آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-243- گفتنی‌ها چه آسان است

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ

اگه لیلی رو نداشتم می‌مردم، این رو واقعا حس می‌کنم هر روز بیشتر از قبل حضورش تو زندگیم پررنگ می‌شه، مسائلمون و مکالمه‌هامون عجیب‌تر می‌شه و دنیامون با همه‌ی تفاوتاش شبیه هم می‌شه.

من لیلی رو دوست دارم چون باعث می‌شه از تو رویاهام بیام تو واقعیت،اما این واقعیتی که لیلی برام می‌سازه چیزی از رویا کم نداره.

به خودش گفتم دیشب که دلم می‌خواد حرف جدی بزنم، همه‌ی حرفام، همه‌ی مکالماتم حتی اگر رنگ و بویی از جدی بودن داشته باشه در نهایت به مسخره‌بازی می‌رسه، چرا؟ چون انگار فقط می‌خوام همه‌چی رو دایورت کنم دلم می‌خواد فکر کردن به تمام مسائل مهم رو دایورت کنم برای روزای دیگه‌ای که نمی‌دونم کی می‌رسن و وقتی دیشب شرایط این‌طوری پیش رفت که حرف جدی زدیم با خودم گفتم دتس ایت.همین، همین چیزیه که منتظرش بودم.

الآن درست هجده ساعته که دارم اورتینک می‌کنم و کاش می‌شد مغزمو خاموش کنم.

از وقتی لیلی باهام حرف زده حتی تو خواب هم داشتم فکر می‌کردم و این داره باعث می‌شه حتی از سردرد نتونم سرمو روی بالش بذارم.
ولی باز هم می‌گم، باز هم می‌گیم :« حرف بزن، تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌م»

امروز از اون روزا بود که خودمو نگه داشته بودم که حرف نزنم، کاری انجام ندم، واکنش اشتباهی نشون ندم تا تموم بشه بره و واقعا احساس می‌کردم مغزم از اورتینک کردن درد می‌کنه و داشتم سعی می‌کردم صدای هنذفری رو بلندتر کنم تا صدای مغزمو نشنوم و زهرا با یه نرگس اومد تو، روحم تازه شد، احساس کردم حال خوب دوید و رفت توی رگ‌هام و کاملا های شدم! اگه این نرگس امروز نبود احتمالا در انتهای کلاس از احساس افسردگی‌ای که کل وجودمو گرفته بود یه گریه‌ی حسابی می‌کردم اما این بار نرگس منجیم شد.

و اگه اینا نبودن که نجاتم بدن من الآن کجا بودم؟ چی کار می‌کردم؟

پ.ن: ولی حقیقتاً نباید داده‌های ذهنم انقدر با هم ضد و نقیض می‌بود که مغزم تو فکر کردن دچار پنیک بشه!

*گفتنی‌ها چه آسان است

با رفیق قدیمی...

/یار روزهای روشن-رضا روحانی/

  • آسو نویس

نظرات (۲)

  • آوا کج‌کلاه
  • می‌دونی فاطمه، اورتینک شده آفت ما. اینقدر به یه چیزی فکر می‌کنیم که می‌ترسیم ازش، از انجام دادنش دست می‌کشیم، اگه قبلا انجامش داده باشیم حالا پشیمون می‌شیم. زیباییشو از دست می‌ده، هیجانشو از دست می‌ده. پر میشه از اما و اگر و کاش. فکر‌کردن زیاد، باعث احتیاط کردن زیاد می‌شه و در نتیجه ما آدم‌هایی می‌شیم که دست به کاری نمی‌زنیم چون اینقدر بهش فکر کردیم که یا وقت و انرژی‌ای برامون نمونده یا دیگه زیباییش جلو چشماموم رنگ باخته. کاش یه وقتایی مغز یه دکمه off داشت ‌می‌شد بزنی و دست از تحلیل زیادی بکشی. خاموشش کنی و فقط انجام بدی و بگذری و بگذری. که هر اتفاق و هر عملت خوره نشه تا مدت‌ها بچسبه به مغزت که درست بود یا ته، این طور بهتر بود یا شکل دیگه‌ای بهتر می‌شد؟

    پاسخ:
    باریکلا دقیقا همینه.
    ما دیگه انقدر تو ذهنمون جنبه‌های مختلف اون اتفاق رو تصور کردیم که در نهایت هم اگر زور انجام دادنشو داشته باشیم دیگه هیچ چیز جدید و جالبی نداره برامون.
    و این دردناکه
    چون باعث می‌شه شور زندگی از بین بره و زندگی چیزای تازه نزاید.
    و وقتی هم انجام نمی‌دیم دقیقا حرف تو.
    مدام عذاب وجدانه هست.
    بیشتر سر بزن و برام بنویس دختر:*
    خوشم میاد ازت.

    خاک بر سر اورتینک واقعا

    اه

    منم هی می‌شینم به بدبختیام فکر می‌کنم و هیچ غلطی نمی‌کنم :-<

    و این‌که، بیا با منم جدی حرف بزن. من دوست دارم ولی اون‌قدری پیش نمی‌آد. ایش. -_-

    پاسخ:
    جمله‌ی اولت دقیق بودددددد خیلیییییی
    خیلی حال بدیه 
    فقط انرژی می‌گیره فقط فقط
    منن صدقرن یه بار حال جدی حرف زدنم می‌گیره
    یو نو:(((
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی