-426- this is your house
هزاران کلمه که هیچکدومشون به زبون نمیان. اما علیالحساب: زیباتر از منی، از خودم میگذرم.
- ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۲۷
هزاران کلمه که هیچکدومشون به زبون نمیان. اما علیالحساب: زیباتر از منی، از خودم میگذرم.
سال بودن، سال حضور، سال محبت، سال غم، سال شبهای زیادی با تب عشق خوابیدن. سال مراقبت. سال گریه و گریه و گریه. سالی که توی قلبم پروانهها رقصیدند و عاشق شدم. سالی که محبت دیدم. سالی که محبت کردم. سال ثابتکردن خودم. سال مهارت زندگی توی روزای سخت. سال قول و قرار گذاشتن. ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن. سال از دلتنگی مردن. سال اذیتشدن. سال روزایی که احساس موفقیت کردم. سالی که تونستم پول دربیارم. سال معاشرت با انسانهای نو و عزیز. سال دیدن زیباییها. سال توجه به ظاهر. سالی که مهربونی نجاتم داد. سال اموزش مجازی، سال امتحانهای سخت و طاقتفرسا. سالی که توش نشست حضوری برگزار کردیم. سال مشهد با التماس. سال زیارتنامه خوندن باا اشک. سالی که نیمه شعبانش رو قم بودم. سالی که به داداشم گفتم عاشق شدم. سالی که زیاد خندیدم. سال درونیشدن و احساس ناامنیکردن. سال فهمیدن اینکه نمیشه به همه اعتماد کرد. سال قوی بودن و سال غر نزدن. سال بیمنت بودن. سال سعی بر دختر خوبی بودن. سال تلاش برای اولویتبندی. سالی که کم توش خودخواهی کردم. سال تفکیکشده مهربون بودن. سالی که توش مهدیه و مائده عروس شدن. سالی که من و فاطمه زیاد توش غصه خوردیم. سالی که کربلام کنسل شد. سال بزرگشدن و تغییرکردن کوثر. سال تو چشم بودن. سالی که باید پای انتخابام وایمیستادم. سال درد. یاد روزایی که با زهرا راه میرفتیم و میگفتیم و میگفتیم. ماه رمضون محشر. شب قدری که تو مشهد بودی و من داشتم توی تهران میمردم. سالی که لیلهالرغائبش تو مشهد بودی و من داشتم توی تهران میمردم. سالی که من زیاد دلتنگت شدم و برات گریه کردم. چون چشمات ازم دور بود. سالی که هر شب قبل خواب و هر صبح بعد بیدار شدن بهت فکر کردم. سال نزدیکشدن بهت بدون اینکه بتونم دستاتو بگیرم. روزایی که میرفتم سر کلاس و معلم بودم. روزایی که بچهها باهام حرف میزدن و بهم اعتماد میکردن. روزایی که فکر میکردم الآنه که از درد و غم بمیرم اما سگجون بودم. روزایی که جونم از تنم دراومد بیرون و حرفای بدی شنیدم. روزایی که فامیل بهم حس ناامنی دادن و من عمیقا دلشکسته شدم. روزایی که فهمیدم باید خودمو جمع کنم و هیچکس نیست که کمکم کنه.روزای امیکرون، با تب و درد از خواب پریدن. شبای بودن گرمای محبت صدای تو وقتی باهام حرف میزدی که تنها نباشم و تو مریضی غصه نخورم. سال اعترافهای بیپایان، سال کارهای سخت انجام دادن و به آینده فکر کردن،شبای کابوسدیدن و هر صبح تیکهتیکهشدن لبهام. سال دزدیدن چشمهام چون لوم میدادن. سال بی اشتهایی عصبی. سالی که توش بعد مدتها به خودم توجه کردم و باشگاه رو شروع کردم. سالی که فهمیدم باید پررو باشم. سال دوستی،سال محبت، سال عشق، سال دلتنگی. امیدوارم سال بعد بیشتر پیشت باشم و کمتر دلتنگی بکشم. میخوام که سال بعد کنارت جسورتر باشم و بیشتر جوونی کنم.
عروسی تموم شد. عروسی دخترخالهم تموم شد و وای براش خوشحالم، خوشحالیش و آرامش وجودیش خوشحالم میکنه. اینکه میبینم کنار کسی وایستاده که شبیهشه و دوستش داره، آخ لذتی بالاتر از دیدن خوشحالی عزیزات نیست، دیدن چشماش که میخندید. دیدن نگرانیهای سرشلوغیش، دیدن تولدش، دیدنش توی لباس عروس، دیدنش وقتی مدل مهربونیش هم فرق کرده بود. آخ. واقعا اشکی میشم و قلبم پر از شور میشه براش. ۱۱ام عید هم عروسی دخترداییمه. اون هم دیتیل خاص خودش رو داره که باید بعدتر ازش بنویسم. اما فکر میکنم این دو تا آدم جای خودشون رو پیدا کردن، فکر میکنم کنار کسی وایستادن که باید وایمیستادن. هر جفتشونو خوشحال میبینم و با اینکه این اتفاق قطعا ما رو از هم دورتر میکنه کمااینکه الآن هم کرده، اما این از خوشحالی من براشون کم نمیکنه. چون میدونم لایق این خوشحالین. رفیقای شب و روز بچگی من خوشحالن و چی از این بهتر؟ چی از دیدن شادی و آرامش تو چشماشون بهتر؟
خیلی اذیت شدم این چند روز. شبی نبود که با گریه نخوابم و صبحی نبود که با بغض بیدار نشم. دقیقهای نبود که از درون نسوزم و احساس نکنم که استخونام الاآن از درد میشکنه. آدما خیلی اذیتم کردن با حرفهاشون و با نگاههاشون و با رفتارشون. دونه بهدونه حرفاشون آزارم میداد و روحم رو خراش میداد. آسیب دیدم. هر بار توی این جمع قرار میگیرم آسیب میبینم. این آسیبپذیری میتونه من رو از پا بندازه. اون روز که فلان آدم اذیتم کرد خیلی اشکی شدم و قلبم شکست. جدی قلبم تیکهتیکه شد، رفتم توی آشپزخونه و دنبال یه چیزی گشتم توی یخچال که بخورم بلکه بتونم عفت کلامم رو حفظ کنم و حرف بدی نزنم. همینطوری یه لقمه نون و پنیر برداشتم و داشتم باهاش بغضم رو قورت میدادم. داییم اومد تو آشپزخونه و حالم رو پرسید. گفتم آدما اذیتم میکنن و گفتم که چی شده. یه کم خندید و باهام شوخی کرد و گفت حالا چرا نون و پنیر و از تو ماشین برام الویه آورد. گفت فاطمه ببر یه لقمه بده به فلانی و بهش محبت کن که دیگه دلش نیاد بهت چیزی بگه، گفتم دایی من اندازه تو مسلمون نیستم، نهایتا میتونم اینو بخورم که حرف بدی نزنم، دیگه نمیتونم محبت هم بکنم. گفت باریکلا همین هم خوبه. بعدش ازش تشکر کردم که باعث شد آدم مسلمونتری باشم. آدما حسابی اذیتم کردن، حرفایی زدن که نباید، رفتارایی نشون دادن که نباید. طردم کردن، هویتم رو نادیده گرفتن، کاری کردن از خودم بدم بیاد، به طرز وحشیانهای با ترحمهاشون دیوونهم کردن و من فقط به خاطر مامان و بابام و این که مسلمون باشم حرفی نزدم. دهنمو بستم و بغض کردم و صبر کردم و گاهی شب تا صبح گریه کردم. انقدر گریه کردم که صبحش از شدت تب لبم زخم شد اما حرفی نزدم.وای که چطور آدمها میتونن حالت رو بد کنن از زندگی و خودت و باعث بشن بهترین موقعیتت به بدترینش تبدیل بشه. که نذاشتن با خیال راحت برای یکی از عزیزترین آدمای زندگیم خوشحالی کنم و کنارش باشم. که طردم کردن و این خوشحالی رو از جفتمون گرفتن. من نمیتونم بگذرم و ببخشمشون. یادم میمونه که چطور نادیده گرفته شدم و قضاوت شدم. میدونین این چند روز به چی فکر کردم. به اینکه بر خلاف چیزایی که بزرگترا میسازن برامون و چارچوبایی که ما رو توش محدود میکنن، خود ما-مایی که در محدوده سنی شبیه هم هستیم- چقدر حرف هم رو میفهمیم و مرزهامونو میشناسیم. کاش ما رو با هم تنها میذاشتن و خودشون محدودمون نمیکردن که هر بار فقط خود ما بودیم بلد بودیم چطور با هم رفتار کنیم. ناراحت و غمگین و آسیبدیده و زخمیم. خیلی زخمیم. تکتک زخمهای روحم رو میبینم و فرصتی برای ترمیمکردنش نیست و دو هفته دیگه دوباره باید وارد این جمع بشم و خستهم. من خیلی خستهتر از اونیم که باز بتونم این کار رو کنم.
کربلا اوکی نشد، هیچ خبری نیست، غمهام از خودم بزرگتره و باز میخوام که بالا بیارم. میخوام روی همهچی بالا بیارم بلکه از این سنگینی روح کم بشه. دیشب که مجبور شدم اون مسئله رو با تو درمیون بذارم و صدات رو شنیدم که اونطوری بهم ویس دادی قلب منم تیکهپاره شد. ناراحتی خودم به درک. درستش میکنم. زخمهای من به درک. اما زخمهای تو، غم توی صدای تو واقعا چیزی نیست که بتونم تحملش کنم. اما مجبوریم. ببخشید که نمیتونم مرهم بذارم روی زخمت از این فاصله و ببخشید که مجبورم انقدر سفت باشم. بهت قول میدم این لحظهها حیف نشن. همه نشونهها رو دنبال میکنم و دعا میکنم که این خلوص ما رو نجات بده. دعا میکنم زورمون بیشتر از سختیاش بشه. که روزی، چشمهای روشن تو و چشمهای روشن من، بخنده. که روزی، وقتی غمگین بودی مجبور نشی به روی خودت نیاری و روزی برسه که من بتونم غم توی صدات رو ببوسم.
این هفته خیلی سخت بود. بیطاقتی و بیتابیم داره مثل روزای شهریور میشه. همهچیز طاقتفرساست و من زورم روزبهروز کمتر میشه. کاش زور تو کم نشه. نمیدونم چقدر دیگه میتونم صبور باشم. امروز برای چندمین بار به خدا آلارم دادم که دیگه نمیتونم. بهش چراغ نشون دادم و گفتم کمک میخوام و امیدوارم بهش توجه کنه. صبرم کم شده و تمام امروز توی تخت بودم. انقدر که بابام گفت چی شدی. می دونی چند ساعته توی تختی و من نتونستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم. نتونستم، نتونستم، نتونستم و نمیتونم. قلبم تیکهتیکهست. روحم زخمیه، خون میره ازم. هیچ مرهمی خونم رو بند نمیاره. زخمم حسابی تازهست و از این غم تو چشمام خسته شدم. نیاز دارم نفس بکشم و بعد دوباره برم زیر اقیانوس. کی اما بهت این اجازه رو میده. اگه من خسته بشم کی بجنگه؟ اگه من وایستم کی بدوعه؟ اگه من استراحت کنم کی از توی سیم خاردار ردمون کنه؟ اگه من بترسم کی منتظر روزای خوب باشه؟ اگه من الآن کنار بکشم کی ادعا کنه متوکله؟ هیچکس فاطمهخانم. بمون و بحنگ. مثل همیشه. بدو، انقدر بدو که نفست بند بیاد. ارزشش رو داره. هیچ راه دیگهای نداری. باید بدویی. زخمی و خسته؟ مهم نیست. بدو! عمگین و اشکی؟ اشکاتو با آستینت پاک کن و بدو. خون میره ازت؟ با چیزی محکم ببندش و کم نیار. بهت حرف میزنن و قلبت رو میشکونن؟ تیکههات رو به زور جمع کن و بذار تو جیبت و ادامه بده. هیچکس کنارت واینمیسته و تنهایی؟ کدوم راه سختی بوده که همراه داشته باشه؟ پس بدو. خواهش میکنم فاطمه. با آخرین قطرههای جونت بدو، بدو، بدو. واینستا. اگه شک کنی باختی.
میل زیادی دارم که باز از همه دور بشم. نیازمند اینم که چند روز ارتباطم رو با همه قطع کنم و برم توی غار. حتی دلم نمیخواد تفریح کنم. دلم میخواد با تختم یکی بشم. برم توش و گویی که هرگز نیستم. در عین حال دلم میخواد به قدری سرم شلوغ باشه که نتونم نفس بکشم. دلم میخواد به شکل وحشتناکی کار کنم و درس بخونم و خروجی تحویل بدم. اما هیچ کدوم اینها ممکن نیست. فکر میکردم خدا برام اون نفس راحت و آخیش رو کنار گذاشته و میتونم توی کربلا چند روز ریلکس کنم و به خود فاطمه برسم. اما نه. نه تنها برام کنار نذاشته بود که حالا باز دوباره باید برم بین یک عالمه آدم. اول از همه فامیل و دوم از همه بچهها و آدمهای مدرسه. من فقط خیلی خستهم. خستهی روحیم و هیچ چیزی نمی تونه خوبم کنه جز دوری از آدمها و هیچکس نمیتونه این رو بفهمه. انقدر استرس کشیدم اینش دو هفته که هورمونهام به هم ریخته. اشکهام تموم نمیشه. همه میگن اوکیه! خیریت بوده. یا میگن میشه و میری و و و. اما مسئله من این نیست. هیچکس نمیتونه بفهمه هر کدوم از ما، چه رازهایی با خدای خودمون داریم. هیچکس نمیفهمه وقتی با خدا قرار میذاری و ازش چیزی میخوای یعنی چی و بهتر اصلا. منم نمیخوام توضیح بدمش. اما مهم اینه که خدا میدونه که من چقدر به این نفس کشیدنه احتیاج داشتم و بهم ندادش. نمیدونم. دلم گرفته و ناراحتم و هیچی از این ناراحتیم کم نمیکنه. مطلقا هیچی. دلم میخواد برای خودم کاری بکنم. برای خود فاطمه اما هیچی ازم برنمیاد. پس دلم میخواد دور بشم. انقدر دور که کسی نبینتم. دلم نمیخواد کسی این روزا ببینتم و وای نمیدونم. از این همه اشکیبودن خستهم. نگار راست میگه. گویی که من ابر بهارم که زودتر از بهار اومده. قلبم تیکهپارهست چون انگار اون نفس راحت رو ازم گرفتن و حالا باز باید بدون نفس تو دریا شنا کنم. نمیدونم. من واقعا چیزی نمیدونم.
فردا و پسفردا کاملا درگیر کار مدرسهم. باید بچهها رو ببینم و در عین اینکه خوشحالم میکنن دیگه زورشونو ندارم. نمیتونم دیگه. الآن حداقل نه. غمگینم. وای عمیقا غمگینم و ممکنه از این غم بمیرم. هیچ چیزی اونقدری که باید خوشحالم نمیکنه و وای من باز وارد پارت تاریک وجودیم شدم و این اصلا خوب نیست. هزارتا کار دارم برای این هفته و تهران هم نخواهم بود. باید دونهبهدونهش رو لیست کنم و اونایی که واجبه رو امشب انجام بدم و بقیهش رو محول کنم. انرژی من کجا رفته؟ آیا این کار هورمونهاست؟ نمیدونم ولی من به غااایت خسته و دلگیرم و از تصویری که از خودم ارائه میدم هم خستهم. از اینکه دلم نمیاد کسی رو بابت حالم اذیت کنم خستهم از اینکه شور تو چشمام کم شده ناراحتم و واقعا این فاطمهای نیست که دوسش داشتم. این فاطمه اونی نیست که می تونه باشه. شور وجودی من کجاست؟ چرا گم شده؟
همه ازم انرژی میگیرن و اون چیزایی که بهم انرژی میده روزبهروز محدودتر میشه. زندگی هم گاهی اینطور. اما پس کِی میتونم به خودم حق بدم که کاری باید برای خودم بکنم؟
و حتی هیچکدوم از شما هم اینجا باهام حرف نمیزنید و این صرفاً بهم حس روحبودن میده. یه روح که هیچکس نمیبینتش و یا اگر نباشه هم خیلی فرق خاصی نمیکنه.
من این همه اشک رو از کجام میارم؟ واقعاً این منبع اشک کجاست که تموم نمیشه؟ امشب هم با تب میخوابم اگر که فردا صبح از این تب مریض نشده باشم. غمم تهنشین نمیشه و شب به خیر.
یه وقتایی خیالپردازی میکنم برای آینده و راستش هیچوقت بیربط به گذشته نیست. همیشه یادم میاد لحظههای خوبی رو که همیشه منتظرشون بودم و برام چطوری گذشته و میدونین چی من رو خوشحال میکنه؟ اینکه تو همهی اون لذتهای رسیدن و پیروزی چند نفر بودن که من رو فهمیدن و همراهم شدن توی جشن گرفتن اون خوشحالیه. حتی اگه خودم از شدت ترس و خستگی و ورم پا ناشی از راه رفتن، نتونسته باشم بردم رو باور کنم. روزی که مدال گرفتم، روزی که دانشگاه قبول شدم، روزی که اولین بار انجمن یه خروجی خوب داد، تولد معصومه و ... میبینین؟ اون بار که داشتم با تو حرف میزدم، ازت پرسیدم تو نقطه عطفای زندگیت رو یادت میمونه یا نه؟ تو گفتی آره! و من گفتم من یادم نمیمونه. همهچیز برام شکل یه مسیره و هر بار به خودم میگم فاطمه! حواست رو جمع کن ببین این بار تو کدوم نقطه همهچیز تغییر میکنه و تو گفتی ببین فاطمه منم گاهی فقط از مسیر لذت میبرم اما ماجرا اینه که انقدر برای اون نقطه عطفای زندگیم تلاش میکنم که اون لحظه همیشه تو ذهنم می مونه و دیدم راست میگی. شاید منم همینم. شاید منم انقدر میدوعم، انقدر میجنگم، تو تکتک لحظهها و در ریزترین دیالوگها و تصمیماتم در جهت اون هدفه میجنگم و دیگه موقع رسیدن برام جونی نمیمونه و واسه همینه که اتفاقا بعد پیروزی دلم جشنهای بزرگ نمیخواد. دلم میخواد با همون چندتا آدم کم، بردم رو جشن بگیرم و فقط احساس امنیت کنم. امروز داشتم دوباره به تو فکر میکردم و به روزی که قراره با هم جشن گذشتن این روزهای سخت رو بگیریم و چقدر دلم خواستش. آرامش بعد جنگ، پیروزی بعد رسیدن و اون رهاییای که آدم تو شب بعد کلی تجربه عجیب و غریب دریافتش میکنه. همونطوری که تو گفتی: ستاره شمردن با تو بعد پیروزی. این چیزیه که این روزا میخوامش.
دارم ویسهای کلاس فکوهی رو گوش میدم، غمگینم کمی. غمگین اما روشن، امیدوارم به شدن. اسمم تو ذخیرههای کربلا دراومده اما هنوز هیچ خبری نیست، گذرنامهم رو تحویل دادم و نمیدونم چی میشه. دیروز انقدر گریه کردم که چشمام دیگه سر کلاس باز نمیشد، واقعا ترسیده و غمگین بودم. یه حرفایی زدم به امام حسین و میدونم که میشنوه. عمیق ترین حرفامو بهش زدم و گفتم من برای ادامهی این ماجرا نیاز به یه نفس کشیدن عمیق دارم و این نفس عمیق چیزیه که اینجا پیداش نمیکنم و التماسش کردم اون نفس عمیق رو بهم بده چون من نمیتونم دیگه، زور بیشتر و توان بیشتری برای ادامهدادن میخوام. انقدر گریه کردم و غصه خوردم که دلم برای خودم سوخت. این طور وقتا که دلم برای خودم میسوزه واقعا طفلکی میشم و پرهام میریزه. حسابی پرهام میریزه. مثل یک اردک غمگین و تنها. اما باز خودم رو جمع کردم و گفتم فاطمه اگر امیدواری و اگر توکل داری کامل توکل کن.
این روزهای ما هم میگذره، یه روز خوب میآد، روزی که بشه توش با تو مفصل وقت گذروند و پرسه زد و شبش هم باهات ستاره شمرد. من مطمئنم. همونطور که چشمای روشن و مطمئن تو این رو میگه.
*Psycho Salam - Hidden
دارم آخرین کارنوشت این ترم رو مینویسم و باید تحویلش بدم. ۵صفحه باید بشه و من فقط دو پاراگرافش رو نوشتم. اصلا تمرکز ندارم و حس میکنم به شدت خستهم. دلم یه استراحت خوب و بدون استرس میخواد. یه استراحت با خیالِ راحت. نه استراحت یک ربعه و نیمساعته و دو روزه! اینا برام کافی نیست. روحم نیاز داره چند روز از این تهران سمی بره بیرون و نمیدونم بره طبیعتی، جایی.. حتی نمیدونم دلم میخواد با کی برم بیرون. هیچکس اونقدر مطلوب نیست که دلم بخواد چنین چیزی رو باهاش شریک بشم. البته که حالا چنین فرصتی هم وجود نداره ولی خب. دلم میخواد. تنها مسافرت نزدیک عروسی این دو تا بچهست که اون هم حقیقتا اسمش مسافرت نیست. دلم آدمهای امن و جالب میخواد که باهاشون خوش بگذره و وای من به شکل جدی از تابستون و مشهدی که رفتم هیچ موقعیت شبیه به اینی رو تجربه نکردم. پریشب رفتم بلیطهای قطار تهران به مشهد رو سرج کردم و همهش پر بود و یا خیلی گرون بود. حتی به مرحلهی پیشنهاد به خانواده هم نرسید. هیجانات فروخفتهای دارم که باید خالیشون کنم اما هیچ جایی براش نیست. خیلی وقته باشگاه نرفتم و نمی تونم هم برم. باید منتظر بمونم ببینم وضعیت واحدهام توی حذف و اضافه چطور میشه و بعد از اون ثبتنام کنم. تمرکز کتابخوندن و درسخوندن ندارم و چقدر دلم میخواد برم کتابخونه! چقدر دلم برای شوری که توی درس خوندن بود تنگ شده. دلم به شدت تنگـه، برای چی؟ نمیدونم. اما خیلی آرومتر از چیزیم که باید و این همه حس و هیجان صرفا تو این مرحله باقی میمونن. نمیدونم. دلتنگ و خسته و اشکیم.