آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-241- شرح

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ب.ظ

• رفاقت یعنی چی؟ یعنی هم‌راهی، هم‌قدمی، یعنی نه یک قدم جلو و نه یک قدم عقب وقتی سعی می‌کنی از آدمت جلوتر بری یه‌ جایی عقب می‌مونی و مجبور می‌شی همراهی کنی، یه جایی که حواست نیست جلوی راهت گرفته می‌شه و مجبورری سرعتتو کم کنی، چون تو قوانین دنیا تنهایی رفتن معنایی نداره، آدما باید با هم رشد کنن.

ماجده تو جشن نیمه‌شعبان فرزانگان می‌گفت تصور کنید پاهای شما با زنجیر به هم وصله و اگر می‌خواید نجات پیدا کنید باید با هم دیگه حرکت کنید.

می‌فهمی حرفم چیه؟ حرفم اینه که آدما به تنهایی هیچی نیستن، مهم نیست تو به تنهایی آدم خوبی باشی باید بتونی یک جمعی رو تبدیل به آدمای خوب کنی و دستشونو بگیری و حرکت کنی و این تقید به حرکت جمعی برای من به شدت جالب و جذابه و می‌بینم، می‌بینم آدمایی رو که دست افراد دیگه رو رها می‌کننن که تندتر بدوعن، زودتر برسن، اما نگه داشته می‌شن و باز هم در نهایت مجبورن با بقیه حرکت کنند.

• ایده‌های توی سرم خیلی خامن، خیلی تار و مبهمن اما هستن، همین بودنشون بهم انرژی می‌ده و می‌دونم که اگر عجله کنم، اگر خودمو به هر دری بزنم که انجامشون بدم زمین می‌خورم، پس می‌ذارم بمونن و حسابی پخته بشن و سر زمان مناسبشون خودشونو نشون بدن.

چون اگر اتفاقی غیر از این بیفته فقط موجب سرخوردگیم می‌شه، کما این‌که این روزا خیلی چیزا موجب سرخوردگیم می‌شه.

• من شور زندگی ندارم، من هیچ تلاشی برای هیچی نمی‌کنم، مهم‌تر از همه شور یاددگیری ندارم، البته که در طول این یک ترم حالم بهتره، احساس بهتری دارم و ذهنم مرتب‌تره و می‌دونم که همه‌ش به خاطر آدماییه که تو دانشگاه همراهیم می‌کنن، به خاطر دیدن آدماییه که اتفاقا برعکس من حسابی زور دارن و پر از شور زندگی‌ن، همین منو هم به حرکت درمیاره و نمی‌ذاره من کسل بشم.نمی‌ذاره سر کلاسایی که چیزی برای یادگرفتن ندارن منم منفعل باشم.

• اون روز که تو سلف نشسته بودیم تی‌ای جامعه اومد و باهامون حرف زد و بماند که چقدر فان و جالب بود، یه چیزی توی حرفاش بود که داشتم با تمام وجودم حسش می‌کردم، حرف مهمش این بود که علوم‌اجتماعی علاوه بر این‌که دخترا رو هار و دریده می‌کنه بلکه باعث می‌‌شه فکر کنن هیچ محدودیتی ندارن و همه چیز توهمات اجتماعیه و بعد با خنده از دوران بارداری‌ش حرف زد که چقدر حرفای دکتر رو گوش نمی‌داده و به ‌نظرش همه‌ش محدودیتای بیجا بوده و بعدها  فهمیده اینا واقعیت‌های اجتماعی‌ن.

• دیروز قبل کلاسم یک ساعتی بیکار بودم و رفتم تو کتاب اسم چرخیدم، از وقتی ترنجستان تغییر کرده و اومده اسم، فقط از کنارش رد شده بودم و حقیقتاً از زیباییش هیجان‌زده شدم و مهم‌تر از همه دیالوگ آدم‌ها رو گوش کردم و دچار عذاب وجدان شدم، پارسال همین موقع من یه دانش‌آموز کنکوری بودم که تو تایم امتحانات نزدیک به ده جلد کتاب خوندم! ده جلد کتاب خوب، چند تا کتاب از سیمین عزیزم، آتش بودن دود از نادر ابراهیمی و چند تا کتاب کوچیک اما اونا آخرین کتابایی شدن که خوندم، عادت کتاب خوندنم از بین رفته درحالی‌که وقت خالی‌تری به نسبت پارسال دارم. من کل آتش بدون دود رو توی مترو خوندم! و حالا هر روز توی مترو دارم به چیزایی فکر می‌کنم که نباید و این یعنی ذهنم رو الکی شلوغ می‌کنم.این حس عذاب وجدان باعث شد تصمیم بگیرم دوباره شروع کنم تا بیشتر از این دور نشدم.

کلی تو اسم چرخیدم و اتفاق جالبی که افتاد این بود که نشستم و بالاخره پس از سال‌ها داستان ماهی‌ سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو خوندم و چقدر خوشحال شدم، بهترین کاری بود که در سه ماه اخیر کردم..داستان که تموم شد و سرمو آوردم بالا تازه یادم افتاد کجام و دارم چی‌کار می‌کنم و یه لحظه به این فکر کردم که چه تصویر جالبی داشتم اون لحظه، یه دختر کوچک (البته نمی‌دونم تعریفم از کوچک چیه) که یه کوله‌پشتی دو برابر خودش رو انداخته و پاهاشو انداخته رو پاش و زوم کرده روی کتاب( چون چشمام واقعاً ضعیف شده و حاضر نیستم عینک بزنم)، اونم کجا؟ توی بخش کتاب کودک! خلاصه که از خودم خنده‌م گرفت، اما از کاری که کردم راضی و خشنود بودم.

• امیدوارم به فیلمای جشنواره‌ی امسال برسم، امیدوارم این ترم ذهن مرتب و برنامه‌ی منسجمی داشته باشم و مهم‌تر از همه امیدوارم دوشنبه بعدازظهرم خالی باشه تا بتونم برم حوزه هنری(البته که منظورم مشخصاً پژوهشکده است) و یه جایی برای خودم باز کنم و و احساس تعلق کنم.

در نهایت امیدوارم آدمای خوب، کارای خوب و احساسای خوبی منتظرم باشه و من احساس مفید بودن کنم.

 

  • آسو نویس

نظرات (۱)

  • شایا قاف
  • آه. روزهای آرزوهای تلنبار شده ای که رنگ دارن، زنده‌ن، فقط یه کم جون می‌خوان که سرشونو از زیر خاکستر بیارن بیرون.

    فقط به یکی نیاز دارن که دستشونو بگیره ببره کتاب اسم!

     

    +هفته پیش رفتم کتاب اسم و آهنگ در دنیای تو ساعت چند است داشت پخش می‌شد، و شاید باورت نشه اما ربع ساعت داشتم فکر می‌کردم اما اسم فیلمو یادم نمیومد:))) ولی فضای گوگولی ای بود. 

    پاسخ:
    واقعاً یکی که دستمونو بگیره.
    خدایا انقدر که نسبت به این فیلم و آهنگ احساس دلبستگی می‌کنم نسبت به هیچی همچین نیستم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی