-49- رازِ مگو، بگو بشه
کاش
میشد کمی شعر بگذاریم رویِ طاقچه دلمان...تا هروقت غم کمی از گوشه دلمان
به سمتِ قلبمان پایش را فراتر گذاشت و تمامِ توانش را برایِ محاصره کردنِ
قلبمان به کار برد...بتوانیم به سمت بیرون هلش دهیم...
شعرمان آن قدر
توان داشته باشد که ماهیچه هایِ قلبمان را از فشار غم ها آزاد کند...کاش
کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که هیچ چیز بر طبقِ مراد و خواسته ما
نیست و همه چیز دست به دستِ هم میدهند تا دریچه قلبت تنگ شود و هر بار حس
مردن کنی...برایِروزهایی که آفتاب پشتِ کوه ها گیر کرده است و ستاره هایِ
شبمان بی رونق است و غم ها در پسِ تاریکی غم ها فرو رفته است و کم کم دارد
با او یکی می شود...وقت هایی که زمان می گذرد و با گذشتن هر ثانیه فشار
قلبت بیشتر می شود...شب هایی که که دیگر نه ماه توان شنیدن دارد و نه تو
توان گفتن...دیگر هیچ کس نیست...ما مانده ایم و غم هایی که هر لحظه
تعدادشان بیشتر می شود و نیروهایِ عظیمی از خاطره ها که به سمتت هجوم می
آورند...
شب هایی که خواب رفته است و خیال ندارد به این زودی برگردد
..بعضیﺍشک ها ﻫﺴﺘﻨﺪ... بی ﺩﻟﯿﻞ ، بی ﺑﻬﺎﻧﻪ ، یک ﺩﻓﻌﻪ ای ، ﻧﺼﻒ ﺷﺒﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺁﺩﻡ
ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ می ﮐﻨﻨد شب هایی که خاطره آدم هایی به یادت می آید که همه چیزشان
قشنگ هست...حتی اخم هایشان...مهربانی هایشان...روزهایی که حالت را خوب کرده
اند...کسانی که انرژیشان نه تنها از کلماتشان بلکه از وجودشان پراکنده می
شود...کسانی که با یادآوری چهره شان لبخند به صورتت می نشیند و دلت برایِ
وجودشان تنگ می شود... می گویم کاش کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که
چیزی جز شعر آراممان نمی کند...
پ.ن : عنوان از آهنگ بنیامین
پ.ن : دلم میخواد بنویسم...نمیشه،نمیشه...حالم از این نتونستن داره به هم میخوره
پ.ن : چه حرف ها که درونم نگفته می ماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید... /رضا احسانپور/
پ.ن : دوست دارم این متنو گسترش بدم...شاید توانِنوشتنم برگرده کاملش کنم
- ۹۶/۰۲/۰۶