-351- آهان پس که اینطور
- ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۲
چون من جز تو کسی رو ندارم. واقعا همینه فاطمه. من جز تو کسی رو توی این کره خاکی اینقدر تمام و کمال ندارم.
چندین روزه شوق چیزی در من خاموش نمیشه و نوع شوقی که تجربه میکنم انقدر عمیقه و انقدر درونیه و انقدر برام بزرگه که انگار توی دلم جا نمیشه، اشک میشه و میریزه بیرون. شوق درونیم انقدر درون منه انقدر مال منه و انقدر شخصی و غیرقابل توضیحه که حتی نمیتونم بنویسمش اما می تونم حسش کنم، میتونم ته سلولام شوق فکر کردن بهش رو حس کنم و سرشار بشم و باز بخوام از بین نره. دلم انگار چیزی توش جا نمیشه مثل روزای هفدهسالگیم و مثل روزای المپیاد، این روزا خیلی شبیه اون روزاست. دیشب اتفاقی رسیدم به پیام نیکتا و وقتی خوندم چیزی رو که برام بعد مشخص شدن رنگ مدالم نوشته بود رو ، انقدر گریه کردم که انگار توی همون روز بودم. نیکتا برام گفته بود فارغ از همه قاعده و قانونای منطقی برام گریه کرده و گفته بود خیلی قویتر از چیزی بودم که فکر میکرده و تهش صدام کرده بود جوجهی قشنگ قدیمی من و من از میزان محبتی که اون روزا دریافت کرده بودم قلبم درد گرفته بود. نمیدونم این روزا چطور به اون روزا وصل میشه، نمیدونم این حسهای جدید چین که دارم تجربه میکنم اما میدونم که واقعین، می دونم شکست و بلندشدنام هم شکلی از واقعیت توی خودشون دارن و انقدر این روزا خودم با خودم چیزای عجیبی رو تجربه میکنم که واقعا نمیدونم.
دلم بسیار تنگه، تنگی دلی که قلبم رو فشار میده و منقبضش می کنه و لحظهای انقدر عمیق درد می گیره که نمیتونم نفس بکشم. شکل دلتنگیم و نوعش رو میتونم حس کنم اما راه برطرفکردنش رو نه. ماجده امروز صبح بعد قرارهای قرآنی سحر دوربین رو باز کرد و با خودش بردمون توی حرم امامرضا و گفت تا جایی که اینترنت باشه این کار رو ادامه میده. از در طلایی که وارد شد دیگه ارتباطش قطع شد و زهرا کامنت گذاشت: چون طفل دوان در پی گنجشک پریده و وای راست میگفت. دلم مچاله شده امامرضا، دلم برای شما و حس امنیتی که بهم میدین حسابی مچاله شده، برای بهشت ثامن و روضههای عربی صحن کوثر دلم پر میزنه. پس کِی وقتش میشه؟ این اطمینانم با دلتنگی آمیخته شده و واسهی همینه جز شما با کسی نمیتونم حرف بزنم و نمیتونم به کسی اعتماد کنم. انگار که گفتنش جز به شما خودم رو هم به هم میریزه. میدونستم سخته، میدونستم درد داره و میدونستم این رنج رو خودم خواستم و این تصمیم رو تو حرم شما گرفتم اما راستش یه جاهایی دلم میخواد منم کنار بکشم و بگم ناامیدم اما انقدر دست شما رو روی قلبم احساس می کنم و شما انقدر تو لحظه به لحظه این قصه خودتونو نشون میدین که نمیتونم به خودم اجازه کنار کشیدن بدم اما این بار شما یه قدم جلو بیا، شما برام یه قدم بردار. به این حسن اعتمادم نگاه کن و رد نکن.
*یک سکانس از فیلم حبهقند هست که یکی از شخصیتهاس داستان فقدان عجیب و بزرگی رو تجربه میکنه اما نشون میده که قویه، گریه نمیکنه و شاید دقیقتر این باشه که گریهش نمیگیره. آدمهای نزدیکش تصمیم میگیرن یکی رو بفرستن پشت در اتاقش که بشینه براش روضه بخونه تا بلکه این حیرت تبدیل به اشک بشه و وای این روضه باعث میشه بغض اون آدم بشکنه.
دلم میخواد کسی برام روضه بخونه، روضهی خونگی و مناجات آروم، از اونهایی که وقتی تو حرم امام رضا راه میری یک هو صداشونو از یه کنجی میشنوی، اون جمعهای کوچیکی که خودشون دور هم جمع میشن و دعای وداع میخونن، اون پیرزن و پیرمردایی که برای خودشون آروم آروم روضه میخونن. مدتها پیش عمهی پیرم بعد سالها برای عملی که باید روی کمرش انجام میداد اومده بود خونمون. حالش بد بود، نگران و مضطرب بود اما چیزی نمیگفت. یه روز نشسته بودم توی اتاق و دیدم صدای روضه میاد. از اتاق اومدم بیرون و دیدم عمهم دورکعت نماز خونده که آروم بشه و حالا چادر رو کشیده رو سرش و برای حضرت زهرا نجواکنان روضه میخونه. اون روز نمیفهمیدم داره چی کار میکنه. اون روز استیصال نفسم رو نگرفته بود اما چند وقت پیش وقتی بابا یه ویس پلی کرد برام از عمهی دیگهم که توش برای امام رضا روضه میخوند و من همینطوری کنج اتاقم مچاله شده بودم و از درد روحی خونریزی میکردم و گریهم گرفت فهمیدم قصهی این روضهها فرق میکنه. اون شب انقدر تو اتاق برای خودم گریه کردم که هیچی از صدای آدمی که روضه میخونه نشنیدم بعدتر که از بابا پرسیدم و فهمیدم عمهم بوده و با مامان داشتیم ازش حرف میزدیم مامان میگفت مادربزرکم هم این عادتو داشته. روضهی حضرت زهرا میخونده، خودش با خودش و برای درد خودش و میدونسته که آروم میشه. کارکرد دین این طور جاها واقعا برام جالب و عجیبه. این چند شب که مناجاتهای تلویزیون و روضههای سنگین حال بدم رو تبدیل به اشک نمیکنن، این روزها که مقبره و دعاهای ابوحمزهش هم من رو نجات نمیدن میدونم که باید روضه خونگی بشنوم. من که بلد نیستم برات روضه بخونم اما کاش یکی میومد مینشست پشت در اتاقم و برام روضه میخوند ازت و من بالاخره گریه میکردم. درد بغضی که اشک نمیشه زیاده. نجاتم بده، مشهد که نمیبریم. اجازه نمیدی بشینم تو بهشت ثامن و التماست کنم. دیگه توفیق ندارم که روضههای یکهویی بشنوم و تصمیمهای مهم بگیرم. اما ببین منو. التماست میکنم ببین منو. ببین که این استخونا زور ندارن، روز به روز نحیفتر میشن و روحم زود به زود توانشو از دست میده و اگه تو بهش زور ندی میشکنه. اون بار هم بهت گفتم که من زیاد چرت میگم، زیاد حرف میزنم و میگم بلدم اما خودت میدونی و پیشت اعتراف کردم که ترسوتر و ضعیفتر از چیزیم که وانمود میکنم. تو میدونی.
*عطیه توی اینستاگرامش درباره این سکانس نوشته.
هر بار که میافتم به این فکر میکنم که این بار چطوری بلندم میکنی؟ قبل از فکر کردن حتی به بلندشدن به این فکر میکنم که لیاقت بلندشدن رو دارم یا نه. چندبار باید بیفتم و بلند شم؟ قلبم خالی میشه و منتظر این میشم که تو پرش کنی. اما میدونی نمیدونم. به جون کمم رحم کن. هیچکس همراهم نیست و دیگه دلم نمیخواد با کسی جز تو حرف بزنم. تو میشنوی؟ مطمئنم که میشنوی اما برام نشونه بفرست. برای اطمینان این قلب سرد نشونه بفرست.
حقیقتش اینه که من زمانهای زیادی توی زندگی دویدم، نمیگم بارهای زیادی به مقصد رسیدم اما اون چندباری که بعد از دویدن به مقصد رسیدم زیاد براش خوشحالی نکردم چون همیشه استانداردایی که برای خودم درنظر گرفتم انقدر بالا بوده که رسیدن جزئی ازش بوده و دنبال مسیر بعدی برای دویدن بودم. من زمانهای زیادی توی زندگیم دویدم، هم حسمی و هم روحی. زمانهای زیادی بوده که زوری نداشتم اما میلم به شدن انقدر زیاد بوده که باعث شده فقط دلم بخواد بدوم. المپیادی که بودم آدم متوسطی بودم، بین جمع ده نفرهی خودمون هیچ وقت اونی نبودم که همه بگن فلانی حتما قبول میشه، هیچوقت در چیزی اولین نفر نبودم، درسم هیچ وقت بد نبود که اتفاقا آدم درسخونی توی مدرسه بودم و آدما منو به درسخوندنم میشناختن و حتی گاهی میگفتن این بچه چیز زیادی نمیخونه و چرا میشه؟ اما المپیاد قصهش فرق می کرد. میدونستم که همیشه جایی برای بهتر بودن وجود داره و میلی نسبت به شدنش داشتم که نمیدونم از کجا توی من به وجود اومده بود، انقدر که چیزی اذیتم نمیکرد. نفر اول کلاس نبودم اما از سوم پایینتر نمیرفتم اما خب توی اون ماجراها حرفای زیادی میشنیدم که اگه الآن بود دلم میخواست کنار بکشم اما اون موقع فقط دلم میخواست پیش برم. آدمهایی بودن که میگفتن نمیشه. آدمایی که تو چشمام نگاه میکردن و میگفتن الکی زور نزن، این ساعتها و ساعتها درس خوندن الکی برای المپیاد تو رو از کنکور میاندازه و من واقعا نمیشنیدم. چون انقدر در حال دویدن بودم که کسی رو نمیدیدم. نمیگم ناراحت و ناامید نمیشدم که چرا بارهای زیادی من هم توی راهرو مدرسه بعد دیدن نمرههای آزمونهای آزمایشی گریه کردم اما این خواستن بود که به همشون غلبه میکرد ولی اشتباهم اونجا بود که بعد قبولی به اندازهای که باید خوشحال نشدم. این دویدنها گرچه به نتیجه رسیده بود اما من دیگه زوری برای خوشحالی نداشتم.
اون روز که با یک آدمی صحبت میکردم بهم میگفت فاطمه ما زیاد می دوییم و نیاز داریم که گاهی روشن بشیم، حتی با همین حرفزدنها و شنیدنها. راست میگفت. داشتم این روزها رو با اون روزها مقایسه میکردم و به این فکر میکردم که دویدن هم باید یاد گرفت. درست دویدن مهمه چون اگه اندازهها رو رعایت نکنی هیچی از لذت رسیدن و مسیر نمیفهمی. این چیزیه که از another round و زوربای یونانی یاد گرفتم و باید پیادهش کنم. رقص در میانهی میدان، پذیرفتن رنج و شادی زندگی و اجازه برای اینکه آدمها کنارم قرار بگیرن و باهام خوشحال و ناراحت بشن.
میدونین وسط این دویدنا و تلاش برای رسیدن به استانداردهای بالا مسئلهای هست که استانداردهای تو خیلی جاها با بقیه فرق میکنه، معیارها و ارزشگذاریات متفاوت میشه و اگه تو شرایط روحی خوبی نباشی می تونی راحت به همهچی شک کنی و بگی این جزییات رفتاری ساده بسیار بیاهمیتتر از چیزین که فکر میکنی اما حقیقت اینه که اینطور نیست. تو مدتها تجربه کردی، پا تو جاهای مختلف گذاشتی و با آدمهای متفاوتی ارتباط گرفتی که نهایتا به این مدل رسیدی، تو بارها هویتت رو از دست دادی که تونستی دوباره چیزی بسازی و نباید به این راحتی از دستش بدی. باید به خودت اعتماد کنی و به مرزهات احترام بذاری.
کیفیت بالای تو برای خودت اون قدری ارزشمند هست که بخوای پاش وایستی حتی اگه یه روزایی مثل امروز تو پتو مچاله شی و دلت بخواد همه چیو بذاری کنار و فقط ساعتها به سقف اتاقت خیره بشی. اما مهم اینه که وقتی سختیش رو پذیرفتی و غصهی رنج خودت رو خوردی باز شبیه سالهای قبلت نگاه کنی به مسیرت و یادت بیاد خودتی که برای خودت میمونی و باز ادامه بدی.
-آتیشه به جای دل تو عمق سینهام.
بالاخره با زهرا حرف زدم و انقدر زیبا بهم گوش داد و انقدر قضاوت نکرد و انقدر همراه بود و آروم شدم که واقعا دلم میخواست ساعتها از آرامشی که بهم میده گریه کنم. اما میدونی ماجرا اینه که حرف زدن دربارهی این قصه چیزی رو حل نمیکنه. گاهی آدم نیاز داره چیزی رو بگه، حرفی رو بزنه در عین حال که میدونه چیزی تغییر نمیکنه. این ماهرمضون که بگذره، این روزا که بگذره بیشتر میفهمم این صبوری از کجا میاد.
باهاش حرف زدم، براش حرف زدم، می دونستم که این حرف زدن چیزی رو در جفتمون تغییر میده، میدونستم اگر زهرا این چیزا رو بفهمه رابطهمون وارد لول دیگهای میشه حتی با اینکه وقتی جلوی مترو بغلم کرد و بهم گفت همهش رو فراموش میکنم انگار که چیزی نگفتی و انگار که چیزی نشنیدم. اما هم من ریسکشو پذیرفتم و هم زهرا تونست بفهمتش و انقدر یک لحظه احساس کردم چشمام داره قصهای رو روایت میکنه که باورم نمیشد و زهرا گفت برام خوشحاله، گفت بهم اطمینان داره اما نباید به هیچی تکیه کنم چون نباید بیفتم. همهی مدتی که نشسته بودیم توی بلوار کشاورز و بارون گرفته بود و من صدام از ته چاه درمیومد اما نمیخواستم چیزی ناگفته باقی بمونه احساس کردم و مطمئنم زهرا هم احساس کرد که واو! چقدر بزرگ شدیم. ما آدمای دو سال پیش نیستیم و انگار همهچی خیلی جدیتر از چیزیه که فکرشو میکردیم.
تمایلهای عجیبی دارم، عطش خوندن بسیار زیاد، عطش شنیدن داستان و عطش ارتباطهای عمیق دوستانه هرچند که بسیاری از روابطمو از دست دادم و نمیدونم اسمش خودخواهیه یا نه. عطش کار کردن، عطش نوشتن، عطش ارتباط و رشد.کلمات بریده بریده، جملات کوتاه و سرد، کِی از این قلب محبت بیرون میاد؟ کِی دوباره گرماش بهش برمیگرده؟ الآن وسط معجزهم و خودم خبر ندارم؟ چرا انقدر آرومم؟ این آرامشم از کجا میاد؟ زنداییم همیشه میگه ماهرمضون که میشه خدا یه گندم بهشتی می ذاره توی دلِ آدما و اون یه گندم باعث میشه گرسنگی ماهرمضون اونقدری که باید اذیت نکنه و قابلتحمل بشه. یه وقتایی حس میکنم خدا تو دلم یه دونهی صبر گذاشته، که راحت بگذره. نه که سخت نمیگذره اما از پسش برمیام، زورم بهش میچربه و این زور فاطمه نیست این زور از جای دیگهای میاد، زور همون دونهی صبریه که خدا کاشته توی دلم و میدونم جوونه میده. منتظرش میمونم اما این دونه نیاز به آب و آفتاب داره. نور خودت رو هم بهش بتابون.
گاهی انقدر دلتنگ میشم که نمیدونم باید با دلتنگیم چی کار کنم. امروز برای هزارمین بار رفتم تو پیج سیدعلی عکاس دانشکده و کل عکسای پیج رو دیدم، عکسا رو ورق زدم و به داستانای آدمای توش فکر کردم، به سبزههای دانشکده که دیگه چیزی ازش نمونده و به خودمون، به ما که چی ازمون میمونه رو درو ودیوارای اون دانشکده؟ روزی هم میاد که کسی صدای خندههای ما رو از راهروهای دانشکده بشنوه؟ دلم تنگ شده، برای حضور، برای اطمینان، برای زنده موندن با تکیه کردن به خودت، برای وقتایی که وقت نداری فکر کنی و باید در لحظه واکنش نشون بدی. برای مهربونی کردن، برای اساماس دادن سر کلاس، برای نشستن روی میز، برای خودم، برای ما، برای جمعی که دوستش دارم.
من چیزی برای تکیهکردن ندارم، این به قدری ترسناکه که فکر کردن بهش هم باعث میشه از زندگی سیر بشم، فکر کردن به اینکه واقعا هیچ تضمینی برای چیزی وجود نداره باعث میشه قلبم درد بگیره، عدم قطعیت اگرچه عنصر جداناپذیر زندگی منه اما همون دو درصد قطعیتی که تو بهم می دی رو هم اگر از دست بدم چیزی ندارم. دیشب که توی جلسه انجمن داشتم از عدم قطعیت آدمهایی حرف میزدم که قراره برای نشستها دعوتشون کنیم در واقع داشتم برای خودم مرثیه میخوندم. کسی میفهمه؟ مهم نیست. اما همهی جالبیش هم همینجاست اونجایی که کسی رو برای تکیه نداری و میدونی تنها کسی که می تونه همهچیز رو پیش ببره خداست و یکهو جونی بهت اضافه میشه که هیچچیزی جز ایمان نمی تونه بهت بدتش. چون با خودت میگی یه نفر رو داری اما اون کسیه که قولش از همه قولتره و حرفش از همه قابلاطمینانتره. فقط باید تمرکز کنی روی خودت و مستاصل نشی.
پ.ن: این سومین باری بود که کسی بهم میگفت دارم بالغانه رفتار میکنم و وای میچسبه شنیدن این حرف از چنین آدمهایی که بعدش هم ضمیمه میکنن که کلهخری میکنی اما کلهخریات هم در راستای اینه که میدونی دیوونهبازی نیازه و جای دیوونگی رو باز میذاری.
واقعا اینطور وقتها یاد زهرا میفتم که میگفت فاطمه تویی که به یه خدایی معتقدی باید یک فرقی بکنی با اونی که به هیچی معتقد نیست.
دو شبه خواب زهرا رو میبینم، خواب میبینم که هر روز باهام میاد بیرون و من تا میام دهنمو باز کنم و حرف بزنم پشیمون میشم و این اتفاق مدام تکرار میشه. امروز که از خواب مضطرب پاشدم احساس کردم جوشای ریزی که همیشه از تب و اضطراب میزنم دوباره روی بدنم نمودار شده. به خودم قول دادم که به خاطر زهرا هم که شده مراقب خودم باشم. به خاطر تمام وقتایی که از هیچی خبر نداشت اما کمکم کرد.
چندین شبه که میرم مقبره شبها بعد از اذان و به شکل حیرتآوری گریهم نمیگیره، رنجهای شخصیم هم به قدری من رو در حیرت نگه میدارن که تبدیل به اشک نمیشن. امشب که نشسته بودم و داشتم اورثینک میکردم و کمیل میخوندم و به این فکر میکردم که یک سال و نیم پیش توی حرم امام رضا به بهونه کمیل زار زده بودم و محبتی رو سقط کرده بودم و حالا اینجام.
تا اینکه پرچم حرم امامحسین رو آوردن و من بالاخره گریهم گرفت، یاد ۱۳سالگیم افتاده بودم و اون باری که به خدا گفتم این پرچم تنها چیزیه که دارم و بعدش طوری توی کوچهها تا خونه راه رفته بودم که ایمانم در بالاترین درجه خودش بود و به این فکر کردم که آیا امشب هم این پرچم تنها چیزیه که دارم؟ و آره. شاید بیشتر از روزهای سیزدهسالگیم.بیشتر از روزهای سیزدهسالگیم اون سبکی بعد از ایمان رو نیاز داشتم و دوباره بعد مدتها چیزی رو که میترسیدم به زبون آوردم، گرچه سخت بود قول دادنش، گرچه میدونستم دارم همهچیو قمار میکنم اما لازم بود. لازم بود بگم دیدی دستام دیگه زور نگهداشتن نداره آخدا؟
سریال فیلیبگ تموم شد و با اینکه ارتباط چندانی از اولش باهاش نگرفتم، هرچقدر به قسمتهای پایانی نزدیک شد احساس کردم واقعا خیلی جاها من فیلیبگم، همراه فقدان و از دستدادناش. همراه تموم عشق و ناامیدیش.
فاطمه، به خاطر زهرا! فقط کارت رو انجام بده و تمرکز کن و اجازه نده اینبار هم مثل چند ماه پیش بیفتی. الآن وقت افتادن نیست.
نمیدونم کجا چی شد که به خودم قول دادم دیگه ضعفم رو راحت نشون ندم، نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم به ضعفم شناخته نشم، نمی دونم چی شد که دلم خواست اونی باشم که وقتی میبیننش از خودش وایبهای خوبی به دیگران میده و تیکههای شکستهش برای بقیه قفله. البته یادم میاد. یادم میاد که یک بار با زهرا درباره این مسئله حرف زدیم، یادمه یه بار با هم درباره مسئولیتپذیری حرف زدیم و آخرش درباره یک آدمی با چنین مشخصاتی گفتیم که سختیاشو فریاد نمیزنه و جفتمون به این نتیجه رسیدیم که چقدر این حال رو میخوایم. آره یادمه اون روز که با بچههای المپیادی حرف زدم و همین که لبم رو به گفتن باز کردم بچهها به وجد اومده بودن و من میدونستم این استعدادمه، اینکه براشون حرف بزنم و تحت تاثیر قرار بگیرن و وقتی حالم خوبه و قدرتمندم این استعدادم توی بالاترین بازدهی قرار میگیره. آره یادمه، یادمه این دفعهای که با نرگس رفتم بیرون با دفعه قبل فرق داشت. اون بار حتی برای سفارش دادن هم مستاصل بودم، توی خودم بودم و ترسیده بودم و صدام میلرزید، اما این بار با نرگس بلند بلند خندیدم، مدل نشستنم فرق داشت، غمگین بودم، این درش بحثی نیست که نرگس همون رو هم فهمید و بعد دیشب یکهو این پیام رو بهم داد اما ماجرا اینه که غمگین بودن با قدرتمند نبودن فرق داره. یادم اومد اوایل ترم یک دانشگاهو که چقدر سرخوش بودم، چقدر خندههای بلندتری داشتم و چقدر آدما بیشتر بهم اعتماد میکردن. یادم اومد وقتایی که زهرا غمگین بود و اون شب با هم حرف زدیم و بهم گفت فاطمه تو بلدی، تو رسالتت اینه که همراه آدما تاریکی دورشونو تایید میکنی و باهاشون تا توی تاریکی میای اما نمی ذاری اونجا بمونن و نور رو قدم به قدم بهشون نشون میدی. یادم اومد اون حرف براهنی رو که میگفت من زیر آفتاب نشستم و همهچیز یادم آمد.
البته رسیدن به این تصمیم خیلی چیزی نیست که دست خود آدمها باشه، آدم نمیتونه همینطوری حرفشو بزنه و از فرداش شروع به قوی بودن بکنه، بلکه اتفاقاً باید اجازه بدی غمت زمانش بگذره. چند روز پیش به لیلی گفتم، گفتم لیلی من وقتی توی تاریکی مطلق بودم با اینکه میدونستم باید بپذیرم و اجازه بدم غم جهانم رو مصادره کنه و بعد وارد نور میشم اما یک جاهایی واقعا میترسیدم، می ترسیدم که نکنه دیگه هیچوقت نور رو نبینم، نکنه هیچ وقت پیش نیاد که قلبم گرم بشه و محبت رو احساس کنه، نکنه گرمای دست هیچ نوزاد تازه به دنیااومدهای به وجدم نیاره و اینطور وقتا بود که خودم رو به در و دیوار میزدم، گریه میکردم، التماس میکردم به آدمهای دورم که توروخدا یه کاری کنین که نجات پیدا کنم و یا رفتارهای اضافهی عجیب نشون میدادم، در واقع گند میزدم، سوالهایی رو سر کلاس جواب می دادم که بلد نبودم، بازدهیم میومد روی صفر و این به تاریکیم اضافه میکرد و دوباره محکم میفتادم زمین و سقوط میکردم. برای لیلی گفتم انقدر زمان موندن توی تاریکی طولانی شده بود که دیگه فکر میکردم هیچوقت تموم نمیشه اما یک نقطهای وجود داره، برای هر کس یک جاییه و اون نقطههه بسته به گذشتهی شما فرا میرسه اینکه چقدر در طول دوران تاریکیتون آدما ازتون مراقبت کردن، چقدر از آسیبهای تاریکی در امان موندین، چقدر کسایی رو داشتین که اجسام تیز رو از دورتون کنار بزنن، چقدر کسی رو داشتین که حاضر باشه بیاد و توی تاریکی کنارتون بشینه و دستاتونو بگیره هرچندکه نتونه چیزی رو درست ببینه.
دیروز که اون اتفاق افتاد، سختم بود که بگم نشده، سختم بود که بگم نشده، انگار ضعفم رو نشون می داد، اما سعی کردم با ادبیات یک آدم سالم بیانش کنم، اگه حالم بد بود دهن خودم رو سرویس میکردم و این نشدن رو به کل شخصیتم نسبت میدادم اما یک نفس عمیق کشیدم و به اون آدم پیام دادم که ماجرا از چه قراره، گفت یک لحظه بحث رو عوض کنیم و یک چیز دیگهای رو که مهم بود مطرح کرد و درباره اون حرف زدیم و بعد شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن، بدون اینکه بهم بگه داره ازم مراقبت میکنه ازم مراقبت کرد. یاد روزهای تاریکم افتاده بودم. به نرگس هم اون روز گفتم، گفتم برای اینکه انسانی سالم رفتار بکنه نیازمند آدمهای سالمی در دورشه. اگه ادمایی که دورمن آدمهای عاقلی نبودن و آدمهای دقیقی نبودن هرگز من نمیتونستم از تاریکیم دربیام. دیروز من ضعفم رو نشون دادم اما آدمی که پیش روم قرار داشت آدم سالمی بود، ضعفم رو توی صورتم نکوبوند و حتی نخواست که اصلاحش کنه، فقط باهام حرف زد و اونجایی که برگشتم گفتم ببخشید که نمیتونم ریاکشن درستی نشون بدم چون الان نمیدونم باید چی بگم و بهم گفت تو فقط الان بشنو، بذار ذهنت آروم باشه و من آخیشی گفتم که مدتها بود نگفته بودم. مدتها بود دلم ممیخواست کسی بهم بگه من حرف می زنم و تو بشنو، معمولا در تمام گفتوگوها و جمعها این منم که انرژی میذارم، حرف میزنم، اگه بیشتر از طرف مقابل حرف نزنم، همسطح با اونم اما دیشب گوش دادم و شنیدم.آخیشی گفتم که هزارتا جون بهم اضافه کرد. میبینین؟ بیرون اومدن از تاریکی همراه میخواد، هیچ کس نمیتونه تنهایی پیش بره.و میدونین یاد چی افتادم، باز یادم افتاد که من وقتی تاریک میشم به شدت درونی میشم، جملاتم کوتاه میشه، توانایی واکنش نشون دادنم رو از دست میدم و خیلی سکوت میکنم، آروم میشم. فاطمه به آرومترین نسخهی خودش تبدیل میشه، حتی مطمئن نیستم تلخ بشم که همیشه تهموندهای از نور رو دارم اما انرژیم میفته و این رو همه میفهمن. زهرایی که اون روز میگفت وقتی یاد ناراحتیای عمیق دو ماه پیشم میفته حسابی ناراحت میشه اون بخش من رو دیده، آدمهایی که این روزا باهاشون درارتباطم و قبل من رو دیدن هم با این وجهه از من آشنان. در عین حرف زدن انرژیم میفته و نمیدونم حتی گاهی فک میکنم کمی هم زیبا میشم.
به شدت مشتاق ماه رمضونم، قلبم پر میزنه که ماه رمضون شروع بشه، قلبم پر از پروانههایی است که میدونن ماه رمضون شروع پروازشونه. دلم برای سحرهای ماه رمضون تنگ شده، برای صدای ماجدهی عزیزم وقتی قرآن میخوند، برای مناجاتهای دکتر غلامی، برای بوسیدن مهر بعد از نماز صبح. برای تو خدایِ مهربونِ من. برای تو که وقتی بهت فکر میکنم پر از شور میشم. دعای ابوحمزه رو شنیدم دیروز با صدای سیدحسن نصرالله، گفتوگوی محشری بود،
یا رَبِّ تُخْلِفُ ظُنوُنَنا اَوْ تُخَیِّبُ آمالَنا کَلاّ! یا کَریمُ فَلَیْسَ هذا ظَنُّنا بِکَ
پروردگارا که برخلاف گمانهاى ما رفتار کنى یا آرزوهایمان نومید کنى ؟ هرگز! اى کریم چون ما چنین گمانى به تو نداریم
سیدحسن طوری کلا(هرگز) رو توی دعا میخونه که قلبت فرو میریزه. بله اینه آخدا. ما هرگز چنین گمانی به تو نداریم.
*
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
-حافظ-