-343- اینطور گذشت
واقعا اینطور وقتها یاد زهرا میفتم که میگفت فاطمه تویی که به یه خدایی معتقدی باید یک فرقی بکنی با اونی که به هیچی معتقد نیست.
دو شبه خواب زهرا رو میبینم، خواب میبینم که هر روز باهام میاد بیرون و من تا میام دهنمو باز کنم و حرف بزنم پشیمون میشم و این اتفاق مدام تکرار میشه. امروز که از خواب مضطرب پاشدم احساس کردم جوشای ریزی که همیشه از تب و اضطراب میزنم دوباره روی بدنم نمودار شده. به خودم قول دادم که به خاطر زهرا هم که شده مراقب خودم باشم. به خاطر تمام وقتایی که از هیچی خبر نداشت اما کمکم کرد.
چندین شبه که میرم مقبره شبها بعد از اذان و به شکل حیرتآوری گریهم نمیگیره، رنجهای شخصیم هم به قدری من رو در حیرت نگه میدارن که تبدیل به اشک نمیشن. امشب که نشسته بودم و داشتم اورثینک میکردم و کمیل میخوندم و به این فکر میکردم که یک سال و نیم پیش توی حرم امام رضا به بهونه کمیل زار زده بودم و محبتی رو سقط کرده بودم و حالا اینجام.
تا اینکه پرچم حرم امامحسین رو آوردن و من بالاخره گریهم گرفت، یاد ۱۳سالگیم افتاده بودم و اون باری که به خدا گفتم این پرچم تنها چیزیه که دارم و بعدش طوری توی کوچهها تا خونه راه رفته بودم که ایمانم در بالاترین درجه خودش بود و به این فکر کردم که آیا امشب هم این پرچم تنها چیزیه که دارم؟ و آره. شاید بیشتر از روزهای سیزدهسالگیم.بیشتر از روزهای سیزدهسالگیم اون سبکی بعد از ایمان رو نیاز داشتم و دوباره بعد مدتها چیزی رو که میترسیدم به زبون آوردم، گرچه سخت بود قول دادنش، گرچه میدونستم دارم همهچیو قمار میکنم اما لازم بود. لازم بود بگم دیدی دستام دیگه زور نگهداشتن نداره آخدا؟
سریال فیلیبگ تموم شد و با اینکه ارتباط چندانی از اولش باهاش نگرفتم، هرچقدر به قسمتهای پایانی نزدیک شد احساس کردم واقعا خیلی جاها من فیلیبگم، همراه فقدان و از دستدادناش. همراه تموم عشق و ناامیدیش.
فاطمه، به خاطر زهرا! فقط کارت رو انجام بده و تمرکز کن و اجازه نده اینبار هم مثل چند ماه پیش بیفتی. الآن وقت افتادن نیست.
- ۰۰/۰۲/۰۳