-43- برداشتِ پنجم
مهربانَم،سلام... میخواهم قربان صدقه ات بروم...وقتی دستگیره در را با دستانت فشردی نفسم در سینه حبس شد و عشق در رگ هایم جریان پیدا کرد...وجودم تو را کم آورده بود.وقتی تو نبودی تمامِ خانه مان سرد شده بود،هیچ احساسی نبود که به آن دل خوش کنم،انگیزه ها از خانه مان رفته بودند.اما امروز که قامتت در چهارچوبِ در سبز شد چشمانم برق زدند و از شدتِ خوشحالی به سمتت دویدم و باز هم گرمای آغوشت را تنفس کردم...چه کسی فهمید که ریه هایم عطرِ تو را کم داشتند.دلم عجیب برایت تنگ شده بود...از فرط دل تنگی نامه هایت را برایِ خودم می خواندم و کلمه به کلمه آن را نفس می کشیدم و در تعجب میماندم که وقتی این قدر مهربانانه می نویسی چرا بیشتر نمی نویسی...دلبرم نامه هایِ تو برایِ من پر از احساسند در حرف حرفِ کلمه ها تو را می شود پیدا کرد...با تو عشق جریان پیدا می کند...بیشتر برایم بنویس و مهم تر اینکه بمان،برایِ همیشه پیشِ من باش که درست کنار شانه هایم جایِ تو خالی است...
پ.ن : نشد با شاخه ها بغل کنم تو رو... [دانلودانه...]
پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ پنجم ...
- ۹۶/۰۲/۰۶