آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-294- غوغای سکوت

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۴ ب.ظ

 

این سفر ذهنی که دیگه جزو روتین زندگی من به حساب میاد برای بقیه، اتفاق عجیب و ترسناکیه. اما من سر زمان مناسبش منتظرشم، بهش میدون می‌دم، کمک می‌کنم اوج بگیره و وقتی فروکش می‌کنه آروم کنار می‌ذارمش تا دوباره برگرده. رفیقم شده یه طورایی. قبل‌تر ازش می‌ترسیدم، ازش فرار می‌کردم، نمی‌شناختمش، حضورش می‌ترسوند منو. اما حالا یه آشنا حساب می‌شه که قبل شناخت من باید اون رو شناخت تا بشه باهام ارتباط گرفت. کیا می‌شناسنش؟ آدمای کمی. واقعا آدمای کمی‌ن که این سیال بودن ذهن من رو در واضح ترین شکل خودش دیدن. نمی‌دونم خوبه یانه، نمی‌دونم حضورش کمکی بهم کرده یا نه اما می‌دونم هست، قرار نیست از بین بره، مهمون همیشگی منه و خب دروغ چرا، درسته یه شب و روزایی انقدر بهم فشار میاره که از فکر کردنای پشت هم حالت تهوع می‌گیرم، درسته یه شبایی خواب به چشمم نمیاد و بعد دو ساعت و نیم فکر کردن و فکر کردن به زور خودم رو به خواب می‌زنم، درسته باعث می‌شه وقتی می‌خوام با آدما ارتباط بگیرم سخت از جهان ذهنیم بیرون بیام، سختمه بهشون بفهمونم حالم خوبه و ذهنم شلوغه اما خب این سفری که من به واسطه سیال بودن ذهنم تجربه می کنم، این خیالایی که حتی گاهی خودمم فراموش می‌کنم کدوماشون واقعیه کدوماشون نیست کدوماشون آگاهانه‌س و کدوماشون ناخودآگاه، همه اینا به اندازه‌ای شیرینن که نمی‌خوام از دستشون بدم و خودم رو از خیلی چیزا دور کردم که این حسم رو از دست ندم، توی انتخاب آدما ترسیدم و نذاشتم این شور رو از من بگیرن. راحت نیست اما دیگه برای کسی مثل من طبیعیه. معمولا آدمایی رو می‌بینم که این اتفاق رو قبول می‌کنن اما کم‌تر می‌بینم کسایی رو که این حال رو دارن و می تونن همراهیم کنن. فکر کردن به این قضیه، باعث می‌شه روی آدما حساس بشم ببینم چندتا از اونا این شکلی‌ن؟ نمی‌گم تا حالا پیدا نکردم، دیدم همچین کسایی رو، خی‌لی هم به وجد اومدم اما همیشه این ویژگی توی دیگران با چیزایی همراه شده که من نمی تونستم اونا رو نادیده بگیرم و در نتیجه ترجیح دادم کنار بکشم. نمی‌دونم، توی آدمای دورم با دوزهای مختلف این حس وجود داره اما بیشتر از همراهی شکل پذیرشه، آدمای کمی من رو توی این سفر همراهی می‌کنن ، وقتی من درباره‌ حسام و ذهنم حرف می‌زنم در انتها خسته می‌شم، چون در ظاهر این اتفاق یه پدیده‌ی سبک و آروم ذهنیه اما من رو از پا می‌اندازه و می تونه توجه به این حس من رو روزها از روال عادی زندگیم دور کنه، می‌تونه باعث مریضی جسمیم بشه، برای همین کنترل کردنش راحت نیست و معمولا وقتی تبدیل به درد جسمی می‌شه که کسی توی این فعالیت ذهنی همراهیم نکنه. هر چند وقت یه بار که درباره‌ی این مدل حس‌هام با فاطمه حرف می‌زنم بعدش پوچ می‌شم خال می‌شم و این به دلیل همراهیاشه، چون توی این سفر تنهام نمی ذاره و در عین حال بهشون پر و بال نمی ده که از حد خودشون فراتر برن، اما خب مگه چندتا آدم توی زندگیمون این شکلی همراهیمون کنن؟نمی‌دونیم، هیچ‌کدوممون هیچی نمی‌دونیم

از قسمت اول تا قسمت آخر دیس ایز آس توی همه‌ی روزها و لحظه‌هایی که می‌دیدمش یا بهش فکر می‌کردم هزار و یکی سوال توی ذهنم بود و هست، عادت به نوشتن حسام رو از دست دادم و این خیلی خوب نیست، باید درباره‌شون حرف بزنم، وقتی سوالام رو بلند مطرح می‌کنم چند وقت بعد جواباش رو توی دنیای واقعی پیدا می‌کنم، اما اگه نگم اگه حرف نزنم اگه مطرحشون نکنم، فراموش می‌شن و وقتی فراموش بشن دیگه نمی‌تونن باعث رشد من بشن.
 چندتا چیز مهم که توی این سریال حس می‌کردم و برام ارزشمند بود این بود که می‌ذاشت توی تجربه‌ی از دست دادن با شخصیت‌ها همراه بشی، انتظار معجزه شدن رو توی شما می‌کشت و می‌ذاشت با حقیقت روبه رو بشین، میخواست بگه توی این جهان ما یه وقتایی یه چیزی رو از دست می‌دیم و دیگه به دستش نمیاریم، این حقیقته درحالی که خیلی وقتا توی فیلما و سریالا یه دست معجزه‌گر میاد وسط فیلم و همه‌چیز رو دست می‌کنه.. تجربه‌ی از دست دادن و این که هیچ وقت چیزی جایگزین اون نمی‌شه از ارزشمندترین چیزایی بود که این سریال بهم داد، این که آدما بعد از دست دادن سعی می‌کنن زندگی کنن و حفره‌های خالی رو پر کنن اما اون حفره با هیچی پر نمی‌شه. 

یکی از چیزای دیگه حرف زدن بود، قدرت حرف زدن و مکالمه، این‌که تو نباید بترسی از حرکت کردن چون ممکنه اشتباه کنی، یه جایی از فیلم ربکا به جک درباره‌ی نگرانیش درباره بچه‌ها می‌گه، این که تربیتشون چه شکلی پیش می‌ره، آینده براشون چه شکلیه و می‌ترسه و جک بهش می‌گه ما باید سعی کنیم کارمونو درست انجام بدیم این که چه چیزایی براشون پیش میاد دیگه مسئولش ما نیستیم و خب می‌بینیم این آدما هر بار اشتباه می‌کنن اما حرف می‌زنن، اون حرف زدن شاید هیچ‌وقت حقیقت اون اشتباه رو در ناخودآگاه اون بچه‌ها از بین نبره کمااینکه می‌بینم اثر اون اتفاقات رو توی بزرگسالیشون حس می‌کنن اما ترمیمی که در ادامه با حرف زدن و جبران کردن اتفاق می‌افته می تونه توی بزرگسالی هم این ترمیم رو ادامه بده. این‌که آدما می‌شینن و با هم حرف می‌زنن از چیزایی که تجربه کردن، از حسای مسترکشون و از مسیری که قراره با هم طی کنن.

آخ یه چیز مهم دیگه اینه که ما الگوهای ارتباطی زیادی رو دور و برمون می‌بینیم. این‌که یه آدم با ویژگی‌های مشخصی می‌تونه چندتا حالت ارتباطی براش اتفاق بیفته یعنی اگر این آدم رو یک نقطه در نظر بگیریم می‌تونه با این سبک رفتار با چهار نوع آدم رو‌به رو بشه. در واقع این نقطه می‌تونه به یکی از نقطه‌ها وصل بشه اما هیچ تضمینی وجود نداره که این آدم به دلیل ویژگی‌هاش حتما با کدوم یکی از اینا روبه‌رو می‌شه. این خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده، این که یه آدم با ویژگی‌های مشخصی لزوما معلوم نیست که چه اتفاقی براش میفته. آگاهانه به نظر میاد ولی همون‌قدر هم می‌تونه آگاهانه نباشه. نمی‌دونم در واقع شاید منظورم اینه که بروز یک نوع از حس در آدمی مشخص نمی‌تونه دلیل این باشه که قطعا در آینده اتفاقات مشخصی که تو ذهنمونه براش میفته . نمی تونیم بگیم فلان حس در یک آدم حتما در آینده تبدیل به چنین چیزی میشه. من می‌فهمم چی می‌گم اما احتمالا شما نمی‌فهمین چی می‌گم.

یک هفته ای که به صوت آگاهانه خودم رو از دنیای واقعی دور کرده بودم و خودم رو انداخته بودم وسط قصه های فیلما و کتابا و این سریال. یک لحظه ترسیدم و انگشتام رو تکون دادم، یک آن حس کردم این انگشتا واقعی نیستن و حس ندارن، انگار من هم توی داستانام و سخت بود کنده شدن از داستان‌ها و وارد دنیای واقعی شدن. شایدم ما تو جهان قصه‌ها زندگی می‌کنیم؟ کسی چه می دونه؟

این‌طور وقتا فقط چند ساعت نیاز دارم که چشمامو ببندم و به آسمون گاه کنم و اجازه بدم ذهنم آروم بگیره و همه‌چیزای بی‌بط رو ه هم ربط بده، فقط این‌طوریه که می‌تونم ادامه بدم.

 

  • آسو نویس

نظرات (۱)

 

نیاز داریم به کسی که ته این حرفا بگه  «ادامه بده به معجزه، به حضور، به عطر، از همان کارهای ساده بکن مثلا ببا دکمه پیرهنم را بدوز، روزنامه بخوان، یا بزن زیر آواز بی‌حوصلگیت»

اما همون آدم دقیقا بعدش میگه  «نیستی و ترس‌های کوچک بزرگ می‌شوند» 

پاسخ:
دقیق!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی