قرار شد بهش هدیهی تولد ندیم، گفتیم اگه معلمای دیگه بشنون ناراحت میشن مخصوصا مولودجون و این آدم هم میگه همهچی رو.سوگل و فاجو میگفتن حتما تولدش بریم پیشش دانشگاه اما ما زیاد موافق این ایده نبودیم به خاطر همون قضایا.دو روز مونده به تولدش وقتی فاجو دوباره اصرار کرد برگشتم به لیلی گفتم ما که مخالفت میکنیم اما خدایی دلت میاد روز تولدش نریم پیشش؟قبول کرد.
برای اینکه بهمون گیر ندن رفتیم پشت پنجرهی کتابخونه و به زور روی جدول کنار باغچهی گوشهی حیاط، هفتنفری خودمونو جا کردیم و فاجو داد زد استاد میشه بیاین پشت پنجره و اون از دیدن ما خندهش گرفت و گفت چیشده فاجو گفت میشه زنگ که خورد بگین بچهها برن بیرون تا ما بیایم پیشتون یه سوال خیلی مهم داریم ازتون؟ وقتی که تموم شد من خودمو از جدول پرت کردم پایین و لیلی پشت من و دونه دونه پایین اومدیم.دو قدم که از پنجره دور شدیم ساحل و فاجو و من با هم داد زدیم چقدر رنگ چشماش روشنتر شده و بلافاصله بعدش رنگ لباسش چقدر خوشگل بود همه تعجب کردیم از میزان زیباییش.از میران حس خوبی که ما نسبت بهش داشتیم و اونجا بود که برای هزارمین بار به خودم گفتم آره فاطمه جون انرژی چشم دقیقا همینیه که امروز دیدی.
قرار شد با یه شمع و کیک کوچیک معمولی سر و تهشو هم بیاریم.ماجرا به همین سادگی تموم شد، اما هیجانش انقدر ساده نبود.منی که خیلی وقت بود این میزان از هیجان رو تجربه نکرده بودم احساس خوب و شادی درونی رو نداشتم و به هرجایی برای به دست آوردنش چنگ میزدم، اینبار از میزان هیجان قلبم تیر میکشید.شادی رو تو چشمای همهمون میدیدم.ما خیلی وقته که همهمون با هم دورهم جمع نشدیم از وقتی که من اومدم مدرسه تا حالا همه با هم یهجا نبودیم و این اولین باری بود که دوباره برای یه چیز مشترک تفاوتامون رو کنار گذاشتیم و کارمونو انجام دادیم.از استرس دستام میلرزید نمیتونستم شمعا رو بذارم روی کیک..فاجو انقدر هیجان داشت که گفت کیک رو لیلی ببره..رفتیم تو کتابخونه و قبل اینکه کیک رو ببینه شروع کردیم به مسخرهبازی درآوردن که آره ما سوال داریم و هیچکس حاضر نمیشد چیزی بپرسه..آخر سر غزاله دلو زد به دریا و گفت اسعد گرگانی کی بوده..شمع رو گذاشتیم روی کیک و گفتیم تولدتون مبارک..خندیدیم مثل همیشه..بلندتر از گذشته نبود چون ما دیگه جونی نداشتیم.هیچی مثل قبل نبود من یه مدال داشتم.ما آدمای قبل نبودیم تمام این شش ماه با هم هزار بار دعوا کردیم و پشت هم دیگه حرف زدیم اما حالا توی اون کتابخونه همه برگشتیم به حالت قبلیمون..شدیم همون آدمای مهربونی که صبحا همدیگه رو بغل میکردن..برای همدیگه دعوا میکردن..برای گرفتن حقشون زور میزدن..برگشتیم به روزایی که خودمونو سانسور نمیکردیم و نمیخواستیم توی یه قالب بمونیم.خندیدیم با توان کمتر اما همونقدر رها همونقدر آزاد بهش گفتیم آرزو کن و از فوت کردن شمعش فیلم گرفتیم..خندید.
حرف زدیم درستتر اینکه حرف زدن و من طبق معمول نگاه کردم..به حرکات دستای آدمایی که دوستشون دارم..نگاه کردم به لبایی که تکون میخورد و چیزی نمیشنیدم یه نوایی پلی میشد توی گوشم همون نوایی که شبای خرداد رو باهاش گذروندم ..وقتی اون فیلم رو ادیت میکردم..اون بخشی که متعلق به
سری بود..تک تک حرفاشونو یادمه..لیلی که میگفت بذارین یه فلش بک بزنم به گذشته یه روز خانم ناصری پیام داد گفت فردا کلاس شاهنامه دارین یه استاد خوبیه تو دانشگاه تهران معروفه به شاهنامه..صدای فاجو که میگفت آقای سری؟گولهی نمکه.سحر وقتی خوشگل میخندید و وسط خندههاش میگفت این اواخر انقدر روی من و آقای سری تو هم باز شده بود که همه فکر میکردن من از اقوام آقای سری هستم.
غزاله ما رو کشیده بود..همهمون رو..هرکی رو همونطور که هست بهجای کیمیا به موش بهجای فاجو جوجه و مت رو گذاشته بود کنار خودش..از این بابت خوشحالم وقتی کنار غزالهم احساس امنیت میکنم..انقدر زیاد که از خودم خوشم میاد.مثل همهی روزای پیش و روزای الآنمون و روزای عید و کتابخونه.
من نشسته بودم رو میز و سعی میکردم لحظهها رو ببلعم، دلم میخواست بوها رو ثبت کنم دلم میخواست این صداها رو برای همیشه پس ذهنم نگه دارم..داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه دستی نشست رو شونهم..کیمیا بود..وسط همهی اون شلوغیا کیمیا فهمید به چی فکر میکنم بغلم کرد و ممانعت نکردم سرمو گذاشتم رو شونهش که آقای سری گفت بذارید براتون این شعر رو بخونم.شروع کرد، مثل همهی اون روزایی که تا شب با هم بودیم..ما خندیدیم و اون خودش بود بدون هیچ خودسانسوریای..بدون اینکه از چیزی نگران باشه.نه منبع نخوندهای مونده بود نه ما دیگه اون آدمای قبل بودیم که یه روزایی ازش متنفر باشیم.
همهچیز پاک و خالص بود..معنای دوستداشتن واقعی.حرف زدیم چرت و پرت گفتیم بلندبلند توی خونهمون خندیدیم..خونهای که ما توش بزرگ شدیم..اون چاردیواری که پر از عطر و بوی ما است.
وقتی رفتیم بالا آخرای کلاس از خاکسار اجازه گرفتم بیام پایین و وقتی داشتم تو حیاط قدم میزدم به این فکر کردم که آخرین بار چی من رو انقدر هیجان زده کرد و گشتم و گشتم، چیزی پیدا نکردم و بله من بعد از شش ماه حسی رو تجربه کردم که از دست داده بودمش.
زنگ خورد و راه من و ساحل از بقیه جدا شد بیمقدمه وقتی داشتیم از خیابون رد میشدیم میون اون همه صدای ماشین و بوق داد زدم و گفتم یهچیزی توی خاکسار و مشابهای اون منو خیلی اذیت میکنه اونم معمولی بودنشه، خاکسار خیلی نرماله..من نیاز به آدمی دارم که یهدرصدی خنگ باشه ساحل گفت دقیقا همینه..باید یه ویژگی از بقیهی ویژگیا پررنگتر باشه تا زندگی تکراری و خستهکننده نشه..و نقطهی اشتراکمون رو پیدا کردیم که چرا سری رو اینقدر دوست داریم چون معمولی نیستچون تن نداده به کارای متداول آدما.
وقتی خاکسار مراحل تصمیمگیری رو توضیح میداد و از خودش مثال میزد به لیلی گفتم از خاکسار خوشم نمیاد چون تو چشماش برقی وجود نداره.آره این ملاک منه..که آدمی رو دوست داشته باشم یا نه..برام جالب باشه یا نه.اینکه بتونم تو چشماش نگاه کنم و چیزی پیدا کنم..چیزی که نشون بده درونش جالبه.
ذهنم نامرتبه.نیاز دارم حرف بزنم نیاز دارم با آدمای جدیدی آشنا بشم نیاز دارم یکی دستامو بگیره..نیاز دارم یکی بیاد تا با هم درمورد روحای مشترکمون حرف بزنیم.
ولی فرصت جالبیه وقتی همه دارن با شوق و ذوق حرف میزنن و نظر میدن تو بشینی و نگاشون کنی به چشماشون خیره بشی و حدس بزنی تو درونشون چی میگذره؟
اما ماجرا اونجایی جالبتر میشه که وقتی تو داری بقیهی آدما رو نگاه میکنی تا بتونی از درونشون چیزی بکشی بیرون یکی هم به تو نگاه کنه و یههو مچت رو بگیره و بخواد براش حرف بزنی که چی شده. یهبار وقتی که تو دوره بودم و روز مصاحبهم بود و نشسته بودیم شعر میخوندیم..اون روز که من آدمای تازهای رو توی زندگیم داشتم، وسط صحبت کردن و شعرخوندنامون خیلی آروم از جمع جدا شدم و هیچکس متوجه نشد.و وقتی همینطوری گوشهی دانشکده انرژی امیرکبیر تکیه داده بودم به پشت در اومد دنبالم و صدام کرد و پرسید مطمئنی حالت خوبه؟ اون لحظه گفتم خوبم فقط یهکم استرس دارم اما باورم نمیشد که فهمیده من چمه.این نشون میداد که خیلی شبیهیم..چون آدمای کمی متوجه میشن دقیقا درون من چی داره میگذره و این یعنی این آدم نگاه کرده بهم.
مورد دوم امروز سرکلاس مهدوی بود وقتی که داشتم جزوه مینوشتم و یهلحظه سفر به درون داشتم و هیچ نمود بیرونیای نداشت و حتی چشم تو چشم نشدم باهاش که بخواد چیزی بفهه.اما ماژیکی که دستش بود رو جلوی صورتم تکون داد وقتی سرمو از رو برگه آوردم بالا گفت چی شدی؟خسته شدی؟ این چیزیه که منو خوشحال میکنه این که هنوز آدمایی توی دنیا وجود دارن که میفهمن..و یاد اون روزی افتادم که بحث نادرابراهیمی شد و مهدوی گفت من دوستش دارم خیلی و مریم زندوکیلی توپید بهش که شما فلسفه خوندید و از این آدم خوشتون میاد؟متاسفم براتون و مهدوی فقط خندید و گفت تو نمیفهمی من چی میگم.
اما واقعا من متعلق به کجام؟به دانشکده ادبیات؟با اون مجسمه فردوسی؟هوم؟کجا بگردم دنبال این هویت گمشده؟
پ.ن : عنوان یه قسمت از شعریه که بابای آقای سری براش گفته بود و روز آخر برام روی جزوهی المپیاد نوشتش..هنوز وقتی خیلی غمگین میشم برمیگردم بهش میگم هی پسر ببین کی بهت اینو گفته..غصهی چیو میخوری؟میگذره تموم میشه