-295- همین لحظههای خیلی معمولی
یک. آدمی هر بار، وسط هر تجربهای داره یه چیز جدید یاد میگیره و یه چیز جدید از خودش کشف میکنه. مثلا من تا دیروز توی دانشکده ساعت یک و نیم ظهر نمی دونستم سرعت انقدر حالم رو بد میکنه، خیلی پیش اومده بود که اتفاقات با سرعت افتاده بودن و من دیوونه شده بودم اما فکر نمیکردم مسئله انقدر جدی باشه و با فرآیندی که توی وجودم اتفاق می افته آشنا نبودم. من دیروز فهمیدم سرعت زیاد من رو فرسوده میکنه چون باعث میشه نتونم به اندازه کافی فکر کنم و انگار که کنترلگریم رو از دست میدم و از یه جایی به بعد فقط احساس ضعف روحی و جسمی می کنم. تند بودن نه تنها توی اتفاقات، بلکه توی روابط هم برای من همینه. من هیچوقت نتونستم در برابر آدمای جدید گاردهام رو کامل کنار بذارم، همیشه خوب و نایس بودم و خوب ارتباط گرفتم اما همیشه یه مرزایی رو نگه داشتم، یه گاردایی بوده و یه لایههایی رو آنلاک نکردم تا در طول زمان این کار رو انجام بدم.
کارکرد دفاعی روحم اینه. اگه اینقدر خودم رو بستهبندی نکنم مدام آسیب میبینم و هر ارتباط جدیدی میتونه تمرکز من رو ماهها به هم بزنه و دیگه به دستآوردنش به این راحتی نیست، برای همین هیچوقت نتونستم با آدمایی ارتباط بگیرم که یه هو فاز صمیمی شدن برمیدارن و بعد سه روز دوستی بهت میگن تو باید تموم برنامههاتو باهاشون شر کنی، وقتی این رفتار رو نشون میدن من فکر میکنم دارم وارد اتفاقی می شم که خودم ازش باخبر نیستم و کنار میکشم.
من همیشه با کسایی ارتباط برقرار کردم که بلدن توی دوستی برات صبر کنن، من بندهی اتفاقات تدریجیم، شناخت تدریجی، محبت تدریجی، صبر و صبر و صبر ، همراهی توی اتفاقات و ساختن خاطرههای مشترک، من دوست دارم به نقطهای توی تموم روابط برسم که بگم آخیش، این نقطه از روحم رو برای فلانی آنلاک کردم. نباید حس کنم دارم از اتفاقات جا میمونم، همه چیز باید تدریجی اتفاق بیفته تا من فرصت داشته باشم توش کامل غرق بشم.
دو. اعتمادی که آدما بهم میکنن دست و پامو میلرزونه، هر بار فلان آدم بهم پیام میده که براش اون کار رو انجام بدم، هر بار که اون آدم من رو معرفی میکنه و ازم یه کار تمیز میخواد من استرس میگیرم و دست و پا میزنم که بتونم یه چیز خوب ارائه بدم، تجربهای ندارم، تجربهای از کار حرفهای توی رزومهم نیست و همین کار رو برام هزار برابر سختتر میکنه. لزوما نمی تونم همهچیز رو خوب پیش ببرم و نمیتونم همهچیز رو هندل کنم و حسابی حس ناکافی بودن میگیرم و برای این که بتونم اینجا کارم رو خوب انجام بدم نیاز دارم از یه جای دیگه اعتماد به نفس دریافت کنم. اینجور وقتا که میشه، وقتی فشار روانی روم خیلی زیاده دلم میخواد با همون حال نزارم برم به سارا پیام بدم و بگم تو گفتی من از پس کارای حرفهای برمیام اما نمیتونم و میخوام کنار بکشم چون میترسم و یادم میافته به سارا قول دادم و سعی میکنم ادامه بدم، اما برای تحویل یه کار ساده من هزاربرابر مجبورم انرژی بذارم، و باز هم فکر میکنم ناکافی ام.
سه. نگاه آدما و دریافتشون از اتفاقات برام خیلی جالبه، همیشه شیفتهی اینم که بدونم توی ذهنشون چی میگذره و حسابی دوست دارم تعریفشون از اتفافقات رو بشنوم، مسئولیت این کار رو انگاری به طور ناخودآگاه «عدالتفر» به عهده گرفته. اون روز که از دانشکده اومدیم خونه توی ویدیوکال تک تکمون رو مجبور کرد از حسامون و از اتفاقات اون روز حرف بزنیم و شنیدن قصهی آدما من رو همیشه به وجد میاره، اینکه بدونم داره چه اتفاقی میافته و اونا دارن چه چیزایی رو دریافت میکنن و چیا توی ذهنشون برجسته میشه. مثلا دیروز وقتی عدالت داشت از دعواشون با مدیرگروه حرف میزد وقتی اومدیم خونه توی ویدیوکال یه جنبهی خیلی جذاب از اون گفتوگو رو بهم نشون داد و واقعا چشمام برق زد از مدل دریافتش، این روح پاک من رو خوشحال میکنه.
چهار. دیدن آدمای قدیمی بعد هفت ماه من رو دچار پنیک ارتباطی کرده بود . نمیتونستم باهاشون حرف بزنم، نمیتونستم چشم تو چشم باشم باهاشون و حالم بد بود، همهی زمانی که توی راه برگشت به خونه بودم با خودم فکر میکردم فاطمه رو کِی ببینم و باهاش حرف بزنم تموم اون شب خواب بدی داشتم، آشفته بودم نه تنها جسمم که روحم درد میکرد از حجم اتفاقات و امروز که فاطمه رو دیدم به این فکر کردم که من چقدر راحت از حسام حرف میزنم پیشش. البته من کلا راحت حرف میزنم راحت بروز میدم معمولا کم پیش میاد که خودم رو نگه دارم اما اینقدر راحت نیستم، انقدر آروم نیستم بعد بیان کردن حسم، که پیش فاطمه هستم. نمی دونم چی توی اون آدم باعث میشه همچین حسی داشته باشم. شاید حس امنیته.. این حس امنیت رو خیلی از آدما بهم نمی دن حتی آدمای خیلی خیلی نزدیک. فاطمه یه آرامش همراه با امنیتی بهم می ده که باعث میشه زمان در من متوقف بشه، فکر میکنم دقیقا همین. زمان برای من وقتی پیش فاطمه م معناش رو از دست می ده، سرعت اتفاقات به تعادل میرسه و من آروم میشم.
پنج. فقط کاش یادم نره، یادم نره ما نباید حد خودمونو به خاطر دیگران پایین بیاریم، نباید از سرعت خودمون کم کنیم که دیگران بهمون برسن، آدمایی که باید توی مسیر ما باشن دیر یا زود راهشونو به زندگی ما پیدا میکنن.
- ۹۹/۰۶/۱۲
پس فعلا به ارتباط مجازی باهات ادامه بدیم که دوباره پنیک نکنی.🚶🏻♀️
و خب خوش به حالت که یکی هست که باشه و اون حس امنیت و آرامش رو بهت بده. مراقبش باش. همین.