-54- نوشته ها ردپای عبورند
در روزهایی که دیگر چیزی را برای ادامه دادن مفید نمی دانستم فکر می کردم و هر بار پس از فکر کردن به این نتیجه می رسیدم که خی لی چیزها از همان ابتدای تولدمان برایمان حساب شده است...ملیتمان،مدلِ صحبت کردنمان...تُنِ صدایمان و اینکه نمی شود و نمی توانیم خیلی چیزها را تغییر دهیم.
فکر می کردم که اگر قرار باشد دنیا طوری جلو برود که چیزهایِ مشخصی بشود ملاک آدم ها...یک نوع لباس پوشیدن...یک نوع شخصیت...تکلیفِ من چه می شود...اگر قرار باشد آدم ها از من فراری شوند و دیگر کسی دوستم نداشته باشد کدام کنج را باید برای تنهایی ام انتخاب کنم..
فکر می کنم خی لی اتفاقات هستند که بعضی ها را جلو می برند و آنها آدم های خوشبختی می شوند.در این حال کاملا معتقدم به اینکه شانس در دنیایِ ما دخالتی ندارد . همه ی اتفاقات بر حسب رفتارِ ما مشخص می شوند...اما می ترسم از این که توانِ جلو رفتن نداشته باشم...می ترسم هیچ وقت نتوانم به جایگاهی برسم که امضاهایم ارزش داشته باشند...و همه این ها مرا از جلو رفتن بازمی دارند
همیشه ترس سایه به سایه من حرکت می کند و نمی گذارد قدمی را محکم بر دارم،مدام زیر گوشم نرسیدن را زمزمه میکند، جوری که قرار است هیچ وقت روزی نرسد که تریبونی در اختیار من باشد...قلمی نباشد که بنویسم...ایده ای نباشد که من عملی اش کنم...ترس برایم آیه یأس می خواند که قرار نیست به آرزوهایمان برسیم ...
شب ها با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد به حرف کسانی مثل من که تُنِ صدای پایینی دارند توجهی نشود تنها راه نوشتن است...با نوشتن است که می توان حرفی را با صدای رسا اعلام کرد و گفت که من نیز هستم...
نوشتن وسیله ی خوبی است برایِ ما آدم خجالتی هایی که تُنِ صدای پایینی داریم...برای مایی که تا صدای نفرِ کناریِ مان کم نشود صدایمان نمی رسد...نوشتن تریبون رساتری است...
- ۹۶/۰۲/۰۷