نمی
توانم اشک هایم در راهروهایت را نادیده بگیرم..تمام حس آوارگی و تنهایی که
برایم با خود به همراه آورده بودی..سست شدن پاهایم و جاری شدن اشک هایم پس
از سخنرانی های مدیر و دیگر چیزی نشنیدن فراموش نشدنی است...پله ها را تند
و تند دویدن و هق هق کردن جزیی از تصاویر اولیه ذهنم از فرهنگ است.
اوایل
ماه مهر،محرم بود...تنها امید مدرسه رفتن زیارت عاشوراهای صبح بود و هق هق
هایی که گوشه نمازخانه می کردم..حالم خوب نبود..تمامِ آسمانی که بالای سر
فرهنگ بود برایم نشانه غم بود..ابرها خبیث و زشت به نظر می آمدند.
نمیدانم
از کجا شروع شد..از سلام و احوال پرسی های معمول که نه..احتمالن از دعوای
ساده ما شروع شد با معلم تاریخ سر بستن یا باز کردن پنجره ها و شوکی که به
تماممان وارد شد...و احساس شکستگی غروری که همه مان بعد آن دعوا
داشتیم..چیزی نمی دانم..
شهریورماه
که برای کلاس های تابستانی به مدرسه میرفتیم روی نیمکت مینشست و چای می
خورد و درس می داد..حالمان تنها با او خوب بود..احساس می کردم تنها لحظه
هایی که می شود آرام بود زنگ هایی است که با او کلاس داریم..اما رفت..معلم
موقت بود..التماس کردیم..نامه دادیم..درخواست..هر نوع امضایی که لازم بود
بزنیم تا او بماند..و نماند..سومی ها با تمام دشمنی که با ما داشتند به ما
فهماندند که معلم اصلی این درس خی لی بهتر است و اصرار به ماندن معلم موقت
نکنید..چیزی نمیفهمیدم تنها چیزی که در آن لحظه میخواستم بودنِ او بود..که
نماند.
حالم
با هیچ کدامشان خوب نبود و من خودم نبودم..صبح ها با چشمان پف کرده وارد
مدرسه میشدم درس میخواندم و جواب میدادم و هیچ اتفاقی نمی افتاد..تنها روز
به روز افسرده تر میشدم..هیچ دلیلی برای شادی نمیدیدم..
بچه
های کلاسمان؟خنثی ترین بودند..تنها نکته خوبشان این بود که کاری به کارت
نداشتند..خودشان بودند و خودشان.هر کس کار خودش را میکرد و گه گاهی دعوایی
می کردیم..
کمی
که گذشت به فکر افتادم که حال خودم را خوب کنم..میخواستم قهرمان خودم بشوم
و دریغ از این که بدانم حالِ خوب در چند قدمی من است..گلدان نارنجی رنگم
را روی میز معلم گذاشتم و این باعث شد کم کم به جای اینکه مات و مبهوت به
چهره معلم های جدید نگاه کنیم با آن ها حرف بزنیم..همه شان خنده بلد
بودند..مهربانی از چهره شان پیدا بود..در آن بهبهه دعوا و جدل سومی ها با
ما، معلم ها تنها امیدهای ما بودند..کسانی که حداقل فکر می کردیم می توانیم
به آن ها تکیه کنیم.
برگ
های گل کم کم پژمرده شدند و گلدانم چند باری روی زمین افتاد..دوباره
افسرده شدم..انگار قرار نبود هیچ چیز خوب پیش برود..زنگ های تفریح بیرون
نمی رفتم..برای خودم روی نیمکتم می نشستم و شعر می خواندم و گوش می
کردم..به لوطی گری هایشان.
حقیقت
این بود که همه جیز همان قدر کند و مزخرف پیش می رفت که نمی دانم از کجا
خندیدم..از کجا صبح ها چشمانم پف کرده نبود..از کجا معلم ها به اسم کوچک
صدایم کردند..هیچ کدام از این شروع ها را یادم نمی آید..حتی نمی دانم که
غزاله از کی برایم غزاله شد و مبینا از چه زمانی مبینا..همه چیز همینقدر
ناگهانی اتفاق افتاد..بدون هیچ پیش زمینه ای.
تنها
جیزی که فهمیدم این بود که سومی ها با ما حرف زدند..معلم ها مهربان تر
شدند..دلمان برایشان تنگ میشد..حرف میزدیم..درد و دل می کردیم..امتحان کنسل
می کردیم و درس می خواندیم و درس میخواندیم..
چند
وقتی است که کلاسمان رنگ و بوی کلاس دارد..بچه هایِ بی بخارمان با محبت
شده اند..دل هایشان پیش هم نشسته است..معلم ها با ما میخندند و شیطنت
هایمان را تحمل میک نند..سومی ها ما را به رسمیت می شناسند..در و دیوارهای
مدرسه پر از حس وابستگی است..حتی اگر سال اولی باشیم و چیزی درک نکنیم خوب
میفهمیم که وابسته شده ایم..به صبح منتظر معلم ها شدن..به حدس زدن نام
مراقب های جلسه امتحان ... به کراش زدن روی چهارمی هایمان..
این روزها سرهایمان رو به آسمان است و نگاهمان به سمت ابرهایی که دیگر نه تنها خبیث و زشت نیستند بلکه پر از عشق و صفا هستند...
+همه حالِ خوبمون باهات به کنار،اون وقتی که سر امتحان آروم کمرمونو صاف میکنی تا قوز نکنیم یه طرف...
+قشنگیِ بی نهایتِ آدما...