-421- زیباتر از منی، از خودم میگذرم*
یه وقتایی خیالپردازی میکنم برای آینده و راستش هیچوقت بیربط به گذشته نیست. همیشه یادم میاد لحظههای خوبی رو که همیشه منتظرشون بودم و برام چطوری گذشته و میدونین چی من رو خوشحال میکنه؟ اینکه تو همهی اون لذتهای رسیدن و پیروزی چند نفر بودن که من رو فهمیدن و همراهم شدن توی جشن گرفتن اون خوشحالیه. حتی اگه خودم از شدت ترس و خستگی و ورم پا ناشی از راه رفتن، نتونسته باشم بردم رو باور کنم. روزی که مدال گرفتم، روزی که دانشگاه قبول شدم، روزی که اولین بار انجمن یه خروجی خوب داد، تولد معصومه و ... میبینین؟ اون بار که داشتم با تو حرف میزدم، ازت پرسیدم تو نقطه عطفای زندگیت رو یادت میمونه یا نه؟ تو گفتی آره! و من گفتم من یادم نمیمونه. همهچیز برام شکل یه مسیره و هر بار به خودم میگم فاطمه! حواست رو جمع کن ببین این بار تو کدوم نقطه همهچیز تغییر میکنه و تو گفتی ببین فاطمه منم گاهی فقط از مسیر لذت میبرم اما ماجرا اینه که انقدر برای اون نقطه عطفای زندگیم تلاش میکنم که اون لحظه همیشه تو ذهنم می مونه و دیدم راست میگی. شاید منم همینم. شاید منم انقدر میدوعم، انقدر میجنگم، تو تکتک لحظهها و در ریزترین دیالوگها و تصمیماتم در جهت اون هدفه میجنگم و دیگه موقع رسیدن برام جونی نمیمونه و واسه همینه که اتفاقا بعد پیروزی دلم جشنهای بزرگ نمیخواد. دلم میخواد با همون چندتا آدم کم، بردم رو جشن بگیرم و فقط احساس امنیت کنم. امروز داشتم دوباره به تو فکر میکردم و به روزی که قراره با هم جشن گذشتن این روزهای سخت رو بگیریم و چقدر دلم خواستش. آرامش بعد جنگ، پیروزی بعد رسیدن و اون رهاییای که آدم تو شب بعد کلی تجربه عجیب و غریب دریافتش میکنه. همونطوری که تو گفتی: ستاره شمردن با تو بعد پیروزی. این چیزیه که این روزا میخوامش.
دارم ویسهای کلاس فکوهی رو گوش میدم، غمگینم کمی. غمگین اما روشن، امیدوارم به شدن. اسمم تو ذخیرههای کربلا دراومده اما هنوز هیچ خبری نیست، گذرنامهم رو تحویل دادم و نمیدونم چی میشه. دیروز انقدر گریه کردم که چشمام دیگه سر کلاس باز نمیشد، واقعا ترسیده و غمگین بودم. یه حرفایی زدم به امام حسین و میدونم که میشنوه. عمیق ترین حرفامو بهش زدم و گفتم من برای ادامهی این ماجرا نیاز به یه نفس کشیدن عمیق دارم و این نفس عمیق چیزیه که اینجا پیداش نمیکنم و التماسش کردم اون نفس عمیق رو بهم بده چون من نمیتونم دیگه، زور بیشتر و توان بیشتری برای ادامهدادن میخوام. انقدر گریه کردم و غصه خوردم که دلم برای خودم سوخت. این طور وقتا که دلم برای خودم میسوزه واقعا طفلکی میشم و پرهام میریزه. حسابی پرهام میریزه. مثل یک اردک غمگین و تنها. اما باز خودم رو جمع کردم و گفتم فاطمه اگر امیدواری و اگر توکل داری کامل توکل کن.
این روزهای ما هم میگذره، یه روز خوب میآد، روزی که بشه توش با تو مفصل وقت گذروند و پرسه زد و شبش هم باهات ستاره شمرد. من مطمئنم. همونطور که چشمای روشن و مطمئن تو این رو میگه.
*Psycho Salam - Hidden
- ۰۰/۱۲/۱۲