-344- شرح ماوقع
بالاخره با زهرا حرف زدم و انقدر زیبا بهم گوش داد و انقدر قضاوت نکرد و انقدر همراه بود و آروم شدم که واقعا دلم میخواست ساعتها از آرامشی که بهم میده گریه کنم. اما میدونی ماجرا اینه که حرف زدن دربارهی این قصه چیزی رو حل نمیکنه. گاهی آدم نیاز داره چیزی رو بگه، حرفی رو بزنه در عین حال که میدونه چیزی تغییر نمیکنه. این ماهرمضون که بگذره، این روزا که بگذره بیشتر میفهمم این صبوری از کجا میاد.
باهاش حرف زدم، براش حرف زدم، می دونستم که این حرف زدن چیزی رو در جفتمون تغییر میده، میدونستم اگر زهرا این چیزا رو بفهمه رابطهمون وارد لول دیگهای میشه حتی با اینکه وقتی جلوی مترو بغلم کرد و بهم گفت همهش رو فراموش میکنم انگار که چیزی نگفتی و انگار که چیزی نشنیدم. اما هم من ریسکشو پذیرفتم و هم زهرا تونست بفهمتش و انقدر یک لحظه احساس کردم چشمام داره قصهای رو روایت میکنه که باورم نمیشد و زهرا گفت برام خوشحاله، گفت بهم اطمینان داره اما نباید به هیچی تکیه کنم چون نباید بیفتم. همهی مدتی که نشسته بودیم توی بلوار کشاورز و بارون گرفته بود و من صدام از ته چاه درمیومد اما نمیخواستم چیزی ناگفته باقی بمونه احساس کردم و مطمئنم زهرا هم احساس کرد که واو! چقدر بزرگ شدیم. ما آدمای دو سال پیش نیستیم و انگار همهچی خیلی جدیتر از چیزیه که فکرشو میکردیم.
تمایلهای عجیبی دارم، عطش خوندن بسیار زیاد، عطش شنیدن داستان و عطش ارتباطهای عمیق دوستانه هرچند که بسیاری از روابطمو از دست دادم و نمیدونم اسمش خودخواهیه یا نه. عطش کار کردن، عطش نوشتن، عطش ارتباط و رشد.کلمات بریده بریده، جملات کوتاه و سرد، کِی از این قلب محبت بیرون میاد؟ کِی دوباره گرماش بهش برمیگرده؟ الآن وسط معجزهم و خودم خبر ندارم؟ چرا انقدر آرومم؟ این آرامشم از کجا میاد؟ زنداییم همیشه میگه ماهرمضون که میشه خدا یه گندم بهشتی می ذاره توی دلِ آدما و اون یه گندم باعث میشه گرسنگی ماهرمضون اونقدری که باید اذیت نکنه و قابلتحمل بشه. یه وقتایی حس میکنم خدا تو دلم یه دونهی صبر گذاشته، که راحت بگذره. نه که سخت نمیگذره اما از پسش برمیام، زورم بهش میچربه و این زور فاطمه نیست این زور از جای دیگهای میاد، زور همون دونهی صبریه که خدا کاشته توی دلم و میدونم جوونه میده. منتظرش میمونم اما این دونه نیاز به آب و آفتاب داره. نور خودت رو هم بهش بتابون.
گاهی انقدر دلتنگ میشم که نمیدونم باید با دلتنگیم چی کار کنم. امروز برای هزارمین بار رفتم تو پیج سیدعلی عکاس دانشکده و کل عکسای پیج رو دیدم، عکسا رو ورق زدم و به داستانای آدمای توش فکر کردم، به سبزههای دانشکده که دیگه چیزی ازش نمونده و به خودمون، به ما که چی ازمون میمونه رو درو ودیوارای اون دانشکده؟ روزی هم میاد که کسی صدای خندههای ما رو از راهروهای دانشکده بشنوه؟ دلم تنگ شده، برای حضور، برای اطمینان، برای زنده موندن با تکیه کردن به خودت، برای وقتایی که وقت نداری فکر کنی و باید در لحظه واکنش نشون بدی. برای مهربونی کردن، برای اساماس دادن سر کلاس، برای نشستن روی میز، برای خودم، برای ما، برای جمعی که دوستش دارم.
من چیزی برای تکیهکردن ندارم، این به قدری ترسناکه که فکر کردن بهش هم باعث میشه از زندگی سیر بشم، فکر کردن به اینکه واقعا هیچ تضمینی برای چیزی وجود نداره باعث میشه قلبم درد بگیره، عدم قطعیت اگرچه عنصر جداناپذیر زندگی منه اما همون دو درصد قطعیتی که تو بهم می دی رو هم اگر از دست بدم چیزی ندارم. دیشب که توی جلسه انجمن داشتم از عدم قطعیت آدمهایی حرف میزدم که قراره برای نشستها دعوتشون کنیم در واقع داشتم برای خودم مرثیه میخوندم. کسی میفهمه؟ مهم نیست. اما همهی جالبیش هم همینجاست اونجایی که کسی رو برای تکیه نداری و میدونی تنها کسی که می تونه همهچیز رو پیش ببره خداست و یکهو جونی بهت اضافه میشه که هیچچیزی جز ایمان نمی تونه بهت بدتش. چون با خودت میگی یه نفر رو داری اما اون کسیه که قولش از همه قولتره و حرفش از همه قابلاطمینانتره. فقط باید تمرکز کنی روی خودت و مستاصل نشی.
پ.ن: این سومین باری بود که کسی بهم میگفت دارم بالغانه رفتار میکنم و وای میچسبه شنیدن این حرف از چنین آدمهایی که بعدش هم ضمیمه میکنن که کلهخری میکنی اما کلهخریات هم در راستای اینه که میدونی دیوونهبازی نیازه و جای دیوونگی رو باز میذاری.
- ۰۰/۰۲/۰۶
دیوونه بازیاتونم حساب شده است خانم