آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

-298- نبایدهای زندگی

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۳ ب.ظ

《سانتاماریای عزیزم! محبت، چون جنینی در وجودم شکل گرفت. حالا فهمیدم که این نطفه نباید بسته می‌شد. دارم سقطش می‌کنم و دردناک است. خیلی دردناک.》

نزدیک‌ترین مفهوم.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۳
  • آسو نویس

-297- ترمیم

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ب.ظ

مشکل اینه که خودمون خودمونو مدیریت نمی‌کنیم، هیچ‌جای زندگیمونو، نه لحظه‌مونو، نه آینده‌مون رو. 

وقتی زمانتو مدیریت نمی‌کنی وقتی هر چیزی رو سر جای خودش قرار نمی دی وقتی هر نیازی رو سرجاش، سر زمان و مکان مناسبش، با آدم و آدمایی که باید، برآورده نمی‌کنی دیگه همیشه برای اون نیاز احساس خلا می‌کنی حتی اگه با کیفیت بالاتری توی زمان و مکان دیگه‌ای انجامش بدی. 

اگه خودت برای نیازت زمان نذاری، اگه اجازه ندی یه وقتایی اتفاقا سر زمان خودشون بیفتن تا آخر عمر یه حفره‌ی خالی توی درون تو باقی می مونه، یه زخم که هیچ‌وقت ترمیم نمی‌شه.

و من پر از زخمای ترمیم‌نشده‌م که هنوز هم بعد از گذر سال‌ها روشون چسب‌زخم می‌زنم.

  • آسو نویس

-296- تمرین تمرکز

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ق.ظ

- یه روزایی فقط دلم می‌خواد یه تغییری ایجاد کنم، جای کتابا رو عوض کنم، بک‌گراند گوشیمو عوض کنم، ساعت خوابمو عوض کنم، ساعت بیدار شدنم رو، عادتایی که توی لباس پوشیدن دارم مثلا بستن همیشه‌ی ساعت مچی رو انجام ندم، به جای مسیر همیشگی، راهمو عوض کنم. 

- می دونم که باید شایستگیمو به کائنات نشون بدم اما یه وقتایی زورم نمی‌رسه، می‌دونم که این‌جا جاییه که باید به خود سخت بگیرم که بتونم رشد کنم اما درست توی همون لحظه ول می‌کنم، خسته می‌شم مگه اینکه یه دستی دستم رو محکم بگیره. دو شب مجبور شدم برای تموم شدن یه کاری دیرتر بخوابم و فکر می‌کنین چی باعث این شد؟ خودم؟ این‌که می‌دونستم مهلت کمی دارم؟ نه! اگه خودم بودم کنار می‌کشیدم و از استرس به خودم می‌پیچیدم و می‌گفتم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم اما زهرا نذاشت بیفتم، گفت امشب تمومش می‌کنیم و من  مثل یک ماشین تایپ -واقعا همچون یک ماشین تایپ- شروع کردم به کار انجام دادن. خسته نشدم، کوتاه نیومدم چون قول داده بودم.

- فکر می‌کنم اون نقطه‌هایی که توی زندگی آدما یش میاد و تغییر می کنن دوباره داره بهم نزدیک می‌شه. این حمله‌های ناگهانی روحی مثل خواستن تغییر نشون‌دهنده‌ی یکی از اون نقطه‌هاست. برای سالم بیرون اومدن ازش نیاز به سکوت دارم، سکوت در عین شلوغی.

- کرونا نمی‌ذاره راحت تجدید روحیه کنم، یه همچین وقتایی که فشار زیادی رومه و نمی‌تونم هیچی رو سر برنامه جلو ببرم  باید برم یه جای شلوغ  ساکت بشینم و فقط تماشا کنم. انقدر خودم رو غرق کنم که دیگه هیچی نفهمم. تمرین تمرکز کردن با خودم. 

- دلم نمی‌خواد هیچ ارتباط جدیدی بگیرم، دلم نمی‌خواد مجبور باشم که دیالوگ برقرار کنم، دارم نزدیک می‌شم به یکی دیگه از همون دوره‌های گذار. اون وقتایی که یه هو توی خودم فرو می‌رم و در رو می‌بندم و نمی‌ذارم هیچ کس وارد بشه. اون زمانی که صبر می‌کنم تا پوست بندازم. اما می‌دونین چیه؟‌همیشه توی همچین دوره‌هایی مجبوری بیشترین حد ارتباط برقرار کردن رو داشته باشی متاسفانه. 

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۲
  • آسو نویس

-295- همین لحظه‌های خیلی معمولی

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

یک. آدمی هر بار، وسط هر تجربه‌ای داره یه چیز جدید یاد می‌گیره و یه چیز جدید از خودش کشف می‌کنه. مثلا من تا دیروز توی دانشکده ساعت یک و نیم ظهر نمی دونستم سرعت انقدر حالم رو بد می‌کنه، خیلی پیش اومده بود که اتفاقات با سرعت افتاده بودن و من دیوونه شده بودم اما فکر نمی‌کردم مسئله انقدر جدی باشه و با فرآیندی که توی وجودم اتفاق می افته آشنا نبودم. من دیروز فهمیدم سرعت زیاد من رو فرسوده می‌کنه چون باعث می‌شه نتونم به اندازه کافی فکر کنم و انگار که کنترلگریم رو از دست می‌دم و از یه جایی به بعد فقط احساس ضعف روحی و جسمی می کنم.  تند بودن نه تنها توی اتفاقات، بلکه توی روابط هم برای من همینه. من هیچ‌وقت نتونستم در برابر آدمای جدید گاردهام رو کامل کنار بذارم، همیشه خوب و نایس بودم و خوب ارتباط گرفتم اما همیشه یه مرزایی رو نگه داشتم، یه گاردایی بوده و یه لایه‌هایی رو آنلاک نکردم تا در طول زمان این کار رو انجام بدم.

کارکرد دفاعی روحم اینه. اگه این‌قدر خودم رو بسته‌بندی نکنم مدام آسیب می‌بینم و هر ارتباط جدیدی می‌تونه تمرکز من رو ماه‌ها به هم بزنه و دیگه به دست‌آوردنش به این راحتی نیست، برای همین هیچ‌وقت نتونستم با آدمایی ارتباط بگیرم که یه هو فاز صمیمی شدن برمی‌دارن و بعد سه روز دوستی بهت می‌گن تو باید تموم برنامه‌هاتو باهاشون شر کنی، وقتی این رفتار رو نشون می‌دن من فکر می‌کنم دارم وارد اتفاقی می شم که خودم ازش باخبر نیستم و کنار می‌کشم.

من همیشه با کسایی ارتباط برقرار کردم که بلدن توی دوستی برات صبر کنن، من بنده‌ی اتفاقات تدریجی‌م، شناخت تدریجی، محبت تدریجی، صبر و صبر و صبر ، همراهی توی اتفاقات و ساختن خاطره‌های مشترک، من دوست دارم به نقطه‌ای توی تموم روابط برسم که بگم آخیش، این نقطه از روحم رو برای فلانی آنلاک کردم. نباید حس کنم دارم از اتفاقات جا می‌مونم، همه چیز باید تدریجی اتفاق بیفته تا من فرصت داشته باشم توش کامل غرق بشم.

دو. اعتمادی که آدما بهم می‌کنن دست و پامو می‌لرزونه، هر بار فلان آدم بهم پیام می‌ده که براش اون کار رو انجام بدم، هر بار که اون آدم من رو معرفی می‌کنه و ازم یه کار تمیز می‌خواد من استرس می‌گیرم و دست و پا می‌زنم که بتونم یه چیز خوب ارائه بدم، تجربه‌ای ندارم، تجربه‌ای از کار حرفه‌ای توی رزومه‌م نیست و همین کار رو برام هزار برابر  سخت‌تر می‌کنه. لزوما نمی تونم همه‌چیز رو خوب پیش ببرم و نمی‌تونم همه‌چیز رو هندل کنم و حسابی حس ناکافی بودن می‌گیرم و برای این که بتونم این‌جا کارم رو خوب انجام بدم نیاز دارم از یه جای دیگه اعتماد به نفس دریافت کنم. این‌جور وقتا که می‌شه، وقتی فشار روانی روم خیلی زیاده دلم می‌خواد با همون حال نزارم برم به سارا پی‌ام بدم و بگم تو گفتی من از پس کارای حرفه‌ای برمیام اما نمی‌تونم و می‌خوام کنار بکشم چون می‌ترسم و یادم می‌افته به سارا قول دادم و سعی می‌کنم ادامه بدم، اما برای تحویل یه کار ساده من هزاربرابر مجبورم انرژی بذارم، و باز هم فکر می‌کنم ناکافی ام.

سه. نگاه آدما و دریافتشون از اتفاقات برام خیلی جالبه، همیشه شیفته‌ی اینم که بدونم توی ذهنشون چی می‌گذره و حسابی دوست دارم تعریفشون از اتفافقات رو بشنوم، مسئولیت این کار رو انگاری به طور ناخودآگاه «عدالتفر» به عهده گرفته. اون روز که از دانشکده اومدیم خونه توی ویدیوکال تک تکمون رو مجبور کرد از حسامون و از اتفاقات اون روز حرف بزنیم و شنیدن قصه‌ی آدما من رو همیشه به وجد میاره، این‌که بدونم داره چه اتفاقی می‌افته و اونا دارن چه چیزایی رو دریافت می‌کنن و چیا توی ذهنشون برجسته می‌شه. مثلا دیروز وقتی عدالت داشت از دعواشون با مدیرگروه حرف می‌زد وقتی اومدیم خونه توی ویدیوکال یه جنبه‌ی خیلی جذاب از اون گفت‌و‌گو رو بهم نشون داد و واقعا چشمام برق زد از مدل دریافتش، این روح پاک من رو خوش‌حال می‌کنه.

چهار. دیدن آدمای قدیمی بعد هفت ماه من رو دچار پنیک ارتباطی کرده بود . نمی‌تونستم باهاشون حرف بزنم، نمی‌تونستم چشم تو چشم باشم باهاشون و حالم بد بود، همه‌ی زمانی که توی راه برگشت به خونه بودم با خودم فکر می‌کردم فاطمه رو کِی ببینم و باهاش حرف بزنم تموم اون شب خواب بدی داشتم، آشفته بودم نه تنها جسمم که روحم درد می‌کرد از حجم اتفاقات و امروز که فاطمه رو دیدم به این فکر کردم که من چقدر راحت از حسام حرف می‌زنم پیشش. البته من کلا راحت حرف می‌زنم راحت بروز می‌دم معمولا کم پیش میاد که خودم رو نگه دارم اما این‌قدر راحت نیستم، انقدر آروم نیستم بعد بیان کردن حسم، که پیش فاطمه هستم. نمی دونم چی توی اون آدم باعث می‌شه همچین حسی داشته باشم. شاید حس امنیته.. این حس امنیت رو خیلی از آدما بهم نمی دن حتی آدمای خیلی خیلی نزدیک. فاطمه یه آرامش همراه با امنیتی بهم می ده که باعث می‌شه زمان در من متوقف بشه، فکر می‌کنم دقیقا همین. زمان برای من وقتی پیش فاطمه م معناش رو از دست می ده، سرعت اتفاقات به تعادل می‌رسه و من آروم می‌شم.

پنج. فقط کاش یادم نره، یادم نره ما نباید حد خودمونو به خاطر دیگران پایین بیاریم، نباید از سرعت خودمون کم کنیم که دیگران بهمون برسن، آدمایی که باید توی مسیر ما باشن دیر یا زود راهشونو به زندگی ما پیدا می‌کنن.

 

  • آسو نویس

-294- غوغای سکوت

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۴ ب.ظ

 

این سفر ذهنی که دیگه جزو روتین زندگی من به حساب میاد برای بقیه، اتفاق عجیب و ترسناکیه. اما من سر زمان مناسبش منتظرشم، بهش میدون می‌دم، کمک می‌کنم اوج بگیره و وقتی فروکش می‌کنه آروم کنار می‌ذارمش تا دوباره برگرده. رفیقم شده یه طورایی. قبل‌تر ازش می‌ترسیدم، ازش فرار می‌کردم، نمی‌شناختمش، حضورش می‌ترسوند منو. اما حالا یه آشنا حساب می‌شه که قبل شناخت من باید اون رو شناخت تا بشه باهام ارتباط گرفت. کیا می‌شناسنش؟ آدمای کمی. واقعا آدمای کمی‌ن که این سیال بودن ذهن من رو در واضح ترین شکل خودش دیدن. نمی‌دونم خوبه یانه، نمی‌دونم حضورش کمکی بهم کرده یا نه اما می‌دونم هست، قرار نیست از بین بره، مهمون همیشگی منه و خب دروغ چرا، درسته یه شب و روزایی انقدر بهم فشار میاره که از فکر کردنای پشت هم حالت تهوع می‌گیرم، درسته یه شبایی خواب به چشمم نمیاد و بعد دو ساعت و نیم فکر کردن و فکر کردن به زور خودم رو به خواب می‌زنم، درسته باعث می‌شه وقتی می‌خوام با آدما ارتباط بگیرم سخت از جهان ذهنیم بیرون بیام، سختمه بهشون بفهمونم حالم خوبه و ذهنم شلوغه اما خب این سفری که من به واسطه سیال بودن ذهنم تجربه می کنم، این خیالایی که حتی گاهی خودمم فراموش می‌کنم کدوماشون واقعیه کدوماشون نیست کدوماشون آگاهانه‌س و کدوماشون ناخودآگاه، همه اینا به اندازه‌ای شیرینن که نمی‌خوام از دستشون بدم و خودم رو از خیلی چیزا دور کردم که این حسم رو از دست ندم، توی انتخاب آدما ترسیدم و نذاشتم این شور رو از من بگیرن. راحت نیست اما دیگه برای کسی مثل من طبیعیه. معمولا آدمایی رو می‌بینم که این اتفاق رو قبول می‌کنن اما کم‌تر می‌بینم کسایی رو که این حال رو دارن و می تونن همراهیم کنن. فکر کردن به این قضیه، باعث می‌شه روی آدما حساس بشم ببینم چندتا از اونا این شکلی‌ن؟ نمی‌گم تا حالا پیدا نکردم، دیدم همچین کسایی رو، خی‌لی هم به وجد اومدم اما همیشه این ویژگی توی دیگران با چیزایی همراه شده که من نمی تونستم اونا رو نادیده بگیرم و در نتیجه ترجیح دادم کنار بکشم. نمی‌دونم، توی آدمای دورم با دوزهای مختلف این حس وجود داره اما بیشتر از همراهی شکل پذیرشه، آدمای کمی من رو توی این سفر همراهی می‌کنن ، وقتی من درباره‌ حسام و ذهنم حرف می‌زنم در انتها خسته می‌شم، چون در ظاهر این اتفاق یه پدیده‌ی سبک و آروم ذهنیه اما من رو از پا می‌اندازه و می تونه توجه به این حس من رو روزها از روال عادی زندگیم دور کنه، می‌تونه باعث مریضی جسمیم بشه، برای همین کنترل کردنش راحت نیست و معمولا وقتی تبدیل به درد جسمی می‌شه که کسی توی این فعالیت ذهنی همراهیم نکنه. هر چند وقت یه بار که درباره‌ی این مدل حس‌هام با فاطمه حرف می‌زنم بعدش پوچ می‌شم خال می‌شم و این به دلیل همراهیاشه، چون توی این سفر تنهام نمی ذاره و در عین حال بهشون پر و بال نمی ده که از حد خودشون فراتر برن، اما خب مگه چندتا آدم توی زندگیمون این شکلی همراهیمون کنن؟نمی‌دونیم، هیچ‌کدوممون هیچی نمی‌دونیم

از قسمت اول تا قسمت آخر دیس ایز آس توی همه‌ی روزها و لحظه‌هایی که می‌دیدمش یا بهش فکر می‌کردم هزار و یکی سوال توی ذهنم بود و هست، عادت به نوشتن حسام رو از دست دادم و این خیلی خوب نیست، باید درباره‌شون حرف بزنم، وقتی سوالام رو بلند مطرح می‌کنم چند وقت بعد جواباش رو توی دنیای واقعی پیدا می‌کنم، اما اگه نگم اگه حرف نزنم اگه مطرحشون نکنم، فراموش می‌شن و وقتی فراموش بشن دیگه نمی‌تونن باعث رشد من بشن.
 چندتا چیز مهم که توی این سریال حس می‌کردم و برام ارزشمند بود این بود که می‌ذاشت توی تجربه‌ی از دست دادن با شخصیت‌ها همراه بشی، انتظار معجزه شدن رو توی شما می‌کشت و می‌ذاشت با حقیقت روبه رو بشین، میخواست بگه توی این جهان ما یه وقتایی یه چیزی رو از دست می‌دیم و دیگه به دستش نمیاریم، این حقیقته درحالی که خیلی وقتا توی فیلما و سریالا یه دست معجزه‌گر میاد وسط فیلم و همه‌چیز رو دست می‌کنه.. تجربه‌ی از دست دادن و این که هیچ وقت چیزی جایگزین اون نمی‌شه از ارزشمندترین چیزایی بود که این سریال بهم داد، این که آدما بعد از دست دادن سعی می‌کنن زندگی کنن و حفره‌های خالی رو پر کنن اما اون حفره با هیچی پر نمی‌شه. 

یکی از چیزای دیگه حرف زدن بود، قدرت حرف زدن و مکالمه، این‌که تو نباید بترسی از حرکت کردن چون ممکنه اشتباه کنی، یه جایی از فیلم ربکا به جک درباره‌ی نگرانیش درباره بچه‌ها می‌گه، این که تربیتشون چه شکلی پیش می‌ره، آینده براشون چه شکلیه و می‌ترسه و جک بهش می‌گه ما باید سعی کنیم کارمونو درست انجام بدیم این که چه چیزایی براشون پیش میاد دیگه مسئولش ما نیستیم و خب می‌بینیم این آدما هر بار اشتباه می‌کنن اما حرف می‌زنن، اون حرف زدن شاید هیچ‌وقت حقیقت اون اشتباه رو در ناخودآگاه اون بچه‌ها از بین نبره کمااینکه می‌بینم اثر اون اتفاقات رو توی بزرگسالیشون حس می‌کنن اما ترمیمی که در ادامه با حرف زدن و جبران کردن اتفاق می‌افته می تونه توی بزرگسالی هم این ترمیم رو ادامه بده. این‌که آدما می‌شینن و با هم حرف می‌زنن از چیزایی که تجربه کردن، از حسای مسترکشون و از مسیری که قراره با هم طی کنن.

آخ یه چیز مهم دیگه اینه که ما الگوهای ارتباطی زیادی رو دور و برمون می‌بینیم. این‌که یه آدم با ویژگی‌های مشخصی می‌تونه چندتا حالت ارتباطی براش اتفاق بیفته یعنی اگر این آدم رو یک نقطه در نظر بگیریم می‌تونه با این سبک رفتار با چهار نوع آدم رو‌به رو بشه. در واقع این نقطه می‌تونه به یکی از نقطه‌ها وصل بشه اما هیچ تضمینی وجود نداره که این آدم به دلیل ویژگی‌هاش حتما با کدوم یکی از اینا روبه‌رو می‌شه. این خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده، این که یه آدم با ویژگی‌های مشخصی لزوما معلوم نیست که چه اتفاقی براش میفته. آگاهانه به نظر میاد ولی همون‌قدر هم می‌تونه آگاهانه نباشه. نمی‌دونم در واقع شاید منظورم اینه که بروز یک نوع از حس در آدمی مشخص نمی‌تونه دلیل این باشه که قطعا در آینده اتفاقات مشخصی که تو ذهنمونه براش میفته . نمی تونیم بگیم فلان حس در یک آدم حتما در آینده تبدیل به چنین چیزی میشه. من می‌فهمم چی می‌گم اما احتمالا شما نمی‌فهمین چی می‌گم.

یک هفته ای که به صوت آگاهانه خودم رو از دنیای واقعی دور کرده بودم و خودم رو انداخته بودم وسط قصه های فیلما و کتابا و این سریال. یک لحظه ترسیدم و انگشتام رو تکون دادم، یک آن حس کردم این انگشتا واقعی نیستن و حس ندارن، انگار من هم توی داستانام و سخت بود کنده شدن از داستان‌ها و وارد دنیای واقعی شدن. شایدم ما تو جهان قصه‌ها زندگی می‌کنیم؟ کسی چه می دونه؟

این‌طور وقتا فقط چند ساعت نیاز دارم که چشمامو ببندم و به آسمون گاه کنم و اجازه بدم ذهنم آروم بگیره و همه‌چیزای بی‌بط رو ه هم ربط بده، فقط این‌طوریه که می‌تونم ادامه بدم.

 

  • آسو نویس