفت و اصلا فیلم المپیاد با شاهکار اون شب یاسمن شروع میشه که ما آزاد و رها تو حیاط چرخیده بودیم و دویده بودیم و حالا یاسمن بهمون گفته بود میخواد عکس بگیره، اما خب یاسمن هیچوقت عکس نمییگره یاسمن استاد فیلمگرفتن به بهانهی عکسه.
امشب دوباره تو اون حالتیم که اون شب توی قطار بودم.خوابم نمیبرد و داشتم فکر میکردم به تموم لحظههایی که گذشته بود، همهی لحظههاییه که من سرمو بالا نیاورده بودم که یه چیزایی رو نبینم، به علاوهی تموم لحظات دیگهای که فارغ از قضاوت آدما بلند بلند فکر کرده بودم.
امشب پر از حرفم، پر از اخساسات جدید و حتی شاید متناقض، پر از تصمیماییکه گرفتمشون اما نمیدونم عملی میشه یا نه.آم، یه چیزی هست و مهمتر از همه است، اونم اینه که من این روزا یه عامل بازدارنده دارم، یه راز توی دلم دارم، یه راز که فکر میکنم دارم باهاش هر کاری میکنم به جز مراقبت، انگار این راز رو گذاشتم توی یه قفس، دور قفس پارچه پیچیدم و دفنش کردم توی یه چاله عمیق توی زیرزمین خونهمون.
واقعا تصورم اینه که این راز رو خفه کردم و دچار توهمم که دارم ازش مراقبت میکنم، حقیقت اینه که دارم دفنش میکنم و نادیدهش میگیرم و در عین حال این راز زنده است، با هر نشونهای سرشو از توی قلبم بیرون میاره و داد میزنه من هستم! و من باز دهنشو میبندم.میدونی از وقتی این راز رو توی قلبم نگهداری می کنم انگار یه بخش زیادی از انرژیم رو از دست دادم، انگار زانوهام سست شدن، انگار موقع حرف زدن صدام میلرزه، انگار دیگه من اون آدم رها نیستم، انگار این راز دست و پام رو بسته، نمیذاره محکم قدم بذارم، همهی قدمام پر از تردیده.
دلم خیلی چیزا میخواد، خیلی چیزایی که باعث بشه احساس شادی کنم، بیشتر از این، شادی توام با آرامش ، به زهرا گفتم دلم میخواد الآن که دارم اینجا راه میرم یه کسی بیاد و بهم بگه میخواد حرف بزنه، و اون حرف بزنه، زیاد.. و من بشنوم..دلم شنونده بودن میخواد، شنونده بودن فعال..و حضوری. خیلی وقته همهچیز رو به صورت حضوری ترجیح میدم، نمیتونم از پشت گوشی همهی خودم رو بروز بدم و همهی اون آدم رو دریافت کنم. اینطوری شدم که وقتی آدمام پیام میدن حرف بزنیم اینطوریم که خواهش میکنم حضوری.. چطور میتونم نادیده بگیرم زبان بدن آدما رو، حالت نشستنشونو، مدل چشماشون، موقع بیان کردن فکراشون .. همهی اینا من رو ترغیب و کنجکاو میکنه به حضوری و واقعی بودن.
و خب آخیش. پناه میبرم به نوشتن
پناه میبرم به نوشتن
پناه میبرم به نوشتن
...
پ.ن: عنوان، آهنگ پالت، مثلث.
- ۱ نظر
- ۲۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۱